غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«حافظ» در غزلستان
حافظ شیرازی
«حافظ» در غزلیات حافظ شیرازی
حضوری گر همی خواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را
به خدا که جرعه ای ده تو به حافظ سحرخیز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
حافظ مرید جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
حافظ ز دیده دانه اشکی همی فشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
می کند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو
روزی ما باد لعل شکرافشان شما
بر رخ ساقی پری پیکر
همچو حافظ بنوش باده ناب
گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند
دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب
حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود
که بخشش ازلش در می مغان انداخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح
ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری
کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست
اگر به سالی حافظ دری زند بگشای
که سال هاست که مشتاق روی چون مه ماست
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست بجز باد به دست
زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید
که گفته سخنت می برند دست به دست
خنده جام می و زلف گره گیر نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست
بازآی که بازآید عمر شده حافظ
هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست
مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طور عجب لازم ایام شباب است
حافظ هر آن که عشق نورزید و وصل خواست
احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست
آن که ناوک بر دل من زیر چشمی می زند
قوت جان حافظش در خنده زیر لب است
ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
کز این فسانه و افسون مرا بسی یادست
حافظ گمشده را با غمت ای یار عزیز
اتحادیست که در عهد قدیم افتادست
حسد چه می بری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیه سور نماندست
حافظ چه طرفه شاخ نباتیست کلک تو
کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکر است
ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
از شمع بپرسید که در سوز و گداز است
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است
همچو حافظ به رغم مدعیان
شعر رندانه گفتنم هوس است
حافظا ترک جهان گفتن طریق خوشدلیست
تا نپنداری که احوال جهان داران خوش است
خموش حافظ و این نکته های چون زر سرخ
نگاه دار که قلاب شهر صراف است
به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش
چنین که حافظ ما مست باده ازل است
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است
حدیث حافظ و ساغر که می زند پنهان
چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست
حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت
ز اثر تربیت آصف ثانی دانست
حافظ ار آب حیات ازلی می خواهی
منبعش خاک در خلوت درویشان است
بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او
هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است
آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
یار شیرین سخن نادره گفتار من است
حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است
گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ
تو در طریق ادب باش و گو گناه من است
ز بیخودی طلب یار می کند حافظ
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است
مشو حافظ ز کید زلفش ایمن
که دل برد و کنون دربند دین است
فقر ظاهر مبین که حافظ را
سینه گنجینه محبت اوست
حافظ از معتقدان است گرامی دارش
زان که بخشایش بس روح مکرم با اوست
نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است
که داغدار ازل همچو لاله خودروست
حافظ بد است حال پریشان تو ولی
بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
منت خدای را که نیم شرمسار دوست
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست
حافظ اندر درد او می سوز و بی درمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بی آرام دوست
فریاد حافظ این همه آخر به هرزه نیست
هم قصه ای غریب و حدیثی عجیب هست
بیار می که چو حافظ هزارم استظهار
به گریه سحری و نیاز نیم شبیست
زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواسته کردگار چیست
دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاوید در کم آزاریست
گفتم آه از دل دیوانه حافظ بی تو
زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه کیست
کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد
حافظ خسته که از ناله تنش چون نالیست
ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست
سر پیوند تو تنها نه دل حافظ راست
کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست
حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست
عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نیست
نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
نام حافظ رقم نیک پذیرفت ولی
پیش رندان رقم سود و زیان این همه نیست
درد عشق ار چه دل از خلق نهان می دارد
حافظ این دیده گریان تو بی چیزی نیست
خزینه دل حافظ به زلف و خال مده
که کارهای چنین حد هر سیاهی نیست
چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت
حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی
هیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت
قدم دریغ مدار از جنازه حافظ
که گر چه غرق گناه است می رود به بهشت
حافظا روز اجل گر به کف آری جامی
یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه
زان پیش که گویند که از دار فنا رفت
عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
پای آزادی چه بندی گر به جایی رفت رفت
دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت
گمگشته ای که باده نابش به کام رفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم
کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت
حافظ تو این سخن ز که آموختی که بخت
تعویذ کرد شعر تو را و به زر گرفت
حافظ چو آب لطف ز نظم تو می چکد
حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت
که گفت حافظ از اندیشه تو آمد باز
من این نگفته ام آن کس که گفت بهتان گفت
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت
حافظ سرود مجلس ما ذکر خیر توست
بشتاب هان که اسب و قبا می فرستمت
حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست
فی الجمله می کنی و فرو می گذارمت
گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نیست
ای همه جای تو خوش پیش همه جا میرمت
همیشه وقت تو ای عیسی صبا خوش باد
که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت
همچو حافظ روز و شب بی خویشتن
گشته ام سوزان و گریان الغیاث
فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی
کمینه ذره خاک در تو بودی کاج
صلاح و توبه و تقوی ز ما مجو حافظ
ز رند و عاشق و مجنون کسی نیافت صلاح
غلام همت آنم که باشد
چو حافظ بنده و هندوی فرخ
حافظ گرت ز پند حکیمان ملالت است
کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد
قدح مگیر چو حافظ مگر به ناله چنگ
که بسته اند بر ابریشم طرب دل شاد
حافظ نهاد نیک تو کامت برآورد
جان ها فدای مردم نیکونهاد باد
راز حافظ بعد از این ناگفته ماند
ای دریغا رازداران یاد باد
به جان مشتاق روی توست حافظ
تو را در حال مشتاقان نظر باد
به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ
حلقه بندگی زلف تو در گوشش باد
شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی
که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد
لعل تو که هست جان حافظ
دور از لب مردمان دون باد
حافظ به ادب باش که واخواست نباشد
گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد
حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود
بس طرفه حریفیست کش اکنون به سر افتاد
صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد
در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت ای خواجه قوام الدین داد
گذشت بر من مسکین و با رقیبان گفت
دریغ حافظ مسکین من چه جانی داد
ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ
نسیم گلشن جان در مشام ما افتد
در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ
نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد
دل شکسته حافظ به خاک خواهد برد
چو لاله داغ هوایی که بر جگر دارد
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد
در چاه ذقن چو حافظ ای جان
حسن تو دو صد غلام دارد
ز جیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست
که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد
چه عذر بخت خود گویم که آن عیار شهرآشوب
به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد
و گر گوید نمی خواهم چو حافظ عاشق مفلس
بگوییدش که سلطانی گدایی همنشین دارد
غبار راه راهگذارت کجاست تا حافظ
به یادگار نسیم صبا نگه دارد
خسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواند
و از زبان تو تمنای دعایی دارد
کی کند سوی دل خسته حافظ نظری
چشم مستش که به هر گوشه خرابی دارد
مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش
کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد
کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ
زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد
حافظ اگر سجده تو کرد مکن عیب
کافر عشق ای صنم گناه ندارد
حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار
خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد
بسوخت حافظ و کس حال او به یار نگفت
مگر نسیم پیامی خدای را ببرد
بشارت بر به کوی می فروشان
که حافظ توبه از زهد ریا کرد
حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ
اگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد
اگر امام جماعت طلب کند امروز
خبر دهید که حافظ به می طهارت کرد
حافظ مکن ملامت رندان که در ازل
ما را خدا ز زهد ریا بی نیاز کرد
نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ
چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد
نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ
طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد
بجز ابروی تو محراب دل حافظ نیست
طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تیر چشم آن ابروکمان کرد
غزلیات عراقیست سرود حافظ
که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد
کلک زبان بریده حافظ در انجمن
با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود
عرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد
گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست
گفت حافظ گله ای از دل شیدا می کرد
گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ
به شاهراه حقیقت گذر توانی کرد
فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند
که التجا به در دولت شما آورد
عجب می داشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه
ولی منعش نمی کردم که صوفی وار می آورد
رساند رایت منصور بر فلک حافظ
که التجا به جناب شهنشهی آورد
خرم دل آن که همچو حافظ
جامی ز می الست گیرد
بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی گیرد
حافظا سر ز کله گوشه خورشید برآر
بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیی دون بگذر
که یک جو منت دونان دو صد من زر نمی ارزد
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
نظر بر قرعه توفیق و یمن دولت شاه است
بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد
حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی
باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد
بر آستانه تسلیم سر بنه حافظ
که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد
بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او
به سمع پادشه کامگار ما نرسد
چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری
سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد
دوش از این غصه نخفتم که رفیقی می گفت
حافظ ار مست بود جای شکایت باشد
دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش
گر شرابش ز کف ساقی مه وش باشد
به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ
چو غنچه پیش تواش مهر بر دهن باشد
آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر
کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد
کسی گیرد خطا بر نظم حافظ
که هیچش لطف در گوهر نباشد
جان نقد محقر است حافظ
از بهر نثار خوش نباشد
حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود
قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد
مشوی ای دیده نقش غم ز لوح سینه حافظ
که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد
در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بی حد و شمار آخر شد
ز راه میکده یاران عنان بگردانید
چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد
هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش
از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد
آلوده ای تو حافظ فیضی ز شاه درخواه
کان عنصر سماحت بهر طهارت آمد
سر تا قدم وجود حافظ
در عشق نهال حیرت آمد
مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان
تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد
گر چه حافظ در رنجش زد و پیمان بشکست
لطف او بین که به لطف از در ما بازآمد
ز خانقاه به میخانه می رود حافظ
مگر ز مستی زهد ریا به هوش آمد
چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل
عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
حافظ چو ترک غمزه ترکان نمی کنی
دانی کجاست جای تو خوارزم یا خجند
باز مستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ
زان که دیوانه همان به که بود اندر بند
حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت
کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
حافظ ابنای زمان را غم مسکینان نیست
زین میان گر بتوان به که کناری گیرند
جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت
عیسی دمی کجاست که احیای ما کند
بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد
مگر دلالت این دولتش صبا بکند
ز دیده خون بچکاند فسانه حافظ
چو یاد وقت زمان شباب و شیب کند
حافظا گر نروی از در او هم روزی
گذری بر سرت از گوشه کناری بکند
ره نبردیم به مقصود خود اندر شیراز
خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند
با چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آهنگ او
کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند
کشته غمزه تو شد حافظ ناشنیده پند
تیغ سزاست هر که را درد سخن نمی کند
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند
بدین درگاه حافظ را چو می خوانند می رانند
خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد
که بستگان کمند تو رستگارانند
حافظ دوام وصل میسر نمی شود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند
سر مکش حافظ ز آه نیم شب
تا چو صبحت آینه رخشان کنند
گفتم دعای دولت او ورد حافظ است
گفت این دعا ملایک هفت آسمان کنند
صبحدم از عرش می آمد خروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می کنند
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر می کنند
جناب عشق بلند است همتی حافظ
که عاشقان ره بی همتان به خود ندهند
حافظ این خرقه که داری تو ببینی فردا
که چه زنار ز زیرش به دغا بگشایند
قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد
کاین معامل به همه عیب نهان بینا بود
یاد باد آن که به اصلاح شما می شد راست
نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود
بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد
زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود
دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ
که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود
حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه
هر که را نیست ادب لایق صحبت نبود
آیتی بود عذاب انده حافظ بی تو
که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود
به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان می شد و در آرزوی روی تو بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود
حافظ آن ساعت که این نظم پریشان می نوشت
طایر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود
حافظا بازنما قصه خونابه چشم
که بر این چشمه همان آب روان است که بود
دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه
یک بیت از این قصیده به از صد رساله بود
دهان یار که درمان درد حافظ داشت
فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب و ورد سحری بود
مگو دیگر که حافظ نکته دان است
که ما دیدیم و محکم جاهلی بود
دی عزیزی گفت حافظ می خورد پنهان شراب
ای عزیز من نه عیب آن به که پنهانی بود
بود که مجلس حافظ به یمن تربیتش
هر آن چه می طلبد جمله باشدش موجود
حافظ به کوی میکده دایم به صدق دل
چون صوفیان صومعه دار از صفا رود
حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز
خوشا کسی که در این راه بی حجاب رود
حافظ از چشمه حکمت به کف آور جامی
بو که از لوح دلت نقش جهالت برود
هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد و از پی ایشان نرود
بیار باده و اول به دست حافظ ده
به شرط آن که ز مجلس سخن به درنرود
حافظ ز شوق مجلس سلطان غیاث دین
غافل مشو که کار تو از ناله می رود
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
ذره را تا نبود همت عالی حافظ
طالب چشمه خورشید درخشان نشود
خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت
حافظ ار نیز بداند که چنینم چه شود
گفتم روم به خواب و ببینم جمال دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نمی دهد
به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند
که بوسه تو رخ ماه را بیالاید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بی خبر آید
گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان
هر جا که نام حافظ در انجمن برآید
نسیم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظ
ز خاک کالبدش صد هزار لاله برآید
ز نقش بند قضا هست امید آن حافظ
که همچو سرو به دستم نگار بازآید
آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ
همتی تا به سلامت ز درم بازآید
ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس
کنون ز حلقه زلفت به در نمی آید
ز شوق روی تو حافظ نوشت حرفی چند
بخوان ز نظمش و در گوش کن چو مروارید
بهار می گذرد دادگسترا دریاب
که رفت موسم و حافظ هنوز می نچشید
تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد
این قدر دانم که از شعر ترش خون می چکید
به وجه مرحمت ای ساکنان صدر جلال
ز روی حافظ و این آستانه یاد آرید
مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول
ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید
حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بس
دربند آن مباش که نشنید یا شنید
وگر طلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش به لب یار دلنواز کنید
به یمن دولت منصور شاهی
علم شد حافظ اندر نظم اشعار
حافظ چو رفت روزه و گل نیز می رود
ناچار باده نوش که از دست رفت کار
غبار غم برود حال خوش شود حافظ
تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار
دلم از دست بشد دوش چو حافظ می گفت
کای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر
دلق حافظ به چه ارزد به می اش رنگین کن
وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار
حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار
برو از درگهش این ناله و فریاد ببر
وفا خواهی جفاکش باش حافظ
فان الربح و الخسران فی التجر
بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر
حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان
این نقش ماند از قلمت یادگار عمر
حافظ شکایت از غم هجران چه می کنی
در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور
حافظا در کنج فقر و خلوت شب های تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
حدیث توبه در این بزمگه مگو حافظ
که ساقیان کمان ابرویت زنند به تیر
حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را
که ببین مجلسم و ترک سر منبر گیر
غزل سرایی ناهید صرفه ای نبرد
در آن مقام که حافظ برآورد آواز
فکند زمزمه عشق در حجاز و عراق
نوای بانگ غزل های حافظ از شیراز
چون باده باز بر سر خم رفت کف زنان
حافظ که دوش از لب ساقی شنید راز
بیا که بلبل مطبوع خاطر حافظ
به بوی گلبن وصل تو می سراید باز
گرد بیت الحرام خم حافظ
گر نمیرد به سر بپوید باز
ز جور چرخ چو حافظ به جان رسید دلت
به سوی دیو محن ناوک شهاب انداز
چون گل از نکهت او جامه قبا کن حافظ
وین قبا در ره آن قامت چالاک انداز
در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش
آب حیوان می رود هر دم ز اقلامم هنوز
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
نام حافظ گر برآید بر زبان کلک دوست
از جناب حضرت شاهم بس است این ملتمس
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست
طبع چون آب و غزل های روان ما را بس
به هیچ ورد دگر نیست حاجت ای حافظ
دعای نیم شب و درس صبحگاهت بس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیده ام که مپرس
گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس
حافظ که هوس می کندش جام جهان بین
گو در نظر آصف جمشید مکان باش
خموش حافظ و از جور یار ناله مکن
تو را که گفت که در روی خوب حیران باش
مرید طاعت بیگانگان مشو حافظ
ولی معاشر رندان پارسا می باش
ساقی چو شاه نوش کند باده صبوح
گو جام زر به حافظ شب زنده دار بخش
کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود
عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش
دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش
کمان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظ
ولیکن خنده می آید بدین بازوی بی زورش
چرا حافظ چو می ترسیدی از هجر
نکردی شکر ایام وصالش
بگیرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم
که سوخت حافظ بی دل ز مکر و دستانش
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است
آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش
دوای تو دوای توست حافظ
لب نوشش لب نوشش لب نوش
رموز مصلحت ملک خسروان دانند
گدای گوشه نشینی تو حافظا مخروش
رندی حافظ نه گناهیست صعب
با کرم پادشه عیب پوش
در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش
حافظ قرابه کش شد و مفتی پیاله نوش
ساقیا می ده که رندی های حافظ فهم کرد
آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش
در بیابان طلب گر چه ز هر سو خطریست
می رود حافظ بی دل به تولای تو خوش
به غفلت عمر شد حافظ بیا با ما به میخانه
که شنگولان خوش باشت بیاموزند کاری خوش
جان به شکرانه کنم صرف گر آن دانه در
صدف سینه حافظ بود آرامگهش
بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ
خزانه ای به کف آور ز گنج قارون بیش
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش
جبین و چهره حافظ خدا جدا مکناد
ز خاک بارگه کبریای شاه شجاع
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع
نشاط و عیش و جوانی چو گل غنیمت دان
که حافظا نبود بر رسول غیر بلاغ
حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق
بدرقه رهت شود همت شحنه نجف
به پای شوق گر این ره به سر شدی حافظ
به دست هجر ندادی کسی عنان فراق
به خنده گفت که حافظ غلام طبع توام
ببین که تا به چه حدم همی کند تحمیق
به راه میکده حافظ خوش از جهان رفتی
دعای اهل دلت باد مونس دل پاک
به چشم خلق عزیز جهان شود حافظ
که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک
چون بر حافظ خویشش نگذاری باری
ای رقیب از بر او یک دو قدم دورترک
حافظا عشق و صابری تا چند
ناله عاشقان خوش است بنال
قتیل عشق تو شد حافظ غریب ولی
به خاک ما گذری کن که خون مات حلال
حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است
از بهر معیشت مکن اندیشه باطل
حجاب ظلمت از آن بست آب خضر که گشت
ز شعر حافظ و آن طبع همچو آب خجل
به درد عشق بساز و خموش کن حافظ
رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول
ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخم است
یا رب ببینم آن را در گردنت حمایل
حافظ از سرپنجه عشق نگار
همچو مور افتاده شد در پای پیل
نکته دانی بذله گو چون حافظ شیرین سخن
بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام
حافظ ار میل به ابروی تو دارد شاید
جای در گوشه محراب کنند اهل کلام
همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا
بو که در بر کشد آن دلبر نوخاسته ام
ساقی چو یار مه رخ و از اهل راز بود
حافظ بخورد باده و شیخ و فقیه هم
حافظ به پیش چشم تو خواهد سپرد جان
در این خیالم ار بدهد عمر مهلتم
رتبت دانش حافظ به فلک برشده بود
کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم
بسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفت
که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم
تو خوش می باش با حافظ برو گو خصم جان می ده
چو گرمی از تو می بینم چه باک از خصم دم سردم
صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ
هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم
خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام
بر نام عمر و دولت احباب می زدم
دوشم نوید داد عنایت که حافظا
بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم
به خاک پای تو سوگند و نور دیده حافظ
که بی رخ تو فروغ از چراغ دیده ندیدم
سری دارم چو حافظ مست لیکن
به لطف آن سری امیدوارم
دوش می گفت که حافظ همه روی است و ریا
بجز از خاک درش با که بود بازارم
حافظ لب لعلش چو مرا جان عزیز است
عمری بود آن لحظه که جان را به لب آرم
حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است
بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم
به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن
چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم
حافظا شاید اگر در طلب گوهر وصل
دیده دریا کنم از اشک و در او غوطه خورم
به خاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد
ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم
بسوز این خرقه تقوا تو حافظ
که گر آتش شوم در وی نگیرم
چو حافظ گنج او در سینه دارم
اگر چه مدعی بیند حقیرم
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می گفت
غلام حافظ خوش لهجه خوش آوازم
حافظ غم دل با که بگویم که در این دور
جز جام نشاید که بود محرم رازم
گر به هر موی سری بر تن حافظ باشد
همچو زلفت همه را در قدمت اندازم
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم
بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ
وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم
حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست
آیینه ای ندارم از آن آه می کشم
به مردمی که دل دردمند حافظ را
مزن به ناوک دلدوز مردم افکن چشم
گر از این دست زند مطرب مجلس ره عشق
شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم
من اگر باده خورم ور نه چه کارم با کس
حافظ راز خود و عارف وقت خویشم
بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار
که با وجود تو کس نشنود ز من که منم
حافظ به زیر خرقه قدح تا به کی کشی
در بزم خواجه پرده ز کارت برافکنم
با آن که از وی غایبم و از می چو حافظ تایبم
در مجلس روحانیان گه گاه جامی می زنم
حافظا خلد برین خانه موروث من است
اندر این منزل ویرانه نشیمن چه کنم
دوش لعلش عشوه ای می داد حافظ را ولی
من نه آنم کز وی این افسانه ها باور کنم
نیست امید صلاحی ز فساد حافظ
چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم
حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم
ای مه صاحب قران از بنده حافظ یاد کن
تا دعای دولت آن حسن روزافزون کنم
ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ
به بانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم
این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست
روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم
حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی
بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می کنم
حافظ جناب پیر مغان جای دولت است
من ترک خاک بوسی این در نمی کنم
حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بی غلط باشد که حافظ داد تلقینم
دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید
که من او را ز محبان شما می بینم
من و سفینه حافظ که جز در این دریا
بضاعت سخن درفشان نمی بینم
ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون
همره کوکبه آصف دوران بروم
خرم آن دم که چو حافظ به تولای وزیر
سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم
مست بگذشتی و از حافظت اندیشه نبود
آه اگر دامن حسن تو بگیرد آهم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
محتسب داند که حافظ عاشق است
و آصف ملک سلیمان نیز هم
گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست
نقش غلط مبین که همان لوح ساده ایم
گفتی که حافظا دل سرگشته ات کجاست
در حلقه های آن خم گیسو نهاده ایم
حافظ این خرقه پشمینه مینداز که ما
از پی قافله با آتش آه آمده ایم
حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم
بر در مدرسه تا چند نشینی حافظ
خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم
گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم
تو آتش گشتی ای حافظ ولی با یار درنگرفت
ز بدعهدی گل گویی حکایت با صبا گفتیم
قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ
یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم
حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نیست
با خاک آستانه این در به سر بریم
حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مریز
حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم
سخندانی و خوشخوانی نمی ورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم
حافظ نه حد ماست چنین لاف ها زدن
پای از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم
حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما
بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم
دلم از پرده بشد حافظ خوشگوی کجاست
تا به قول و غزلش ساز نوایی بکنیم
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم
بیار می که به فتوی حافظ از دل پاک
غبار زرق به فیض قدح فروشویم
حافظم گفت که خاک در میخانه مبوی
گو مکن عیب که من مشک ختن می بویم
وام حافظ بگو که بازدهند
کرده ای اعتراف و ما گوهیم
حافظ از آب زندگی شعر تو داد شربتم
ترک طبیب کن بیا نسخه شربتم بخوان
حافظ نگشتی شیدای گیتی
گر می شنیدی پند ادیبان
حافظ ز خوبرویان بختت جز این قدر نیست
گر نیستت رضایی حکم قضا بگردان
آن که بودی وطنش دیده حافظ یا رب
به مرادش ز غریبی به وطن بازرسان
ز دلگرمی حافظ بر حذر باش
که دارد سینه ای چون دیگ جوشان
گفت حافظ من و تو محرم این راز نه ایم
از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان
حدیث صحبت خوبان و جام باده بگو
به قول حافظ و فتوی پیر صاحب فن
چو دل در زلف تو بسته ست حافظ
بدین سان کار او در پا میفکن
مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش
ساقیا می ده به قول مستشار مؤتمن
بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزل
تا جزای من بدنام چه خواهد بودن
گویی برفت حافظ از یاد شاه یحیی
یا رب به یادش آور درویش پروریدن
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ
که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن
حافظ طمع برید که بیند نظیر تو
دیار نیست جز رخت اندر دیار حسن
حافظ وصال می طلبد از ره دعا
یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن
کار صواب باده پرستیست حافظا
برخیز و عزم جزم به کار صواب کن
پس از ملازمت عیش و عشق مه رویان
ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن
سرمست در قبای زرافشان چو بگذری
یک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کن
چو عندلیب فصاحت فروشد ای حافظ
تو قدر او به سخن گفتن دری بشکن
حافظ ز گریه سوخت بگو حالش ای صبا
با شاه دوست پرور دشمن گداز من
صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم
عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند ز من
حافظ ار در گوشه محراب می نالد رواست
ای نصیحتگو خدا را آن خم ابرو ببین
کدورت از دل حافظ ببرد صحبت دوست
صفای همت پاکان و پاکدینان بین
کلک حافظ شکرین میوه نباتیست به چین
که در این باغ نبینی ثمری بهتر از این
مدام خرقه حافظ به باده در گرو است
مگر ز خاک خرابات بود فطرت او
حافظ جناب پیر مغان مامن وفاست
درس حدیث عشق بر او خوان و ز او شنو
آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو
حافظ در این کمند سر سرکشان بسیست
سودای کج مپز که نباشد مجال تو
حافظ طمع مبر ز عنایت که عاقبت
آتش زند به خرمن غم دود آه تو
خسروا پیرانه سر حافظ جوانی می کند
بر امید عفو جان بخش گنه فرسای تو
خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسرای تو
اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو
حافظ که ساز مطرب عشاق ساز کرد
خالی مباد عرصه این بزمگاه از او
حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت است
از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو
حافظ گرت به مجلس او راه می دهند
می نوش و ترک زرق ز بهر خدا بگو
مده به خاطر نازک ملالت از من زود
که حافظ تو خود این لحظه گفت بسم الله
شوق لبت برد از یاد حافظ
درس شبانه ورد سحرگاه
حافظ چه نالی گر وصل خواهی
خون بایدت خورد در گاه و بی گاه
سخن اندر دهان دوست شکر
ولیکن گفته حافظ از آن به
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداخته ای یعنی چه
بیا به میکده حافظ که بر تو عرضه کنم
هزار صف ز دعاهای مستجاب زده
گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده ست
مگر از مذهب این طایفه بازآمده ای
گفت حافظ لغز و نکته به یاران مفروش
آه از این لطف به انواع عتاب آلوده
آن سرزنش که کرد تو را دوست حافظا
بیش از گلیم خویش مگر پا کشیده ای
گر خاطر شریفت رنجیده شد ز حافظ
بازآ که توبه کردیم از گفته و شنیده
حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین
حتی یذوق منه کاسا من الکرامه
حدیث مدرسه و خانقه مگوی که باز
فتاد در سر حافظ هوای میخانه
وجود ما معماییست حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه
حافظ حدیث سحرفریب خوشت رسید
تا حد مصر و چین و به اطراف روم و ری
بخیل بوی خدا نشنود بیا حافظ
پیاله گیر و کرم ورز و الضمان علی
زبانت درکش ای حافظ زمانی
حدیث بی زبانان بشنو از نی
حافظ چه می نهی دل تو در خیال خوبان
کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی
از فریب نرگس مخمور و لعل می پرست
حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی
صوفی پیاله پیما حافظ قرابه پرهیز
ای کوته آستینان تا کی درازدستی
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی
از دست چرا هشت سر زلف تو حافظ
تقدیر چنین بود چه کردی که نهشتی
دانی مراد حافظ از این درد و غصه چیست
از تو کرشمه ای و ز خسرو عنایتی
دل حافظ شد اندر چین زلفت
بلیل مظلم و الله هادی
گر دیگری به شیوه حافظ زدی رقم
مقبول طبع شاه هنرپرور آمدی
به شعر حافظ شیراز می رقصند و می نازند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی
اگر نه دایره عشق راه بربستی
چو نقطه حافظ سرگشته در میان بودی
ز پرده ناله حافظ برون کی افتادی
اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی
چو نقطه گفتمش اندر میان دایره آی
به خنده گفت که ای حافظ این چه پرگاری
هر تار موی حافظ در دست زلف شوخی
مشکل توان نشستن در این چنین دیاری
چو گل به دامن از این باغ می بری حافظ
چه غم ز ناله و فریاد باغبان داری
ز کنج صومعه حافظ مجوی گوهر عشق
قدم برون نه اگر میل جست و جو داری
ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ
به قرآنی که اندر سینه داری
بس دعای سحرت مونس جان خواهد بود
تو که چون حافظ شبخیز غلامی داری
حافظ از پادشهان پایه به خدمت طلبند
سعی نابرده چه امید عطا می داری
مگذران روز سلامت به ملامت حافظ
چه توقع ز جهان گذران می داری
حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی
کاین خاک بهتر از عمل کیمیاگری
به یمن همت حافظ امید هست که باز
اری اسامر لیلای لیله القمر
بگذر از نام و ننگ خود حافظ
ساغر می طلب که مخموری
نه حافظ می کند تنها دعای خواجه تورانشاه
ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی
چند پوید به هوای تو ز هر سو حافظ
یسر الله طریقا بک یا ملتمسی
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی
من ار چه حافظ شهرم جوی نمی ارزم
مگر تو از کرم خویش یار من باشی
حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر این است
هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی
حافظ دگر چه می طلبی از نعیم دهر
می می خوری و طره دلدار می کشی
وصال دوستان روزی ما نیست
بخوان حافظ غزل های فراقی
ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند
که همچو صنع خدایی ورای ادراکی
چون نیست نقش دوران در هیچ حال ثابت
حافظ مکن شکایت تا می خوریم حالی
خدا داند که حافظ را غرض چیست
و علم الله حسبی من سؤالی
حافظ مکن شکایت گر وصل دوست خواهی
زین بیشتر بباید بر هجرت احتمالی
حافظ مدار امید فرج از مدار چرخ
دارد هزار عیب و ندارد تفضلی
چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی
رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی
حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد
کام دشوار به دست آوری از خودکامی
بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ
که چنان کشنده ای را نکند کس انتقامی
چو سلک در خوشاب است شعر نغز تو حافظ
که گاه لطف سبق می برد ز نظم نظامی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
سزای قدر تو شاها به دست حافظ نیست
جز از دعای شبی و نیاز صبحدمی
ای نسیم سحری خاک در یار بیار
که کند حافظ از او دیده دل نورانی
جمع کن به احسانی حافظ پریشان را
ای شکنج گیسویت مجمع پریشانی
خیال چنبر زلفش فریبت می دهد حافظ
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی
یکیست ترکی و تازی در این معامله حافظ
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی
مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی
خیز و جهدی کن چو حافظ تا مگر
خویشتن در پای معشوق افکنی
حافظا سجده به ابروی چو محرابش بر
که دعایی ز سر صدق جز آن جا نکنی
کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ
ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی
حافظ برو که بندگی پادشاه وقت
گر جمله می کنند تو باری نمی کنی
نه حافظ را حضور درس خلوت
نه دانشمند را علم الیقینی
سیل این اشک روان صبر و دل حافظ برد
بلغ الطاقه یا مقله عینی بینی
گفتی از حافظ ما بوی ریا می آید
آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی
ساقی مگر وظیفه حافظ زیاده داد
کآشفته گشت طره دستار مولوی
گر در سرت هوای وصال است حافظا
باید که خاک درگه اهل هنر شوی
حافظ خام طمع شرمی از این قصه بدار
عملت چیست که فردوس برین می خواهی
حافظ چو پادشاهت گه گاه می برد نام
رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
درر ز شوق برآرند ماهیان به نثار
اگر سفینه حافظ رسد به دریایی
مکن حافظ از جور دوران شکایت
چه دانی تو ای بنده کار خدایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو
بازآید و از کلبه احزان به درآیی
هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد
بلبل به نواسازی حافظ به غزل گویی
سعدی شیرازی
«حافظ» در غزلیات سعدی شیرازی
نمودی چند بار از خود که حافظ عهد و پیمانم
کنونت بازدانستم که ناقض عهد و سوگندی
مولوی
«حافظ» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
كو امرا كو وزرا كو مهان
بهر بلادالله حافظ كجا
چه شد ناصر عبادالله چه شد حافظ بلادالله
ببین جز مبدع جانها اگر دیار میماند
زهی حاضر زهی ناظر زهی حافظ زهی ناصر
زهی الزام هر منكر چو او برهان من باشد
بامر حافظ الله المكان یعی
بمس عاطفه الله الزمان ولود
چو منی خوار نباشد كه تویی حافظ و یارم
بر خلق ابن قلیلم بر تو ابن كثیرم
هر چند سایه كرم شاه حافظ است
در ره همان بهست كه با كاروان رویم
ز یك حرفی ز رمز دل نبردی بوی اندر عمر
اگر چه حافظ اهلی و استادی تو ای قاری