غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«رستم» در غزلستان
حافظ شیرازی
«رستم» در غزلیات حافظ شیرازی
در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است
تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم
سعدی شیرازی
«رستم» در غزلیات سعدی شیرازی
سعدی نه حریف غم او بود ولیکن
با رستم دستان بزند هر که درافتاد
گر آن ساعد که او دارد بدی با رستم دستان
به یک ساعت بیفکندی اگر افراسیابستی
مولوی
«رستم» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا
زنده و مرده وطنم نیست بجز فضل خدا
رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن كشت مرا
كو رستم دستان تا دستان بنماییمش
كو یوسف تا بیند خوبی و فر ما را
گر زخم خوری بر رو رو زخم دگر میجو
رستم چه كند در صف دسته گل و نسرین را
با رستم زال تا نگویی
از رخش و ز تازیانه ما
گفتا كه ز جست و جوی رستم
چون یافتم این چنین عطا را
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
رستم دستان و هزاران چو او
بنده و بازیچه دستان ماست
با ذوق مسكین رستمی بیذوق رستم پرغمی
گر ذوق نبود یار جان جان را چه باتمكین كند
نبیند روی من زردی به اقبال لب لعلش
بمیرد پیش من رستم چو از دستان من باشد
یكی مشتی از این بیدست و بیپا
حدیث رستم دستان چه دانند
چون بوی عنایت تو باشد
زالان همه رستم جهادند
رستم و حمزه فكنده تیغ و اسپر پیش او
او چو حیدر گردن هشام و اربق میزند
طبل غزا برآمد وز عشق لشكر آمد
كو رستم سرآمد تا دست برگشاید
چند مخنث نژاد دعوی مردی كند
رستم خنجر كشید سام و نریمان رسید
گفت كه دل آن ماست رستم دستان ماست
سوی خیال خطا بهر غزا میرود
تو رستم دل و جانی و سرور مردان
اگر به نفس لیمت غزا توانی كرد
به پیش رستم آن تیغ خوشتر از شكرست
نثار تیر بر او لذیذتر ز نثار
چو زخم تیغ نباشد به جنگ و نیزه و تیر
چه فرق حیز و مخنث ز رستم و جاندار
رستم میدان فكر پیش عروسان بكر
هیچ بود در وصال وقت تماشا ترش
تو رستم دستانی از زال چه میترسی
یا رب برهان او را از ننگ چنین زالك
صیقل هر آینهام رستم هر میمنهام
قوت هر گرسنهام انجم هر انجمنم
جهانی گمره و مرتد ز وسواس هوای خود
به اقبال چنین عشقی ز شر خویشتن رستم
چو از نحس زحل رستم چه زیر آسمان باشم
چو محنت جمله دولت گشت از چه ممتحن باشم
در مجلس آن رستم در عربده بنشستم
صد ساغر بشكستم آهسته كه سرمستم
از چهره زار چو زرم بود شكایت
رستم ز شكایت چو زر از زار ندانم
به جان جمله جانبازان كه جانم
به جان رستگارانش كه رستم
چو ری با سین و تی و میم پیوست
بدین پیوند رو بنمود رستم
آخر دیدم به عقل موضع
صد بار و هزار بار رستم
ای شكوفه تو به طفلی چون شدی پیر تمام
گفت رستم از صبا تا من صبا بشناختم
نفس ماده كیست تا ما تیغ خود بر وی زنیم
زخم بر رستم زنیم و زخم از رستم خوریم
من صف رستم دلان جستم بدیدم شاه را
ترك آن كردم چو بیصف صفدری را یافتم
ما و یاران همدل و همدم شویم
همچو آتش بر صف رستم زنیم
در خود و در زره چو نهان شد عجوزهای
گوید كه رستم صف پیكار امجدیم
هزار رستم دستان به گرد ما نرسد
به دست نفس مخنث چرا زبون باشم
رستم كه باشد در جهان در پیش صف عاشقان
شبدیز می رانند خوش هر روز در دریای خون
عشق چو خون خواره شود رستم بیچاره شود
كوه احد پاره شود آه چه جای دل من
پنهان مكن ای رستم پنهان تو را جستم
احوال تو دانستم تو عشوه مخوان ای جان
چه جفته می زنی كز بار رستم
یكی دم هشتمت بهر چریدن
ای جوشن را چو دست داوود
یا رستم جنگ را چو جوشن
چرخ معلق چه بود كهنه ترین خیمه او
رستم و حمزه كی بود كشته و افكنده او
گر شوی تو رام خود رامت شود جمله جهان
گر تو رستم زادهای این رخشت آخر رام كو
نه غم و نه غم پرستم ز غم زمانه رستم
كه حریف او شدستم كه در ستم ببست او
بستم ره دهان و گشادم ره نهان
رستم به یك قنینه ز سودای گفت و گو
وگر زالی از آن رستم بیابیدی نظر یك دم
به حق بر رستم دستان صف اشكن بخندیدی
در حیرت تو ماندم از گریه و از خنده
با رفعت تو رستم از رفعت و از پستی
طفلی است سخن گفتن مردی است خمش كردن
تو رستم چالاكی نی كودك چالیكی
ای حمزه آهنگی وی رستم هر جنگی
گر تیغ و سپر خواهی نك تیغ و سپر باری
مددی كه نیم مستم بده آن قدح به دستم
كه به دولت تو رستم ز ملولی و گرانی
رستم ار هم واقفستی زین ستم
بر مصاف و كر و فر بگریستی
بادیهای هایلست راه دل و كی رسد
جز كه دل پردلی رستم مردانهای
برون بسیت بجستم درون بدیدم و رستم
چه میل و عشق شدستم به جست و جوی درونی
«رستم» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
هرکس نکشد کمان کمان ارزان نیست
رستم باید که کار نامردان نیست
المنةالله که به تو پیوستم
وز سلسلهی بند فراقت رستم
ای راحت و آرامگه پیوستم
تا روی تو دیدم ز حوادث رستم
چون جان و دلم همی نمیپیوستند
آن هر دو بوی دادم از غم رستم
تا ظن نبری که از غمانت رستم
یا بیتو صبور گشتم و بنشستم
میپنداری که از غمانت رستم
یا بیتو صبور گشتم و بنشستم
من باد رهی بدم تو راهم دادی
من رستم از این واقعه وای دگران
از ظلمت جهل و کفر رستم باری
چون دانستم که عالمالاسراری
فردوسی
«رستم» در شاهنامه فردوسی
به رستم بگفتا غم آمد بسر
نهادند رستمش نام پسر
پس آن صورت رستم گرزدار
ببردند نزدیک سام سوار
پس آن پیکر رستم شیرخوار
ببردند نزدیک سام سوار
به رستم همی داد ده دایه شیر
که نیروی مردست و سرمایه شیر
چو رستم بپیمود بالای هشت
بسان یکی سرو آزاد گشت
به می دست بردند و مستان شدند
ز رستم سوی یاد دستان شدند
من و رستم و اسب شبدیز و تیغ
نیارد برو سایه گسترد میغ
شب و روز با رستم شیرمرد
همی کرد شادی و هم باده خورد
ز رستم همی در شگفتی بماند
برو هر زمان نام یزدان بخواند
به رستم چنین گفت کای پیلتن
به بالا سرت برتر از انجمن
چنین گفت رستم به دستان سام
که من نیستم مرد آرام و جام
کنون گشت رستم چو سرو سهی
بزیبد برو بر کلاه مهی
بخوانم به رستم بر این داستان
که هستی برین کار همداستان
به رستم چنین گفت چوپان پیر
که ای مهتر اسپ کسان را مگیر
بپرسید رستم که این اسپ کیست
که دو رانش از داغ آتش تهیست
بینداخت رستم کیانی کمند
سر ابرش آورد ناگه ببند
همه پیش رستم همی راندند
برو داغ شاهان همی خواندند
بغرید رستم چو شیر ژیان
از آواز او خیره شد مادیان
هر اسپی که رستم کشیدیش پیش
به پشتش بیفشاردی دست خویش
بیفشارد ران رستم زورمند
برو تنگتر کرد خم کمند
چو رستم بران مادیان بنگرید
مر آن کرهی پیلتن را بدید
لب رستم از خنده شد چون بسد
همی گفت نیکی ز یزدان سزد
به پیش اندرون رستم پهلوان
پس پشت او سالخورده گوان
به رستم چنین گفت فرخنده زال
که برگیر کوپال و بفراز یال
کمر برمیان بست رستم چو باد
بیامد گرازان پس کیقباد
دگر جام بر دست رستم سپرد
بدو گفت کای نامبردار و گرد
بدو گفت رستم که از پهلوان
پیام آوریدم به روشن روان
ز گفتار رستم دلیر جوان
بخندید و گفتش که ای پهلوان
وزان روی رستم دلیر و گزین
بپیمود زی شاه ایران زمین
چو بشنید رستم فرو برد سر
به خدمت فرود آمد از تخت زر
بگوییم یکسر نشان قباد
که او را چگونست رستم و نهاد
قباد دلاور برآمد ز جای
ز گفتار رستم دل و هوش و رای
جوان از بر تخت خود برنشست
گرفته یکی دست رستم به دست
بپوشید رستم سلیح نبرد
چو پیل ژیان شد که برخاست گرد
یکی مژده بردند نزدیک شاه
که رستم بدرید قلب سپاه
چو رستم بدید آنک قارن چه کرد
چهگونه بود ساز ننگ و نبرد
بدو گفت رستم که ای پهلوان
تو از من مدار ایچ رنجه روان
چو رستم ورا دید بفشارد ران
بگردن برآورد گرز گران
سپهبد چو از جنگ رستم بجست
بخائید رستم همی پشت دست
سواری پدید آمد از تخم سام
که دستانش رستم نهادست نام
به یک دست رستم که تابنده هور
گه رزم با او نتابد به زور
بدو گفت رستم که ای شهریار
مجو آشتی درگه کارزار
تو با رستم شیر ناخورده سیر
میان را ببستی چو شیر دلیر
بپرسیدش از رنج راه دراز
ز گردان و از رستم سرفراز
تو با رستم ایدر جهاندار باش
نگهبان ایران و بیدار باش
ز هر بد به زال و به رستم پناه
که پشت سپاهند و زیبای گاه
چنین پاسخش داد رستم که راه
درازست و من چون شوم کینه خواه
چنین گفت رستم به فرخ پدر
که من بسته دارم به فرمان کمر
به نام جهانآفرین یک خدای
که رستم نگرداند از رخش پای
چو رستم برخش اندر آورد پای
رخش رنگ بر جای و دل هم به جای
سوی زابلستان فرستاد زود
به نزدیک دستان و رستم درود
به رستم چنین گفت دستان سام
که شمشیر کوته شد اندر نیام
کمند و پی رخش و رستم سوار
نیابد ازو دام و دد زینهار
چو بیدار شد رستم تیزچنگ
جهان دید بر شیر تاریک و تنگ
بیفتاد رستم بر آن گرم خاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک
شده پاره پاره کنان و کشان
ز رستم به دشمن رسیده نشان
چو بیدار شد رستم از خواب خوش
برآشفت با بارهی دستکش
برآن تیرگی رستم او را بدید
سبک تیغ تیز از میان برکشید
چو رستم برآن اژدهای دژم
نگه کرد برزد یکی تیز دم
به بالین رستم تگ آورد رخش
همی کند خاک و همی کرد پخش
دلش زان شگفتی به دو نیم بود
کش از رستم و اژدها بیم بود
هم از بهر رستم دلش نارمید
چو باد دمان نزد رستم دوید
به گوش زن جادو آمد سرود
همان نالهی رستم و زخم رود
بر رستم آمد پر از رنگ و بوی
بپرسید و بنشست نزدیک اوی
خور جادوان بد چو رستم رسید
از آواز او دیو شد ناپدید
که آواره و بد نشان رستم است
که از روز شادیش بهره غم است
بیفگند رستم کمند دراز
به خم اندر آمد سر سرفراز
بخندید رستم ز گفتار اوی
بدو گفت اگر با منی راه جوی
سوی رستم و رخش بنهاد روی
یکی چوب زد گرم بر پای اوی
بخفت آن زمان رستم جنگجوی
چو خورشید تابنده بنمود روی
سبک دشتبان گوش را برگرفت
غریوان و مانده ز رستم شگفت
چنین گفت رستم که نام من ابر
اگر ابر باشد به زور هژبر
همی گشت رستم چو پیل دژم
کمندی به بازو درون شصت خم
چو رستم بدیدش برانگیخت اسپ
بیامد بر وی چو آذر گشسپ
نشست از بر تخت مازندران
ابا رستم و نامور مهتران
سوی رستم آمد چو کوهی سیاه
از آهنش ساعد ز آهن کلاه
ز نیروی رستم ز بالای اوی
بینداخت یک ران و یک پای اوی
به دل گفت رستم گر امروز جان
بماند به من زندهام جاودان
بدو گفت رستم که مازندران
سپارم ترا از کران تا کران
به رستم چنین گفت کاووس کی
که ای گرد و فرزانهی نیک پی
نکرد ایچ رستم به رفتن شتاب
بدان تا برآمد بلند آفتاب
که با چنگ رستم ندارید تاو
بده زود بر کام ما باژ و ساو
چو آگه شد از رستم و کار دیو
پر از خون شدش دیده دل پرغریو
ز رستم نخواهد جهان آرمید
نخواهد شدن نام او ناپدید
چو بشنید رستم چنین گفت باز
به پیش شهنشاه کهتر نواز
بخندید ازو رستم پیلتن
شده خیره زو چشم آن انجمن
ازان پس بدو گفت رستم توی
که داری بر و بازوی پهلوی
به رستم چنین گفت کاین جست و جوی
چه باید همی خیره این گفتوگوی
نگه کرد رستم به روشن روان
به شاه و سپاه و رد و پهلوان
چو نامه به مهر اندر آورد شاه
جهانجوی رستم بپیموده راه
چو رستم ز مازندران گشت باز
شه اندر زمان رزم را کرد ساز
بدو گفت رستم که چون رزم سخت
ببود و بیفروخت پیروز بخت
بفرمود تا رستم زال زر
نخستین بران کینه بندد کمر
یکی برگرایید رستم عنان
بر شاه شد تاب داده سنان
چو آواز جویان به رستم رسید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
چو بر نیزهی رستم افگند چشم
نماند ایچ با او دلیری و خشم
به رستم چنین گفت کای سرفراز
چه بودت که ایدر بماندی دراز
مگر نامور رستم زال را
خداوند شمشیر و گوپال را
فرو برد رستم ببوسید تخت
بسیچ گذر کرد و بربست رخت
بشد رستم زال و بنشست شاه
جهان کرد روشن به آیین و راه
ببارید رستم ز چشم آب زرد
دلش گشت پرخون و جان پر ز درد
همان شاه با نامور سرکشان
ز رستم چو دیدند یک یک نشان
گرایدونک باشید با من یکی
ز رستم نترسم به جنگ اندکی
چو نامه به نزدیک ایشان رسید
که رستم بدین دشت لشکر کشید
چو رستم چنان دید نزدیک شاه
نهانی برافگند مردی به راه
فرستاده پاسخ بیاورد زود
بر رستم زال زر شد چو دود
خبر شد به شاه هماور ازین
که رستم نهادست بر رخش زین
به پیمان که کاووس را با سران
بر رستم آرد ز هاماوران
که رستم به مصر و به بربر چه کرد
بران شهریاران به روز نبرد
همان سگزی رستم شیردل
که از شیر بستد به شمشیر دل
جهان پهلوانی به رستم سپرد
همه روزگار بهی زو شمرد
به رستم چنین گفت گودرز پیر
که تا کرد مادر مرا سیر شیر
بدین داستان گفتم آن کم شنود
کنون رزم رستم بباید سرود
خبر یافت زو رستم و گیو و طوس
برفتند با لشکری گشن و کوس
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
ز رستم بسی داستانها براند
چنین گفت با رستم شیرمرد
که برخیز و از خرمی بازگرد
کنون از ره رستم جنگجوی
یکی داستانست با رنگ و بوی
چو بشنید رستم بخندید سخت
بدو گفت با ماست پیروز بخت
به مستی چنین گفت یک روز گیو
به رستم که ای نامبردار نیو
بدو گفت رستم که بیکام تو
مبادا گذر تا سرانجام تو
چنین گفت رستم بدان سرکشان
بدان گرزداران مردمکشان
چو رستم برادر برانگونه دید
به کردار آتش سوی او دوید
چو الکوس آوای رستم شنید
دلش گفتی از پوست آمد پدید
بدو گفت رستم که چنگال شیر
نپیمودهای زان شدستی دلیر
ز رستم بترسید افراسیاب
نکرد ایچ بر کینه جستن شتاب
به مستی همی گیو را خواستی
همه جنگ با رستم آراستی
ز فتراک بگشاد رستم کمند
همی خواست آورد او را ببند
سخنهای این داستان شد به بن
ز سهراب و رستم سرایم سخن
ز موبد برین گونه برداشت یاد
که رستم یکی روز از بامداد
چو بیدار شد رستم از خواب خوش
به کار امدش بارهی دستکش
چو رستم به گفتار او بنگرید
ز بدها گمانیش کوتاه دید
بر رستم آمد گرانمایه شاه
بپرسیدش از خواب و آرامگاه
از او رستم شیردل خیره ماند
برو بر جهان آفرین را بخواند
چو رستم برانسان پری چهره دید
ز هر دانشی نزد او بهره دید
به بازوی رستم یکی مهره بود
که آن مهره اندر جهان شهره بود
به رستم دهم تخت و گرز و کلاه
نشانمش بر گاه کاووس شاه
چو رستم پدر باشد و من پسر
نباید به گیتی کسی تاجور
چو یک ماه شد همچو یک سال بود
برش چون بر رستم زال بود
جهانآفرین تا جهان آفرید
سواری چو رستم نیامد پدید
یکی نامه از رستم جنگ جوی
بیاورد وبنمود پنهان بدوی
بزرگان جنگآور از باستان
ز رستم زنند این زمان داستان
شهنشاه و رستم بجنبد ز جای
شما با تهمتن ندارید پای
به رستم رساند از این آگهی
که با بیم شد تخت شاهنشهی
بباید که نزدیک رستم شوی
به زابل نمانی و گر نغنوی
ز ره سوی ایوان رستم شدند
ببودند یکبار و دم برزدند
بدو گفت رستم که مندیش ازین
که با ما نشورد کس اندر زمین
یکی نامه فرمود پس شهریار
نوشتن بر رستم نامدار
بدو گفت رستم که گیهان تراست
همه کهترانیم و فرمان تراست
به کاووس کی گفت رستم چه کرد
کز ایران برآوردی امروز گرد
کسی را که جنگی چو رستم بود
بیازارد او را خرد کم بود
برفتند با او سران سپاه
پس رستم اندر گرفتند راه
که رستم که باشد فرمان من
کند پست و پیچد ز پیمان من
چو رستم همی زو بترسد به جنگ
مرا و ترا نیست جای درنگ
ز بالا نگون اندرآمد به سر
برو کرد رستم به تندی گذر
به رستم بر این داستانها بخواند
تهمتن چو بشنید خیره بماند
غمی شد دل نامداران همه
که رستم شبان بود و ایشان رمه
بخندید و زان پس فغان برکشید
طلایه چو آواز رستم شنید
همی دید رستم مر او را ز دور
نشست و نگه کرد مردان سور
بدان لشکر اندر چنو کس نبود
بر رستم آمد بپرسید زود
چو برگشت رستم بر شهریار
از ایران سپه گیو بد پاسدار
بدانست رستم کز ایران سپاه
به شب گیو باشد طلایه به راه
برین زور و این کتف و این یال اوی
شود کشته رستم به چنگال اوی
ز بهرام و از رستم نامدار
ز هر کت بپرسم به من برشمار
غمی گشت سهراب را دل ازان
که جایی ز رستم نیامد نشان
بدو گفت سهراب کاین نیست داد
ز رستم نکردی سخن هیچ یاد
کسی را که رستم بود هم نبرد
سرش ز آسمان اندر آید به گرد
که چندین ز رستم سخن بایدت
زبان بر ستودنش بگشایدت
نگه کرد رستم بدان سرافراز
بدان چنگ و یال و رکیب دراز
چنین داد پاسخ که رستم نیم
هم از تخمهی سام نیرم نیم
یکی نزد رستم برید آگهی
کزین ترک شد مغز گردان تهی
بدو گفت رستم که هر شهریار
که کردی مرا ناگهان خواستار
ز خیمه نگه کرد رستم بدشت
ز ره گیو را دید کاندر گذشت
به رستم چنین گفت کاندر گذشت
ز من جنگ و پیکار سوی تو گشت
غمی گشت رستم چو او را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت رستم که شد تیرهروز
چه پیدا کند تیغ گیتی فروز
همی گفت رستم که هرگز نهنگ
ندیدم که آید بدین سان به جنگ
میان جوان را نبود آگهی
بماند از هنر دست رستم تهی
دل رستم اندیشهای کرد بد
که کاووس را بیگمان بد رسد
بدو گفت رستم که با فر شاه
برآید همه کامهی نیک خواه
ازو خوردنی خواست رستم نخست
پس آنگه ز اندیشگان دل بشست
وزان روی رستم سپه را بدید
سخن راند با گیو و گفت و شنید
چنین گفت با رستم گرد گیو
کزین گونه هرگز ندیدیم نیو
غمی گشت رستم ز گفتار اوی
بر شاه کاووس بنهاد روی
ز سهراب رستم زبان برگشاد
ز بالا و برزش همی کرد یاد
به هومان بگفت آن کجا رفته بود
سخن هرچه رستم بدو گفته بود
چو رستم ز دست وی آزاد شد
بسان یکی تیغ پولاد شد
همی ماند رستم ازو در شگفت
ز پیگارش اندازهها برگرفت
بدو گفت هومان که در کارزار
رسیدست رستم به من اند بار
ز رستم بپرسید خندان دو لب
تو گفتی که با او به هم بود شب
بدو گفت رستم کهای نامجوی
نبودیم هرگز بدین گفتوگوی
چو بشنید رستم سرش خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
نشست از بر رخش رستم چو گرد
پر از خون رخ و لب پر از باد سرد
که اکنون چه داری ز رستم نشان
که کم باد نامش ز گردنکشان
یکی دشنه بگرفت رستم به دست
که از تن ببرد سر خویش پست
بدو گفت ار ایدونکه رستم تویی
بکشتی مرا خیره از بدخویی
دو اسپ اندر آن دشت برپای بود
پر از گرد رستم دگر جای بود
غمی بود رستم ببازید چنگ
گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ
به کاووس کی تاختند آگهی
که تخت مهی شد ز رستم تهی
ازین نامداران گردنکشان
کسی هم برد سوی رستم نشان
اگر کشته شد رستم جنگجوی
از ایران که یارد شدن پیش اوی
به دشنه جگرگاه پور دلیر
دریدم که رستم مماناد دیر
شود پشت رستم به نیرو ترا
هلاک آورد بیگمانی مرا
چو بشنید گودرز برگشت زود
بر رستم آمد به کردار دود
بفرمود رستم که تا پیشکار
یکی جامه افگند بر جویبار
به رستم چنین گفت کاووس کی
که از کوه البرز تا برگ نی
بدو گفت رستم که او خود گذشت
نشستست هومان درین پهن دشت
یکی داستانست پر آب چشم
دل نازک از رستم آید بخشم
وزان جایگه شاه لشکر براند
به ایران خرامید و رستم بماند
چو آمد زواره سپیده دمان
سپه راند رستم هم اندر زمان
به رستم سپردش دل و دیده را
جهانجوی گرد پسندیده را
چنین گفت با رستم سرفراز
که آمد به دیدار شاهم نیاز
ازین هر چه در گنج رستم نبود
ز گیتی فرستاد و آورد زود
ز رستم بپرسید و بنواختش
بران تخت پیروزه بنشاختش
سپه کش چو رستم سپاهی گران
بسی نامداران و جنگ آوران
سپه کش چو رستم گو پیلتن
به یک دست خنجر به دیگر کفن
گر ایدونک باشید همداستان
به رستم فرستم یکی داستان
برین هم نشان نزد رستم پیام
پرستنده و اسپ و زرین ستام
وزان روی چون رستم شیرمرد
بیامد بر شاه ایران چو گرد
چنین گفت رستم که اینست رای
جزین روی پیمان نیاید بجای
به رستم چنین گفت گیرم که اوی
جوانست و بد نارسیده بروی
ز گردان که رستم بداند همی
کجا نامشان بر تو خواند همی
به رستم چنین گفت شاه جهان
که ایدون نماند سخن در نهان
بران سان که رستم همی نام برد
ز خویشان نزدیک صد بر شمرد
غمی گشت رستم به آواز گفت
که گردون سر من بیارد نهفت
چو از رفتنش رستم آگاه شد
روانش ز اندیشه کوتاه شد
به رستم چنین گفت کافراسیاب
چو از تو خبر یافت اندر شتاب
اگر طوس جنگیتر از رستم است
چنان دان که رستم ز گیتی کم است
سپهدار بنشست و رستم به هم
سخن راند هرگونه از بیش و کم
سیاوش ز رستم بپرسید و گفت
که این راز بیرون کنید از نهفت
سیاوش چو بشنید گفتار اوی
ز رستم غمی گشت و برتافت روی
که رازش به هم بود با هر دو تن
ازان پس که رستم شد از انجمن
همان رستم از گنج آراسته
نخواهد شدن سیر از خواسته
چه بری سری را همی بیگناه
که کاووس و رستم بود کینه خواه
کنون زنده بر گاه کاووس شاه
چو دستان و چون رستم کینه خواه
فرستاد و مر سرخه را پیش خواند
ز رستم بسی داستانها براند
فرامرز رستم که بد پیش رو
نگهبان هر مرز و سالار نو
بر رستم آمد بگفت این سخن
که پور سپهدار افگند بن
به گردان چنین گفت رستم که من
برین کینه دادم دل و جان و تن
چنین گفت رستم که گر شهریار
چنان خستهدل شاید و سوگوار
به درگاه هر پهلوانی که بود
چو زان گونه آواز رستم شنود
گزین کرد پس رستم زابلی
ز گردان شمشیرزن کابلی
که آمد به کین رستم پیلتن
بزرگان ایران شدند انجمن
همه شهر ایران به ماتم شدند
پر از درد نزدیک رستم شدند
چو از جنگ رستم بپیچید روی
گریزان همی رفت پرخاشجوی
سپردار بسیار در پیش بود
که دلشان ز رستم بداندیش بود
ابا رستم امروز جنگ آورم
همه نام او زیر ننگ آورم
هزیمت گرفتند ترکان چو باد
که رستم ز بازو همی داد داد
چو رستم درفش سیه را بدید
به کردار شیر ژیان بردمید
به ایرانیان گفت رستم کجاست
که گوید که او روز جنگ اژدهاست
ز رستم بپرسید پرمایه طوس
که چون یافت شیر از یکی گور کوس
یکی نیزه سالار توران سپاه
بزد بر بر رستم کینهخواه
بدو گفت رستم به یک ترک جنگ
نسازد همانا که آیدش ننگ
بدو گفت رستم که گرز گران
چو یاد آرد از یال جنگآوران
چو برخاست از دشت گرد سپاه
کس آمد بر رستم از دیدهگاه
همی جست رستم کمرگاه او
که از رزم کوته کند راه او
بدانست رستم که جز پیلسم
ز ترکان ندارد کس آن زور و دم
وزین روی رستم سپه برکشید
هوا شد ز تیغ یلان ناپدید
ز پس کرد رستم همانگه نگاه
بجست از کفش نامبردار شاه
بر رستم آمد یکی چارهجوی
که امروز ازین رزم شد رنگ و بوی
به قلب اندرون رستم زابلی
زرهدار با خنجر کابلی
به ماچین و چین آمد این آگهی
که بنشست رستم به شاهنشهی
نمانم که رستم برآساید ایچ
همی کینه را کرد باید بسیچ
وزان پس چو بشنید افراسیاب
که بگذشت رستم بران روی آب
پس آگاهی آمد به پرخاشجوی
که رستم به توران در آورد روی
کسی نزد رستم برد آگهی
ازین کودک شوم بیفرهی
من آورد رستم بسی دیدهام
ز جنگ آوران نیز بشنیدهام
از ایران بپرسید و ز تخت و گاه
ز گودرز وز رستم نیکخواه
گذشته ز رستم به ایران سوار
ندانم که با من کند کارزار
چو گودرز و چون رستم پیلتن
چو طوس و چو گرگین و آن انجمن
به ایران پس از رستم پیلتن
سرافرازتر کس منم ز انجمن
به رستم چنین گفت کای پهلوان
همیشه بدی شاد و روشنروان
اگر همگنان رای جنگ آورید
بکوشید و رستم پلنگ آورید
نگه کرد رستم سرو پای اوی
نشست و سخن گفتن و رای اوی
چنین گفت رستم به شاه زمین
که ای نامبردار باآفرین
به نخچیر شد شهریار جهان
ابا رستم نامور پهلوان
ابا رستم گرد و دستان به هم
همی گفت کاوس هر بیش و کم
بیاراست رستم به دیدار شاه
ببیند که تا هست زیبای گاه
گوا بود دستان و رستم برین
بزرگان لشکر همه همچنین
ز رستم سوی زال سام آمدند
گشاده دل و شادکام آمدند
به زنهار بر دست رستم نهاد
چنان خط و سوگند و آن رسم و داد
سپهبد بشد تیز و برگشت شاه
سوی کاخ با رستم و با سپاه
پس از رستم زال سام سوار
ندیدم چو تو نیز یک نامدار
شگفتی بگیتی ز رستم بس است
کزو داستان بر دل هرکس است
بزرگان ایران بماتم شدند
دلیران بدرگاه رستم شدند
همی بود رستم میان دو صف
گرفته یکی خشت رخشان بکف
ز پیران چو بشنید رستم سخن
نه بر آرزو پاسخ افگند بن
همی رفت پیران پر از درد و بیم
شد از کار رستم دلش به دو نیم
بیامد چو نزدیک رستم رسید
همی بود تا یال و شاخش بدید
دل رستم آگنده از کین اوست
بروهاش یکسر پر از چین اوست
بجنبید با گرز رستم ز جای
همانگه برخش اندر آورد پای
بدو گفت رستم که نام تو چیست
بدین آمدن رای و کام تو چیست
بدو گفت رستم که چندین سخن
که گفتی و افگندی از مهر بن
سر رستم زابلی را بدار
برآریم بر سوگ آن نامدار
بدو گفت رستم که ای شوربخت
که هرگز مبادا گل آن درخت
بدو گفت من رستم زابلی
زرهدار با خنجر کابلی
کزان گونه گفتار رستم شنید
همه کینه از دودهی خویش دید
سیاوش جهاندار و پرمایه بود
ورا رستم زابلی دایه بود
سپر بر سرآورد رستم چو دید
که تیرش زره را بخواهد برید
چو بشنید پیران ز پیش سپاه
بیامد بر رستم کینه خواه
بدو گفت رستم که نامم مجوی
ز من هرچ دیدی بدیشان بگوی
همانگاه رستم رسید اندروی
همه دشت زیشان پر از گفت و گوی
بدو گفت رستم که ای پهلوان
درودت ز خورشید روشن روان
که این شیردل رستم زابلیست
برین لشکر اکنون بباید گریست
بمی رستم آن داستان برگشاد
وز اکوان همی کرد بر شاه یاد
چنین گفت رستم که با بخت تو
نترسد پرستندهی تخت تو
چو گشتند نزدیک رستم کمان
ز بازو برون کرد و آمد دمان
چو رستم بدیدش کیانی کمند
بیفگند و سرش اندر آمد به بند
بنزدیک رستم فرستاد شاه
که این هدیه با خویشتن بر براه
بینداخت رستم کیانی کمند
همی خواست کرد سرش را ببند
پس پشتشان رستم گرزدار
دو فرسنگ برسان ابر بهار
پس اندر سواران برفتند گرم
که بر پشت رستم بدرند چرم
چو با راه رستم هم آواز گشت
سپهدار ایران ازو بازگشت
بدانست رستم که آن نیست گور
ابا او کنون چاره باید نه زور
چو ببرید رستم سر دیو پست
بران بارهی پیل پیکر نشست
چو رستم شتابندگان را بدید
سبک تیغ تیز از میان برکشید
چو رستم بجنبید بر خویشتن
بدو گفت اکوان که ای پیلتن
چو رستم درفش جهاندار شاه
نگه کرد کامد پذیره براه
که تنها گله برد رستم ز دشت
ز ما کشت بسیار و اندر گذشت
چو رستم بگفتار او بنگرید
هوا در کف دیو واژونه دید
سر سرکشان رستم تاج بخش
بفرمود تا برنشیند برخش
چو گودرز و چون رستم و گستهم
چو برزین گرشاسپ از تخم جم
سپهدار با چار پیل و سپاه
پس رستم اندر گرفتند راه
ز رستم چو بشنید اکوان دیو
برآورد بر سوی دریا غریو
چه با رستم و گیو و با گژدهم
چه با طوس نوذر چه با گستهم
چو طوس و چو رستم یل پهلوان
فریبرز و شاپور شیر دمان
ازان پس که برگشت زان رزمگاه
که رستم برو کرد گیتی سیاه
که آن جای جنگست و خون ریختن
چه با گیو و با رستم آویختن
دگر نامور رستم پهلوان
پسندیده و راد و روشن روان
چو رستم که بد پهلوان بزرگ
چو گودرز بینادل آن پیر گرگ
به رستم سپرد آن زمان میمنه
که بود او سپاهی شکن یک تنه
مگر رستم زال سام سوار
که با او نسازد کسی کارزار
جز از پهلوان رستم نامدار
به گیتی نبینیم چون او سوار
پس آزاده شیدسپ فرزند شاه
چو رستم درآید به روی سپاه
چو آواز رستم شب تیره ابر
بدرد دل و گوش غران هژبر
چو آنجا رسی دست رستم ببند
بیارش به بازو فگنده کمند
ترا نیست دستان و رستم به کار
همی راه جویی به اسفندیار
برهنه کنی تیغ و گوپال را
به بند آوری رستم زال را
همی دور مانی ز رستم کهن
براندازه باید که رانی سخن
ببندی همی رستم زال را
خداوند شمشیر و گوپال را
همانست رستم که دانی همی
هنرهاش چون زند خوانی همی
چو رستم بیاید به فرمان من
ز من نشنود سرد هرگز سخن
سواری که باشد ورا فر و زیب
نگیرد ورا رستم اندر فریب
مرا گفت بر کار رستم بسیچ
ز بند و ز خواری میاسای هیچ
هم از راه تا خان رستم بران
مکن کار بر خویشتن برگران
مرا گفت رستم ز بس خواسته
هم از کشور و گنج آراسته
کنون رستم آید ز نخچیرگاه
زواره فرامرز و چندی سپاه
بدو گفت رستم که تا نام خویش
نگویی نیابی ز من کام خویش
چنین گفت رستم که فرمان شاه
برآنم که برتر ز خورشید و ماه
بخندید رستم بدو گفت شاه
ز بهر خورش دارد این پیشگاه
بخندید رستم به آواز گفت
که مردی نشاید ز مردان نهفت
همی ماند از رستم اندر شگفت
ازان خوردن و یال و بازوی و کفت
نجنبید رستم نه بنهاد گور
زواره همی کرد زین گونه شور
چو بشنید رستم ز بهمن سخن
پراندیشه شد نامدار کهن
ز رستم چو بشنید بهمن سخن
روان گشت با موبد پاکتن
زواره بیامد به نزدیک زال
وزان روی رستم برافراخت یال
نخستین درودش ز رستم بداد
پسانگاه گفتار او کرد یاد
بدو گفت چون رستم پیلتن
ندیده بود کس بهر انجمن
که رستم همی پیل جنگی کنی
دل نامور انجمن بشکنی
بدو گفت رستم که ای پهلوان
جهاندار و بیدار و روشنروان
بدو گفت رستم که ای نامدار
همی جستم از داور کردگار
بدو گفت رستم که ایدون کنم
شوم جامهی راه بیرون کنم
دلم گشت زان کار چون نوبهار
هم از رستم و هم ز اسفندیار
شنیدم همه هرچ رستم بگفت
بزرگیش با مردمی بود جفت
دو گیتی به رستم نخواهم فروخت
کسی چشم دین را به سوزن ندوخت
همی بود رستم به ایوان خویش
ز خوردن نگه داشت پیمان خویش
چو رستم برفت از لب هیرمند
پراندیشه شد نامدار بلند
چو چندی برآمد نیامد کسی
نگه کرد رستم به ره بر بسی
به ایوان رستم مرا کار نیست
ورا نزد من نیز دیدار نیست
همی آمد از دور رستم چو شیر
به زیر اندرون اژدهای دلیر
بدو گفت رستم که ای پهلوان
نوآیین و نوساز و فرخ جوان
به گیتی چنان دان که رستم منم
فروزندهی تخم نیرم منم
بخندید از رستم اسفندیار
بدو گفت کای پور سام سوار
به دست چپ خویش بر جای کرد
ز رستم همی مجلس آرای کرد
یکی سرو بد نابسوده سرش
چو با شاخ شد رستم آمد برش
چنین گفت با رستم اسفندیار
که این نیک دل مهتر نامدار
بدو گفت رستم که آرام گیر
چه گویی سخنهای نادلپذیر
چو از رستم اسفندیار این شنید
بخندید و شادان دلش بردمید
بدو گفت کای رستم پیلتن
چنانی که بشنیدم از انجمن
بخندید ازو فرخ اسفندیار
چنین گفت کای رستم نامدار
بخندید رستم ز اسفندیار
بدو گفت سیر آیی از کارزار
چنین گفت رستم به اسفندیار
که کردار ماند ز ما یادگار
که گوید برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند
به یاد شهنشاه رستم بخورد
برآورد ازان چشمهی زرد گرد
چو بشنید گردنکش اسفندیار
بدو گفت کای رستم نامدار
می آورد و رامشگران را بخواند
ز رستم همی در شگفتی بماند
بدو گفت رستم که ای شیرخوی
ترا گر چنین آمدست آرزوی
چو هنگامهی رفتن آمد فراز
ز می لعل شد رستم سرفراز
به رستم چنین گفت کای نامجوی
چرا تیز گشتی بدین گفت و گوی
بدو گفت رستم که ای نامدار
همیشه خرد بادت آموزگار
چو بنهاد رستم به خوردن گرفت
بماند اندر آن خوردن اندر شگفت
دل رستم از غم پراندیشه شد
جهان پیش او چون یکی بیشه شد
ببینیم تا رستم اکنون ز می
چه گوید چه آرد ز کاوس کی
که رستم ز دست جوانی بخست
به زاول شد و دست او را ببست
چو رستم بدر شد ز پردهسرای
زمانی همی بود بر در به پای
به رستم چنین گفت کای سرگرای
چرا تیز گشتی به پردهسرای
چو رستم بیامد به ایوان خویش
نگه کرد چندی به دیوان خویش
چو رستم سلیح نبردش بدید
سرافشاند و باد از جگر برکشید
چو بشنید دستان ز رستم سخن
پراندیشه شد جان مرد کهن
بدو گفت رستم که ای مرد پیر
سخنها برین گونه آسان مگیر
همی رفت رستم زواره پسش
کجا بود در پادشاهی کسش
چنین گفت رستم به آواز سخت
که ای شاه شاداندل و نیکبخت
وگر بارهی رستم جنگجوی
به ایوان نهد بیخداوند روی
چو شد روز رستم بپوشید گبر
نگهبان تن کرد بر گبر ببر
بدو گفت رستم کزین گفت و گوی
چه باشد مگر کم شود آبروی
همی دست رستم نخواهید بست
برین رزمگه بر نشاید نشست
کجا نیزهی رستم او داشتی
پس پشت او هیچ نگذاشتی
به رستم چنین گفت کای بدنشان
چنین بود پیمان گردنکشان
بدانگه که رزم یلان شد دراز
همی دیر شد رستم سرفراز
چو بشنید رستم غمی گشت سخت
بلرزید برسان شاخ درخت
به ایرانیان گفت رستم کجاست
برین روز بیهوده خامش چراست
چنین گفت با رستم اسفندیار
که بر کین طاوس نر خون مار
شما سوی رستم به جنگ آمدید
خرامان به چنگ نهنگ آمدید
بخندید چون دیدش اسفندیار
بدو گفت کای رستم نامدار
نشست از بر تخت با سوک و درد
سخنهای رستم همه یادکرد
به پستی همی بود اسفندیار
خروشید کای رستم نامدار
چو او از کمان تیر بگشاد شست
تن رستم و رخش جنگی بخست
به رستم نگه کردم امروز من
بران برز بالای آن پیلتن
چنین گفت رستم که بیگاه شد
ز رزم و ز بد دست کوتاه شد
همی تاخت بر گردش اسفندیار
نیامد برو تیر رستم به کار
بدو گفت رستم که ایدون کنم
چو بر خستگیها بر افسون کنم
فرود آمد از رخش رستم چو باد
سر نامور سوی بالا نهاد
چو برگشت از رستم اسفندیار
نگه کرد تا چون رود نامدار
به بالا ز رستم همی رفت خون
بشد سست و لرزان که بیستون
تو کشتی به آب اندر انداختی
ز رستم همی چاکری ساختی
وزان روی رستم به ایوان رسید
مر او را بران گونه دستان بدید
بدو گفت رستم کزین غم چه سود
که این ز آسمان بودنی کار بود
به رستم من از چنگ آن اژدها
ندانم کزین خسته آیم رها
چو بشنید رستم دلش شاد شد
از اندیشهی بستن آزاد شد
تن رستم شیردل خسته شد
ازان خستگی جان من بسته شد
چو بشنید رستم میان را ببست
وزان جایگه رخش را برنشست
کسی سوی رستم فرستاد زال
که لختی به چاره برافراز یال
به رستم نمود آن زمان راه خشک
همی آمد از باد او بوی مشک
چو رستم بران تند بالا رسید
همان مرغ روشندل او را بدید
بمالید بر ترکش پر خویش
بفرمود تا رستم آمدش پیش
گر ایدونک رستم نگردد درست
کجا خواهم اندر جهان جای جست
چو ببرید رستم تن شاخ گز
بیامد ز دریا به ایوان و رز
بدو گفت رستم گر او را ز بند
نبودی دل من نگشتی نژند
ازان جایگه نیکدل برپرید
چو اندر هوا رستم او را بدید
چنین گفت رستم به اسفندیار
که ای سیر ناگشته از کارزار
بپوشید رستم سلیح نبرد
همی از جهان آفرین یاد کرد
دگر باره رستم زبان برگشاد
مکن شهریارا ز بیداد یاد
بدو گفت برخیز ازین خواب خوش
برآویز با رستم کینهکش
به رستم چنین گفت اسفندیار
که تا چندگویی سخن نابکار
گمانی نبردم که رستم ز راه
به ایوان کشد ببر و گبر و کلاه
بپوشید جوشن یل اسفندیار
بیامد بر رستم نامدار
خروشید چون روی رستم بدید
که نام تو باد از جهان ناپدید
یکی تیر بر ترگ رستم بزد
چنان کز کمان سواران سزد
چنین گفت رستم به اسفندیار
که آوردی آن تخم زفتی به بار
بدین چوب شد روزگارم به سر
ز سیمرغ وز رستم چارهگر
چو اسفندیار این سخن یاد کرد
بپیچید و بگریست رستم به درد
بدانست رستم که لابه به کار
نیاید همی پیش اسفندیار
چو خودکامه جنگی بدید آن درنگ
که رستم همی دیر شد سوی جنگ
چنین گفت با رستم اسفندیار
که از تو ندیدم بد روزگار
بهانه تو بودی پدر بد زمان
نه رستم نه سیمرغ و تیر و کمان
ز رستم چو بشنید گویا سخن
بدو گفت نوگیر چون شد کهن
بر و جامه رستم همی پاره کرد
سرش پر ز خاک و دلش پر ز درد
چنین گفت با رستم اسفندیار
که اکنون سرآمد مرا روزگار
بدو گفت رستم که با آسمان
نتابد بداندیش و نیکی گمان
به رستم چنین گفت زال ای پسر
ترا بیش گریم به درد جگر
چل اشتر بیاورد رستم گزین
ز بالا فروهشته دیبای چین
تو گفتی که هوش یل اسفندیار
بود بر کف رستم نامدار
هم اندرز بهمن به رستم بگفت
برآورد رازی که بود از نهفت
نه سیمرغ کشتش نه رستم نه زال
تو کشتی مر او را چو کشتی منال
یکی نامه بنوشت رستم به درد
همه کار فرزند او یاد کرد
پشوتن بیامد گوایی بداد
سخنهای رستم همه کرد یاد
ز رستم دل نامور گشت خوش
نزد نیز بر دل ز تیمار تش
به رستم چو برخواند نامه دبیر
بدان شاد شد مرد دانشپذیر
همه پاک رستم به بهمن سپرد
برنده به گنجور او بر شمرد
سواری و می خوردن و بارگاه
بیاموخت رستم بدان پور شاه
به سام نریمان کشیدی نژاد
بسی داشتی رزم رستم به یاد
چگونه است کار تو با کابلی
چه گویند از رستم زابلی
بزرگان ایران و هندوستان
ز رستم زدندی همی داستان
چنین داد پاسخ به رستم شغاد
که از شاه کابل مکن نیز یاد
در اندیشهی مهتر کابلی
چنان بد کزو رستم زابلی
چو بشنید رستم برآشفت و گفت
که هرگز نماند سخن در نهفت
براندازهی رستم و رخش ساز
به بن در نشان تیغهای دراز
چنین گفت رستم که اینست راه
مرا خود به کابل نباید سپاه
برادر چو رستم چو دستان پدر
ازین نامورتر که دارد گهر
تو از تخمهی سام نیرم نهای
برادر نهای خویش رستم نهای
ببخشید رستم گناه ورا
بیفزود زان پایگاه ورا
ازان سپ به رستم چنین گفت شاه
که چون رایت آید به نخچیرگاه
ز گفتار او رستم آمد به شور
ازان دشت پرآب و نخچیرگور
دل رستم از رخش شد پر ز خشم
زمانش خرد را بپوشید چشم
چو رستم دمان سر برفتن نهاد
سواری برافگند پویان شغاد
چو رستم چنان دید بفراخت دست
چنان خسته از تیر بگشاد شست
بدو گفت رستم ز یزدان سپاس
که بودم همه ساله یزدانشناس
فرامرز چون سوک رستم بداشت
سپه را همه سوی هامون گذاشت
ز خوردن یکی هفته تن باز داشت
که با جان رستم به دل راز داشت
که رستم گه زندگانی چه کرد
همان زال افسونگر آن پیرمرد
به کابل شد و کین رستم بخواست
همه بوم و بر کرد با خاک راست
چنین تا به هنگام رستم رسید
که شمشیر تیز از میان برکشید
به زاری کنون رستم اندرگذشت
همه زابلستان پرآشوب گشت
که رستم فراز آورید آن به رنج
ز شاهان و گردنکشان یافت گنج
نپیچید رستم ز فرمان اوی
دلش بسته بودی به پیمان اوی
نه رستم به کابل به نخچیرگاه
بدان شد که تا نیست گردد به چاه
چو رستم نگهدار تخت کیان
همی بر در رنج بستی میان
برین هم نشان تا به اسفندیار
چو کیخسرو و رستم نامدار
که پیچیده بد رستم از شهریار
بجایی خود و تیغ زن ده هزار
کجا رستم زال و اسفندیار
کزیشان سخن ماندمان یادگار
که رستم بدش نام و بیدار بود
خردمند و گرد و جهاندار بود
بدانست رستم شمار سپهر
ستاره شمر بود و با داد و مهر
به عنوان بر از پور هرمزد شاه
جهان پهلوان رستم نیک خواه
گرانمایه پیروزنامه به داد
سخنهای رستم همیکرد یاد
چو شعبه مغیره بگفت آن زمان
که آید بر رستم پهلوان
بدو گفت رستم که جان شاددار
بدانش روان و تن آباد دار
بپیچید رستم ز گفتار اوی
بروهاش پرچین شد و زرد روی
خروشی بر آمد به کردار رعد
ازین روی رستم وزان روی سعد
خروشی برآمد ز رستم چو رعد
یکی تیغ زد بر سر اسپ سعد
بر آهیخت رستم یکی تیغ تیز
بدان تا نماید به دو رستخیز
بپوشید دیدار رستم ز گرد
بشد سعد پویان به جای نبرد
چو دیدار رستم ز خون تیره شد
جهانجوی تازی بدو چیره شد
لب رستم از تشنگی شد چو خاک
دهن خشک و گویا زبان چاک چاک
ز رستم کجا کشته شد روز جنگ
ز تیمار بر ما جهان گشت تنگ
چو رستم سواری به گیتی نبود
نه گوش خردمند هرگز شنود