غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«سرور» در غزلستان
حافظ شیرازی
«سرور» در غزلیات حافظ شیرازی
بر آستان تو مشکل توان رسید آری
عروج بر فلک سروری به دشواریست
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داند
گر دیگران به عیش و طرب خرمند و شاد
ما را غم نگار بود مایه سرور
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سروقد گلعذار هم
به باد ده سر و دستار عالمی یعنی
کلاه گوشه به آیین سروری بشکن
کلاه سروریت کج مباد بر سر حسن
که زیب بخت و سزاوار ملک و تاج سری
طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی
سعدی شیرازی
«سرور» در غزلیات سعدی شیرازی
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند
سروران بر در سودای تو خاک قدمند
سرورفتاری صنوبرقامتی
ماه رخساری ملایک منظری
سعدی چو سروری نتوان کرد لازمست
با سخت بازوان به ضرورت فروتنی
خیام نیشابوری
«سرور» در رباعیات خیام نیشابوری
شاهان و سران و سروران زیر گلند
روهای چو مه در دهن مور بین
مولوی
«سرور» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ای سروران را تو سند بشمار ما را زان عدد
دانی سران را هم بود اندر تبع دنبالها
در گنه كافران رحم و شفاعت تو راست
مهتری و سروری سنگ دلانی مرا
خسرو تبریز تویی شمس دین
سرور شاهان جهان علا
گر چه ندارم به جهان سروری
دردسر بیهده باریم نیست
سلطنتست و سروری خوبی و بنده پروری
و آنچ بگفت ناید آن كز تو به جان عطا رسد
هر وسوسه را بحث و تفكر بمخوانید
هر گمشده را سرور و سالار مدارید
دلبرانند كه دل بر ندهد بیبرشان
سرورانند كه بیرون ز سر و دستارند
رسید چارده خلعت كه هر چهارده تان
پیمبرید و رسولید و سرور عباد
تو رستم دل و جانی و سرور مردان
اگر به نفس لیمت غزا توانی كرد
جاء اوان السرور زال زمان الفتور
لیس لدنیا غرور یا سندی لا تحید
نه كه مهمان غریبم تو مرا یار مگیر
نه كه فلاح توام سرور و سالار مگیر
ایا صبا به خدا و به حق نان و نمك
كه هر سحر من و تو گشتهایم از او مسرور
منه تهتز صوره المسرور
منه یبكی الكیب بالاسحار
دیده دیو و پری دید ز ما سروری
هدهد جان بازگشت سوی سلیمان خویش
بیزر و سر سروریم بیحشمی مهتریم
قند و شكر میخوریم در شكرستان خویش
تعال یا مدد العیش و السرور تعال
تعال یا فرج الهم فاتح الاقفال
دیگر خیالی آوری ز اول رباید سروری
آن را اسیر این كنی ای مالك الملك و حشم
ای سرو بر سرور زدی تا از زمین سر ورزدی
سر در چه سیر آموختت تا ما در آن سیران كنیم
وقت شد ای شاه شهان سرور خوبان جهان
كه به كرم شرح كنی آنك نگوید دهنم
شمس تبریزی همیگوید به روح
من ز عین روح سرور می كنم
ز جاه و سلطنت و سروری نیندیشم
بس است دولت عشق تو منصب و جاهم
سردفتر هر سروری برهان هر پیغامبری
هم حاكمی هم داوری هم چاره ناچار من
بر سران و سروران صد سر زیاده جاه او
در میان واصلان لطف رحمان نازنین
گفتم چه شود گر لطف كنی
آهسته روی ای سرور من
گیر كه خود جوهریی نیست پی مشتریی
چون نكنی سروریی ابر گهربار تو كو
چو از سر بگیرم بود سرور او
چو من دل بجویم بود دلبر او
تروح كلیل مظلم فی هوائه
و ترجع مسرورا و انت نهار
اندر خرابات فنا شاهنشهان محتشم
هم بیكله سرور شده هم بیقبا پا كوفته
شمشیر درنهاده سرهای سروران را
و آن گاهشان ز معنی بس سرفراز كرده
گر شاخهها دارد تری ور سرو دارد سروری
ور گل كند صد دلبری ای جان تو چیزی دیگری
ما را چو مریم بیسبب از شاخ خشك آید رطب
ما را چو عیسی بیطلب در مهد آید سروری
تن خود كی باشد تا بود فرش سواران غمش
سر كیست تا او سر نهد پیش چنان شه سروری
نیست سزای مهتری نیست هوای سروری
همت شاه و سنجری قبله گه پیمبری
روح سجود میكند شكر وجود میكند
یافت ز بندگی تو سروری و سیادتی
خردهایی نمیخواهم كه از دونی و طماعی
سر و سرور نمیجوید همیجوید كلهداری
چو گردون قبول تو بگردد
شود جمله مصیبتها سروری
بیخودی را چون بدانی سروری كاسد شود
ای سری و سروریها خاك پای بیخودی
دانم كه پرتو نظری داری از شهی
چشم و چراغ غیب به شاهی و سروری
در قدح تو چهار جوی بهشتست
نه از شش و پنجست این سرورفزایی
صنما بر همه جهان تو چو خورشید سروری
قمرا میرسد تو را كه به خورشید بنگری
زندگانی مجلس سامی
باد در سروری و خودكامی
چونك ز زندان و چه آیی برون
یوسف مصری و شه و سروری
یار سرور و دولتم، خواجهی هر سعادتم
لیك تو با همه جفا خوشتر ازین همه بدی
اتیالنیروز مسرورالجنان
یحاكی لطفه لطفالجنان
لتری فیه خمورا، و نشاطا و سرورا
كه چنان عیش ندیدی تو از آن روز كه زادی
جمله چو دردند به پایان خم
سرور از آنی تو، كه تو سروری
«سرور» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
گم باد سریکه سروران را پا نیست
وان دل که به جان غرقهی این سودا نیست
فردوسی
«سرور» در شاهنامه فردوسی
میان را ببستی به کین آوری
بایران نکردی مگر سروری
ازان پس چنین گفت کای سروران
پلنگان جنگی و نامآوران
هم ایدر من این لشکر آراستم
بسی سروری و مهی خواستم
که با شاه توران بجویم نبرد
سر سروران اندر آرم به گرد
سر سروران اندر آمد به تنگ
سزد گر بسازیم با شاه جنگ
همی سنگ مرجان شد و خاک خون
سراسر سر سروران شد نگون
سر سروران زیر گرز گران
چو سندان شد و پتک آهنگران
دریغ آنچنان مرد نام آورا
ابا رادمردان همه سرورا
بیامد سر سروران سپاه
پسر تهم جاماسپ دستور شاه
گرفتند یکسر برو آفرین
بدان سرور شهریار زمین
بگفتند کای سرور داد و راد
ندارد کسی چون تو مهتر به یاد
نخستین چنین گفت با مهتران
که ای پرهنر پاکدل سروران
چنین گفت کای نیکدل سروران
جهاندیده و کار کرده سران