غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«لیلی» در غزلستان
حافظ شیرازی
«لیلی» در غزلیات حافظ شیرازی
بار دل مجنون و خم طره لیلی
رخساره محمود و کف پای ایاز است
حکایت لب شیرین کلام فرهاد است
شکنج طره لیلی مقام مجنون است
عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است
خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
ور باورت نمی کند از بنده این حدیث
از گفته کمال دلیلی بیاورم
ای نسیم منزل لیلی خدا را تا به کی
ربع را برهم زنم اطلال را جیحون کنم
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
سعدی شیرازی
«لیلی» در غزلیات سعدی شیرازی
ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را
عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند
این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را
اگر عداوت و جنگست در میان عرب
میان لیلی و مجنون محبتست و صفاست
برق یمانی بجست باد بهاری بخاست
طاقت مجنون برفت خیمه لیلی کجاست
مجنون عشق را دگر امروز حالتست
کاسلام دین لیلی و دیگر ضلالتست
هر آن شب در فراق روی لیلی
که بر مجنون رود لیلی طویلست
به حسن طلعت لیلی نگاه می نکند
فتاده در پی بیچاره ای که مجنونست
در عهد لیلی این همه مجنون نبوده اند
وین فتنه برنخاست که در روزگار اوست
مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد
فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد
چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی
مدعی بود اگرش خواب میسر می شد
عشق لیلی نه به اندازه هر مجنونیست
مگر آنان که سر ناز و دلالش دارند
حدیث حسن تو و داستان عشق مرا
هزار لیلی و مجنون بر آن نیفزایند
عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود
مجنون از آستانه لیلی کجا رود
ترسم نکند لیلی هرگز به وفا میلی
تا خون دل مجنون از دیده نپالاید
چه سود آب فرات آن گه که جان تشنه بیرون شد
چو مجنون بر کنار افتاد لیلی با میان آید
دست مجنون و دامن لیلی
روی محمود و خاک پای ایاز
اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند
شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل
قصه لیلی مخوان و غصه مجنون
عهد تو منسوخ کرد ذکر اوایل
مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر
فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم
ای خوبتر از لیلی بیمست که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم
مجنونم اگر بهای لیلی
ملک عرب و عجم ستانم
سعدیا شرط وفاداری لیلی آنست
که اگر مجنون گویند به سودا نرویم
بسوخت مجنون در عشق صورت لیلی
عجب که لیلی را دل نسوخت بر مجنون
چشمم از زاری چو فرهادست و شیرین لعل تو
عقلم از شورش چو مجنونست و لیلی روی تو
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه مجنون به لیلی نرسیده
مگر لیلی نمی داند که بی دیدار میمونش
فراخای جهان تنگست بر مجنون چو زندانی
بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون
اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی
مولوی
«لیلی» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
گه شكر آن مولی كند گه آه واویلی كند
گه خدمت لیلی كند گه مست و مجنون خدا
چو جان سلسلهها را بدرد به حرونی
چه ذاالنون چه مجنون چه لیلی و چه لیلا
چو عشق چهره لیلی بدان همه ارزید
چگونه باشد اسری به عبده لیلا
حالت ده و حیرت ده ای مبدع بیحالت
لیلی كن و مجنون كن ای صانع بیآلت
صد حاجت گوناگون در لیلی و در مجنون
فریادكنان پیشت كای معطی بیحاجت
در آتش عشق چون خلیلی
خوش باش كه میدهد نجاتت
میان ابروی او خشمهای دیرینهست
گره در ابروی لیلی هلاك مجنونست
مجنون ز حلقه عاقلان از عشق لیلی میرمد
بر سبلت هر سركشی كردست وامق ریش خند
آن جا لیلی شدست مجنون
زیرا كه جنون هزار تا بود
لیلی و مجنون به فاقه آه حسرت میخورند
خسرو و شیرین به عشرت جام راوق میزند
هر طرف از حسن از بدلیلیی كاسد شده
ذره ذره همچو مجنون عاشق مشهور بود
تو مپرس حال مجنون كه ز دست رفت لیلی
تو مپرس حال آزر كه خلیل آزر آمد
هزار لیلی و مجنون ز بهر ما برساخت
چه صورتست كه بهر خدا خدا سازد
شبست لیلی و روزست در پیش مجنون
كه نور عقل سحر را به جعد خویش كشد
بگیر لیلی شب را كنار ای مجنون
شبست خلوت توحید و روز شرك و عدد
جز دوست خلیلی نپذیرفت خلیلش
ور نه تن خود را نفكندی به شرر بر
زان عشق همچو افیون لیلی كنی و مجنون
ای از سنات گردون سانی و چیز دیگر
سیدی انی كلیل انت فی زی النهار
اشتكی من طول لیلی الفرار این الفرار
هرگز ندیدست آسمان هرگز نبوده در جهان
مانند تو لیلی جان مانند من مجنون خوش
هر كسی اندر جهان مجنون لیلی شدند
عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش
مرغان خلیلی هم سررفته و پركنده
آورده از آن عالم هر چار سلام علیك
همچو مرغان خلیلی سوی سر
زانك بیسر نیست سامان الرحیل
از این همه بگذر بیگه آمدست حبیب
شبم یقین شب قدرست قل للیلی طل
چونك خلیلی بدهام عاشق آتشكدهام
عاشق جان و خردم دشمن نقش وثنم
هر آن نقشی كه پیش آید در او نقاش می بینم
برای عشق لیلی دان كه مجنون وار می گردم
منم افتاده در سیلی اگر مجنون آن لیلی
ز من گر یك نشان خواهد نشانیهاش بنمایم
مجنون ز غم لیلی چون توبه نكرد ای جان
صد لیلی و صد مجنون درجست در اسرارم
چونك در سینور مجنونان آن لیلی شدیم
سركش آمد مركب و از حد مجنون تاختیم
بزن ای مطرب قانون هوس لیلی و مجنون
كه من از سلسله جستم وتد هوش بكندم
چون خلیلی هیچ از آتش مترس
من ز آتش صد گلستانت كنم
خواه دلیلی گو و خواهی خود مگو
در دلالت عین برهانت كنم
ندا رسید به آتش كه بر همه عشاق
چو شعلههای خلیلی نعیم باش نعیم
مجنون چو بیند مر تو را لیلی بر او كاسد شود
لیلی چو بیند مر تو را گردد چو مجنون ممتحن
آن پیل بیخواب ای عجب چون دید هندستان به شب
لیلی درآمد در طلب در جان مجنون وار من
مجنون كی باشد پیش او لیلی بود دل ریش او
ناموس لیلییان برد لیلی خوش هنجار من
بدریدی همه هامون ز نقش لیلی و مجنون
ولی چشمش نمیخواهد گران جان را فریبیدن
نباشد مرغ خودبین را به باغ بیخودان پروا
نشد مجنون آن لیلی بجز لیلی صد مجنون
من گوش كشان گشتم از لیلی و از مجنون
آن می كشدم زان سو وین می كشدم زین سون
درآ در آتشش زیرا خلیلی
مرم ز آتش نهای نمرود بدظن
می گرد به گرد لیل لیلی
گر مجنونی ز پای منشین
در عشق همچو آتش چون نقره باش دلخوش
چون زاده خلیلی آتش تو راست مسكن
عقل همه عاقلان خبره شود چون رسد
لیلی و مجنون من ویسه و رامین من
ز سایه تو جهان پر ز لیلی و مجنون
هزار ویسه بسازد هزار گون رامین
خانه لیلی است و مجنون منم
جان من این جاست برو جان مكن
خلیلی قد دنا نقلی بلا قلب و لا عقل
و لا تعرض و لا تقل و لا تردینی بالنسیان
به سربالای هستی روی آرید
چو مرغان خلیلی از نشیمن
از لیلی خود مجنون شدهام
وز صد مجنون افزون شدهام
هر كس كه مرا جوید در كوی تو باید جست
گر لیلی و مجنون است باری من و باری تو
چون خلیلی هیچ از آتش مترس ایمن برو
من ز آتش صد گلستانت كنم نیكو شنو
لیلی زیبا را نگر خوش طالب مجنون شده
و آن كهربای روح بین در جذب هر كاه آمده
تو گلا غرقه خونی ز چیی دلخوش و خندان
مگر اسحاق خلیلی خوشی از خنجر روزه
پیش لیلی میبرم من هر دمی
جان مجنون ارمغان از سلسله
گر سر برون كردی مهش روزی ز قرص آفتاب
ذره به ذره در هوا لیلی و مجنون آمدی
كی درخور لیلی بود آن كس كز او مجنون شود
پای علم آن كس بود كو راست جانی آن سری
لیلی و مجنون عجب هر دو به یك پوست درون
آینه هر دو تویی لیك درون نمدی
ز عشق او دو صد لیلی چو مجنون بند میدرد
كز این آتش زبون آید صبوریهای ایوبی
نه از اولاد نمرودی كه بسته آتش و دودی
چو فرزند خلیلی تو مترس از دود نمرودی
تو لیلیی ولیك از رشك مولی
به كنج خاطر مجنون نگنجی
خمش كن عشق خود مجنون خویش است
نه لیلی گنجد و نی فاطمستی
ور به مجنون سقطی از لب لیلی آری
همچو مخموركش از رطل گران ترسانی
ای خدا مجنون آن لیلی كجاست
تا به گوشش دردمیم افسانهای
از صد هزار توبه بشناخت جان مجنون
چون بوی گور لیلی برداشت در منادی
بنواز سر لیلی و مجنون ز عشق خویش
دل را چه لذتی تو و جان را چه مفرشی
گنج سبیلی خوان خلیلی
نیست بخیلی خوی افندی
دو گونه رنج و عذابست جان مجنون را
بلای صحبت لولی و فرقت لیلی
تو هیچ مجنون ندیدی كه با دو لیلی ساخت
چرا هوای یكی روی و یك غبب نكنی
بگفتند لیلی شما را بقا باد
ببین بر تبارش لباس عزایی
ندا كرد مجنون قلاوز دارم
مرا بوی لیلی كند ره نمایی
بیاورد بویش سوی گور لیلی
بزد نعره و اوفتاد آن فنایی
به لیلی رسید او به مولی رسد جان
زمین شد زمینی سما شد سمایی
چو مجنون بیامد به وادی لیلی
كه یابد نسیمش ز باد صبایی
تو مجنون و لیلی به بیرون مباش
كه رامین تویی ویس رعنا تویی
یا مولی یا مولی، اخبرنی عن لیلی
لا ترجه لاترجه فاللیل ذا حبلی
لخلیلی دورانی، لحبیبی سیرانی
چو جهت نیست خدا را، چه روم سوی بوادی؟!
سلطان خیل مایی، لیلی لیل مایی
یا لدةاللیالی، یا بهجةالنهار
یا سندی انت جمالی ، انت دلیلی ودلالی
كیف تجوز و ترجی، تعرض عنی لملالی
از لیلی خود مجنون شدهام
وز صد مجنون افزون شدهام
قد اظلم بالجوی نهاری
كیف اخبركم انا بلیلی
الوصل سال سیلا مجنون صار لیلی
لیل غدا نهارا كن هكذا حبیبی
الا حریم لیلی، علیكم سلامی
ادرتم علینا صفیةالمدام
«لیلی» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
نمرود چو دل را به خلیلی نسپرد
بسپرد به پشه، لاجرم جانی را