غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«طاقت» در غزلستان
حافظ شیرازی
«طاقت» در غزلیات حافظ شیرازی
خون خور و خامش نشین که آن دل نازک
طاقت فریاد دادخواه ندارد
نقش می بستم که گیرم گوشه ای زان چشم مست
طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود
ببرد از من قرار و طاقت و هوش
بت سنگین دل سیمین بناگوش
چون صبا با تن بیمار و دل بی طاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم
تو نازک طبعی و طاقت نیاری
گرانی های مشتی دلق پوشان
سعدی شیرازی
«طاقت» در غزلیات سعدی شیرازی
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
لاابالی چه کند دفتر دانایی را
طاقت وعظ نباشد سر سودایی را
تو نه مرد عشق بودی خود از این حساب سعدی
که نه قوت گریزست و نه طاقت گزندت
گر چه بی طاقتم چو مور ضعیف
می کشم نفس و می کشم بارت
صبر و دل و دین می رود و طاقت و آرام
از زخم پدیدست که بازوش تواناست
برق یمانی بجست باد بهاری بخاست
طاقت مجنون برفت خیمه لیلی کجاست
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسندست
هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز
گو به نزدیک مرو کآفت پروانه پرست
آن نه تنهاست که با یاد تو انسی دارد
تا نگویی که مرا طاقت تنهایی هست
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست
مرد باید که جفا بیند و منت دارد
نه بنالد که مرا طاقت بدخویان نیست
طاقت سر بریدنم باشد
وز حبیبم سر بریدن نیست
مطرب از دست من به جان آمد
که مرا طاقت شنیدن نیست
به جمال تو که دیدار ز من بازمگیر
که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست
گر تو را هست شکیب از من و امکان فراغ
به وصالت که مرا طاقت هجران تو نیست
عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد
از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد
عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نیست
با قضای آسمانی برنتابد جهد مرد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد
سعدی از دست تو از پای درآید روزی
طاقت بار ستم تا کی و هجران تا چند
من طاقت شکیب ندارم ز روی خوب
صوفی به عجز خویشتن اقرار می کند
موج از این بار چنان کشتی طاقت بشکست
که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی وفا
طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می رود
جهد بسیار بکردم که نگویم غم دل
عاقبت جان به دهان آمد و طاقت برسید
یاران شنیده ام که بیابان گرفته اند
بی طاقت از ملامت خلق و جفای یار
طاقت رفتنم نمی ماند
چون نظر می کنم به رفتارش
من اندر خود نمی یابم که روی از دوست برتابم
بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم
تو ملولی و مرا طاقت تنهایی نیست
تو جفا کردی و من عهد وفا نشکستم
نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم
نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم
نه دسترسی به یار دارم
نه طاقت انتظار دارم
من دوست می دارم جفا کز دست جانان می برم
طاقت نمی دارم ولی افتان و خیزان می برم
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
شوقست در جدایی و جورست در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن
که ندارد دل من طاقت هجران دیدن
هر که به خویشتن رود ره نبرد به سوی او
بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او
و گر طاقت نداری جور مخدوم
برو سعدی که خدمت را نشایی
نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی
که ما را بیش از این طاقت نماندست آرزومندی
روی گشاده ای صنم طاقت خلق می بری
چون پس پرده می روی پرده صبر می دری
ببری هوش و طاقت زن و مرد
گر تردد کنی به بام و دری
طاقتم نیست ز هر بی خبری سنگ ملامت
که تو در سینه سعدی چو چراغ از پس جامی
صبر به طاقت آمد از بار کشیدن غمت
چند مقاومت کند حبه و سنگ صدمنی
مولوی
«طاقت» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
نظیر آنك نظامی به نظم میگوید
جفا مكن كه مرا طاقت جفای تو نیست
بی زحمت دیده رخ خورشید كه بیند
بی پرده عیان طاقت دیدار كی دارد
آن مطرب آسمان كه زهرهست
هم طاقت كار ما ندارد
مرا طاقت نماند از دست رفتم
مرا بردند و آوردند دیگر
مر زبان را طاقت شرحش نماند
خیره گشته همچنین میكرد سر
كس ندارد طاقت ما آن نفس
عاقل از ما می رمد دیوانه هم
طاقتم طاق شد ز جفتی خویش
درمیفكن دگر به تأخیرم
چون امانتهای حق را آسمان طاقت نداشت
شمس تبریزی چگونه گستریدش در زمین
چون طاقت عقیله عشاق نیستت
پس عقل را چه خیره نگر میكنی مكن
جان طاقت رخسار تو بیپرده ندارد
وز هر چه بگوییم جمال تو زیاده
دارد خدا قندی دگر كان ناید اندر نیشكر
طوطی و حلقوم بشر آن را ندارد طاقتی
جانی كه او را هست آن محبوس از آن شد در جهان
چون نیست او را این زمان از بهر آن دم طاقتی
راه تو چون فنا بود خصم تو را كجا بود
طاقت تو كه را بود كتش تیز مطلقی
طاقت رنج هر كسی داری و میكشی بسی
طاقت گنج نیستت این چه بود خساستی
هیچ مگو دلا هلا طاقت رنج نیستم
طاق شو از فضول خود حاجت نیست طاقتی
نباشد خامشی او را از آن كان درد ساكن شد
چو طاقت طاق شد او را خموش است او ز ناچاری
صد صنعت سلطانی دارد ز تو پنهانی
زیرا كه ضعیفی تو بیطاقت و بیتابی
صنما چگونه گویم كه تو نور جان مایی
كه چه طاقت است جان را چو تو نور خود نمایی
نی زمین و نه فلك را قدم و طاقت توست
نه در این شش جهتی پس ز كجا آمدهای
طاقت عشقت ندارد هیچ جان
این چه جان است این چه جان آوردهای
طاقت نماند و این سخنم ماند در دهان
با صد هزار غم كه نهانند چون پری
ای آنك جبرئیل ز تو راه گم كند
با صبر تو ندارد این چرخ طاقتی
عجب عجب كه برون آمدی به پرسش من
ببین ببین كه چه بیطاقتم ز شیدایی
«طاقت» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
آن پیل که دوش خواب هندستان دید
از بند بجست طاقت آن پیل کراست
گامی میزن به قدر طاقت منشین
کاسودهی خفته دیر یابد منزل
بر خسته دلان راه ملامت میزن
هردم زخمی فزون ز طاقت میزن
ای دل اگرت طاقت غم نیست برو
آوارهی عشق چون تو کم نیست برو