غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«دریغ» در غزلستان
حافظ شیرازی
«دریغ» در غزلیات حافظ شیرازی
قدم دریغ مدار از جنازه حافظ
که گر چه غرق گناه است می رود به بهشت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم
کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت
راز حافظ بعد از این ناگفته ماند
ای دریغا رازداران یاد باد
گذشت بر من مسکین و با رقیبان گفت
دریغ حافظ مسکین من چه جانی داد
زر از بهای می اکنون چو گل دریغ مدار
که عقل کل به صدت عیب متهم دارد
شهنشاه مظفر فر شجاع ملک و دین منصور
که جود بی دریغش خنده بر ابر بهاران زد
دریغ قافله عمر کان چنان رفتند
که گردشان به هوای دیار ما نرسد
دریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور
بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد
ز من چو باد صبا بوی خود دریغ مدار
چرا که بی سر زلف توام به سر نرود
غبار غم برود حال خوش شود حافظ
تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار
حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی
کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار
جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است
ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار
کنون که چشمه قند است لعل نوشینت
سخن بگوی و ز طوطی شکر دریغ مدار
مکارم تو به آفاق می برد شاعر
از او وظیفه و زاد سفر دریغ مدار
صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وز او به عاشق بی دل خبر دریغ مدار
چو ذکر خیر طلب می کنی سخن این است
که در بهای سخن سیم و زر دریغ مدار
به شکر آن که شکفتی به کام بخت ای گل
نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار
در لب تشنه ما بین و مدار آب دریغ
بر سر کشته خویش آی و ز خاکش برگیر
دریغ مدت عمرم که بر امید وصال
به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق
برو به هر چه تو داری بخور دریغ مخور
که بی دریغ زند روزگار تیغ هلاک
عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم
دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم
همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی
دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی
به رخ چو مهر فلک بی نظیر آفاق است
به دل دریغ که یک ذره مهربان بودی
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی
سعدی شیرازی
«دریغ» در غزلیات سعدی شیرازی
به چشم های تو کان چشم کز تو برگیرند
دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت
تو امیر ملک حسنی به حقیقت ای دریغا
اگر التفات بودی به فقیر مستمندت
چه دل ها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت
دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت
خوشست نام تو بردن ولی دریغ بود
در این سخن که بخواهند برد دست به دست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بی دریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
به یادگار کسی دامن نسیم صبا
گرفته ایم و دریغا که باد در چنگست
قوی به چنگ من افتاده بود دامن وصل
ولی دریغ که دولت به تیزچنگی نیست
بخت و رای و زور و زر بودم دریغ
کاندر این غم هر چهار از دست رفت
دریغ پای که بر خاک می نهد معشوق
چرا نه بر سر و بر چشم ما گذر دارد
ترسم که نمانم من از این رنج دریغا
کاندر دل من حسرت روی تو بماند
سحرست چشم و زلف و بناگوششان دریغ
کاین مؤمنان به سحر چنین بگرویده اند
به تیغ اگر بزنی بی دریغ و برگردی
چو روی باز کنی دوستی ز سر گیرند
اگر نصیب نبخشی نظر دریغ مدار
شکرفروش چنین ظلم بر مگس نکند
جانم دریغ نیست ولیکن دل ضعیف
صندوق سر توست نخواهم که بشکنند
به تیغ اگر بزنی بی دریغ و برگردی
چو روی باز کنی بازت احترام کنند
مویی چنین دریغ نباشد گره زدن
بگذار تا کنار و برت مشک بو بود
گر من فدای جان تو گردم دریغ نیست
بسیار سر که در سر مهر و وفا رود
دریغ نیست مرا هر چه هست در طلبت
دلی چه باشد و جانی چه در حساب آید
دریغا عیش اگر مرگش نبودی
دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز
آه دریغ و آب چشم ار چه موافق منند
آتش عشق آن چنان نیست که وانشانمش
حد زیبایی ندارند این خداوندان حسن
ای دریغا گر بخوردندی غم غمخوار خویش
مرا به گوش تو باید حکایت از لب خویش
دریغ باشد پیغام ما به دست رسول
تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی
و گر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم
بدین دو دیده که امشب تو را همی بینم
دریغ باشد فردا که دیگری نگرم
گویند پای دار اگرت سر دریغ نیست
گو سر قبول کن که به پایش درافکنم
جانست و از محبت جانان دریغ نیست
اینم که دست می دهد ایثار می کنم
به روزگار عزیزان که روزگار عزیز
دریغ باشد بی دوستان به سر بردن
گر به رعنایی برون آیی دریغا صبر و هوش
ور به شوخی درخرامی وای عقل و دین من
دل خود دریغ نیست که از دست من برفت
جان عزیز بر کف دستست گو بخواه
جز این عیبت نمی دانم که بدعهدی و سنگین دل
دلارامی بدین خوبی دریغ ار مهربانستی
کمال حسن رویت را مخالف نیست جز خویت
دریغا آن لب شیرین اگر شیرین جوابستی
دریغ بازوی تقوا که دست رنگینت
به عقل من به سرانگشت می کند بازی
وفای یار به دنیا و دین مده سعدی
دریغ باشد یوسف به هر چه بفروشی
در شکنج سر زلف تو دریغا دل من
که گرفتار دو مارست بدین ضحاکی
آن بودی گل و سنبل و نالیدن بلبل
خوش بود دریغا که نکردند دوامی
ای دریغا گر شبی در بر خرابت دیدمی
سرگران از خواب و سرمست از شرابت دیدمی
دریغا عهد آسانی که مقدارش ندانستم
ندانی قدر وصل الا که درمانی به هجرانی
می گفتمت که جانی دیگر دریغم آید
گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی
دریغ نیست ز تو هر چه هست سعدی را
وی آن کند که تو گویی دگر چه می خواهی
مولوی
«دریغ» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
چون هر كسی درخورد خود یاری گزید از نیك و بد
ما را دریغ آید كه خود فانی كنیم از بهر لا
دلق من و خرقه من از تو دریغی نبود
و آنك ز سلطان رسدم نیم مرا نیم تو را
صاحب مروتیست كه جانش دریغ نیست
لیكن گرت بگیرد ماندی در ابتلا
بماند نیم غزل در دهان و ناگفته
ولی دریغ كه گم كردهام سر و پا را
تو آن ماری كه سنگ از تو دریغ است
سرت را كس نكوبد جز به سنگت
از سر درد و دریغ از پس هر ذره خاك
آه و فریاد همیآید گوش تو كرست
دریغا و دریغا كه در این خانه نگنجند
كه ایشان همه كانند و شما بند مكانید
ای دریغا كه حریفان همه سر بنهادند
باده عشق عمل كرد و همه افتادند
ای دریغا راز ما با همدگر
كو دگر كس را چنین همراز كرد
برای من مگری و مگو دریغ دریغ
به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد
دریغ پرده هستی خدای بركندی
چنانك آن در خیبر علی حیدر كند
طراز خلعت آن خوش نظر چو دیده شود
هزار جامه ز درد و دریغ و غم بدرید
گویی كه نیست از مه غیبم بجز دریغ
وز جام و خمر روح مرا نیست جز خمار
جان بسپارم به تیغ هیچ نگویم دریغ
از جهت زخم تیغ ساخت حقم چون سپر
هزار آتش و دود و غمست و نامش عشق
هزار درد و دریغ و بلا و نامش یار
برو مگوی جنون را ز كوره معقولات
كه صد دریغ كه دیوانه گشتهای یك بار
پرها بر هم زند یعنی دریغا خواجهام
روزگار نازنین را میدهد بر آنموس
زین بگذشتیم دریغست و حیف
آن رخ خوش طلعت زیبا ترش
ای دریغا كه شب آمد همه از هم ببریم
مجلس آخر شد و ما تشنه و مخمورسریم
ز خاص خاص خودم لطف كی دریغ آید
كه از كمال كرم دستگیر اغیارم
ای دریغا كه كان نفرین را
از طمع چند آفرین گفتم
رفت دریغا خر من مرد به ناگه خر من
شكر كه سرگین خری دور شدهست از در من
نمیآید دریغ او را چو دریا گوهرافشانی
ولیكن تو روا داری بدین آن را فریبیدن
بیندیش و خمش باش چنین راز مگو فاش
دریغ است بر اوباش چنین گوهر و مرجان
ای دریغا چشم بودی تا بدیدی در هوا
تا روان دیدی روان گشته روان عاشقان
سرما چو گشت سركش هیزم بنه در آتش
هیزم دریغت آید هیزم به است یا تن
زان جام بیدریغ در اندیشهها بریز
در بیخودی سزای دل خودپسند كن
ای قمر زیر میغ خویش ندیدی دریغ
چند چو سایه دوی در پی این دیگران
دریغ شرح نگشت و ز شرح میترسم
كه تیغ شرع برهنهست در شریعت او
آه دریغ مغز تو در ره پوست باخته
آه دریغ شاه تو در غم مات ریخته
ای دریغا ای دریغا ای دریغا ای دریغ
بر چنان چشم عیان چشم گمان بگریسته
اندر این ماتم دریغا تاب گفتارم نماند
تا مثالی وانمایم كان چنان بگریسته
چو دیده كحل نپذرفت از شه تبریز
زهی دریغ و ندم لا اله الا الله
بر دل من زن همه را ز آنك دریغ است و غبین
زخم تو و سنگ تو بر سینه و جان دگری
درده بیدریغ از آن شیره و شیر رایگان
شیر و نبید خلد را نیست حدی و غایتی
دریغا قالبم را هم ز بخشش نیم پر بودی
كه بر تبریزیان در ره دواسپه او برافزودی
دریغا كز میان ای یار رفتی
به درد و حسرت بسیار رفتی
دریغا لفظها بودی نوآیین
كز این الفاظ ناقص شد معانی
وز یارك خود دریغ داری
ای ماه بگو كه كی برآیی
تو چنین نهان دریغی كه مهی به زیر میغی
بدران تو میغ تن را كه مهی و خوش لقایی
بهلم دگر نگویم كه دریغ باشد ای جان
بر كور یوسفی را حركات و خودنمایی
ای دریغا در این خانه دمی بگشودی
مونس خویش بدیدی دل هر موجودی
ای دریغا خلق دیدی مر تو را
چون نهان از جمله خلقان میروی
خاموش اگر چه بحر دهد در بیدریغ
لیكن مباح نیست كه من رام یشتری
گفتم ای روح قدس آخر ما را بپرس
گفت چه پرسم دریغ حال مرا دانیی
دریغ دلبر جان را به مال میل بدی
و یا فریفته گشتی به سیدی چلبی
منزهی و درآمیختن عجب صفتی است
دریغ پرده اسرار درنوردندی
دریغ از تو كه در آرزوی غیری تو
جمال خویش ندیدی كه بیندیدستی
دریغ دیده بختم به كحل خاك درش
ز بهر روشنی چشم یافتی نظری
فردوسی
«دریغ» در شاهنامه فردوسی
دریغ آن کمربند و آن گردگاه
دریغ آن کیی برز و بالای شاه
همان جوشن و خود و زوپین و تیغ
کلاه و کمر هم نبودش دریغ
فروزندهی میغ و برنده تیغ
بجنگ اندرون جان ندارم دریغ
دریغست ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
دریغ آیدم کاین چنین یال و سفت
همی از پلنگان بباید نهفت
دریغ این بر و بازو و یال تو
میان یلی چنگ و گوپال تو
دریغ آن رخ و برز و بالای تو
دریغ آن همه مردی و رای تو
دریغ این غم و حسرت جان گسل
ز مادر جدا وز پدر داغدل
دریغ آن گل و مشک و خوشاب سی
همان تیغ برندهی پارسی
دریغ آن بر و برز و بالای او
رکیب و خم خسرو آرای او
دریغ آن گو نامبرده سوار
که چون او نبیند دگر روزگار
دریغ ارغوانی رخت همچو ماه
دریغ آن کیی برز و بالای شاه
گر ایدونک از من نداری دریغ
یکی باره و جوشن و گرز و تیغ
ببخشم ترا هرچ خواهی ز من
ندارم دریغ از تو پرمایه تن
ازیشان یکی کان بگیرد به تیغ
ندارم ازو تخت شاهی دریغ
نباید زدن چون بیابدش تیغ
که از تیغ باشد چنان رخ دریغ
چنین گفت کین هدیه آن را که رنج
ندارد دریغ از پی نام و گنج
دریغ آن فرود سیاوش دریغ
که با زور و دل بود و با گرز و تیغ
که کهتر پسر بود و پرخاشجوی
دریغ آنچنان خسرو ماهروی
دریغ آن دلیران و چندین سپاه
که با فر و برزند و با تاج و گاه
ببرد سران گرازان بتیغ
ندارم ازو گنج گوهر دریغ
ز من هرچ خواهی ندارم دریغ
ازین افسر و مهر و دینار و تیغ
دریغ آنچنان مرد نام آورا
ابا رادمردان همه سرورا
دریغ آن نکو روی همرنگ ماه
که بازش ندید آن خردمند شاه
دریغ آن شه پروریده به ناز
بشد روی او باب نادیده باز
گرفت از گرامی نبرده دریغ
گرامی کفش بود برنده تیغ
دریغ آن نبرده سوار هژبر
که بازش ندید آن خردمند پیر
دریغ آن سوار گرانمایه نیز
که افگنده شد رایگان بر نه چیز
که همچون پدر بود و همتای اوی
دریغ آن نکو روی و بالای اوی
دریغ آن گو شاهزاده دریغ
چو تابنده ماه اندرون شد به میغ
ز باره در افتاد پس شهریار
دریغ آن نکو شاهزاده سوار
دریغا سوارا گوا مهترا
که بختش جدا کرد تاج از سرا
دریغا سوارا شها خسروا
نبرده دلیرا گزیده گوا
گه بزم زر و گه رزم تیغ
ز خواهنده هرگز ندارد دریغ
ستاره همی جست راه گریغ
سپه را همی نامدی جان دریغ
دریغش نیاید ز بخشیدن ایچ
نه آرام گیرد به روز بسیچ
دریغت نیاید همی خویشتن
سپاهی شده زین نشان انجمن
دریغ این همه رنج و پیکار ما
پشیمانی آمد همه کار ما
دریغ آیدت جای شاهی همی
مرا از جهان دور خواهی همی
ندارم ازو گنج و گوهر دریغ
نه برگستوان و نه گوپال و تیغ
ازو نیستی گنج و گوهر دریغ
نه برگستوان و نه گوپال و تیغ
بدو گفت گازر که اینت سخن
دریغ آن شده رنجهای کهن
اگر خاک داری تو از من دریغ
نشاید سپردن هوا را چو میغ
نشاید که داریم چیزی دریغ
ز دارندهی لشکر و تاج و تیغ
ندارم دریغ از شما گنج خویش
نه هرگز براندیشم از رنج خویش
دریغش نیاید ز بخشیدن ایچ
نه آرام گیرد به روز بیسچ
ز زرین ستام و ز گوپال و تیغ
ز فرزند چیزش نیامد دریغ
چو خشنود باشد جهاندار پاک
ندارد دریغ از من این تیره خاک
دریغ آن پراگندن گنج من
فرستادن مردم و رنج من
بگفت این و تاریک شد بخت اوی
دریغ آن سر و افسر و تخت اوی
به موبد چنین گفت کای روزبه
دریغست ویران چنین خوب ده
دریغ آن بر و کتف و بالای شاه
دریغ آن رخ مجلس آرای شاه
دریغ آن سرو تاج و نام و نژاد
که اکنون همیداد خواهی به باد
نباید که خواهد ز ما باژ و گنج
دریغ آیدش جان دانا به رنج
دگر سوی گر رفت با گرز و تیغ
که از شاه جان را ندارم دریغ
نداری دریغ آنچه داری ز دوست
اکر دیده خواهد اگر مغز و پوست
چه داری بزرگی تو از من دریغ
همی آفتاب اندر آری بمیغ
اگر دیده خواهی ندارم دریغ
که دیده به از گنج دینار و تیغ
چرا دور کردی تو او را ز من
دریغ آمدت او درین انجمن
جز از جوشن و خود و گوپال و تیغ
ز ما این نبودی کسی را دریغ
دریغ این سر و تاج و این داد و تخت
دریغ این بزرگی و این فر و بخت
دریغ این سر و تاج و این مهر و داد
که خواهدشد این تخت شاهی بباد
دریغ آن سر و تاج و بالای تو
دریغ آن دل و دانش و رای تو
دریغ آن سر تخمهی اردشیر
دریغ این جوان و سوار هژیر