غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«یزدان» در غزلستان
حافظ شیرازی
«یزدان» در غزلیات حافظ شیرازی
دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
خیام نیشابوری
«یزدان» در رباعیات خیام نیشابوری
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان
برداشتمی من این فلک را ز میان
مولوی
«یزدان» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
تو میدانی كه من بیتو نخواهم زندگانی را
مرا مردن به از هجران به یزدان كاخرج الموتی
زر و زن را به جان مپرست زیرا
بر این دو دوخت یزدان كافری را
دایم خوشیم با وی اما به فضل یزدان
ما دیگریم امشب او دیگرست امشب
دو گوشم بست یزدان تا رهیدم
ز حال دی و فردا و خرافات
آن صورت نهان كه جهان در هوای او است
بر آب و گل به قدرت یزدان منقش است
بهر تحریض بندگان یزدان
از بد و نیك شاكر و شاكیست
حكمی كه كند یزدان راضی بود و شادان
ور سر كشد از سلطان در حلق كنب بیند
چو دم میش نماند ز دم خود كندش پر
تو ببینی دم یزدان به كجا هات رساند
اما چو قلب و نیكو مانندهاند با هم
پیش چراغ یزدان آن را گزید باید
بر دل نهاد قفلی یزدان و ختم كردش
از بهر فتح این در در غم طپید باید
خطی نوشت یزدان بر خد خوش عذاران
كز خط سیهتر است او كاین خط و خال گیرد
وگر نكردی قربان عنایت یزدان
امید هست كه ذبحش كند به خنجر عید
هزار شكر و هزاران سپاس یزدان را
كه عشق تو به جهان پر و بال بازگشاد
دوزخ گفتش كه مرا جان ببخش
تا بخورم هرك ز یزدان برید
فقر را در نور یزدان جو مجو اندر پلاس
هر برهنه مرد بودی مرد بودی نیز سیر
نزد یزدان نه صباح است برادر نه مسا
چیز دیگر بود و ما تبع آن دگریم
عشق یزدان پس حصاری محكم است
رخت جان اندر حصاری می كشم
همچون خلیل یزدان پروانه وار شادان
در آتشش نشستم تا حشر برنخیزم
خمیركرده یزدان كجا بماند خام
خمیرمایه پذیرم نه از فطیرانم
به چشم حاسدان گرگم بر یعقوب خود یوسف
بر جهال بوجهلم محمد پیش یزدان دان
پیش او بنهاد مفتاح خزاینهای خاص
كرده از عشق و محبتهاش یزدان نازنین
چون عقیق یمنی لب دلبر خندید
بوی یزدان به محمد رسد از سوی یمن
آتش به امر یزدان گردد به پیش مردان
لاله و گل و شكوفه ریحان و بید و سوسن
در سرای عصمت یزدان تویی
بخت و دولت روز و شب دربان تو
سماح آمد رباح از قول یزدان
كه عشقی به ز صد قنطار برجه
باد اندر امر یزدان چون نفس در امر تو
ز امر تو دشنام گشته وز تو مدحت خوان شده
بوی مشك و بوی ریحان لطف ماست
راست گویم نور یزدان آمده
اگر شور مرا یزدان كند توزیع بر عالم
نبینی هیچ یك عاقل شوند از عقلها عاری
سرشته وصل یزدان كوه طور است
در آن كان تاب نارد یك زمانی
یكی شاخی ز نور پاك یزدان
كه جان جان جمله میوههایی
گوید یزدان شیره ز میوه
كی به كف آید تا نفشاری
عنایت چون ز یزدان برتو باشد
چه غم گر تو به طاعت كمتر آیی؟!
«یزدان» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
نقاش رخت اگر نه یزدان بودی
استاد تو در نقش تو حیران بودی
فردوسی
«یزدان» در شاهنامه فردوسی
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید
بدان تا توانایی آرد پدید
نباشد جز از بیپدر دشمنش
که یزدان به آتش بسوزد تنش
به یزدان بود خلق را رهنمای
سر شاه خواهد که باشد به جای
به فرمان یزدان پیروزگر
به داد و دهش تنگ بستم کمر
منی کرد آن شاه یزدان شناس
ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس
چو این گفته شد فر یزدان از وی
بگشت و جهان شد پر از گفتوگوی
به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس
به دلش اندر آید ز هر سو هراس
چو از روزگارش چهل سال ماند
نگر تا بسر برش یزدان چه راند
بپویم به فرمان یزدان پاک
برآرم ز ایوان ضحاک خاک
خروشان همی رفت نیزه بدست
که ای نامداران یزدان پرست
به یزدان همی گفت زنهار من
سپردم ترا ای جهاندار من
که یزدان پاک از میان گروه
برانگیخت ما را ز البرز کوه
ز یزدان همی خواستند آفرین
بران تاج و تخت و کلاه و نگین
بدان برترین نام یزدان پاک
به رخشنده خورشید و بر تیره خاک
همه ترس یزدان بد اندر میان
همه راستی خواستم در جهان
جهان مرترا داد یزدان پاک
ز تابنده خورشید تا تیره خاک
همه برزو ساختی رسم و راه
نکردی به فرمان یزدان نگاه
جهان خواستی یافتی خون مریز
مکن با جهاندار یزدان ستیز
ترا پاک یزدان نگهدار باد
دلت شادمان بخت بیدار باد
همه دست بر روی گریان زنیم
همه داستانها ز یزدان زنیم
هر آن کس که او جز برین دین بود
ز یزدان و از منش نفرین بود
ببخشود یزدان نیکیدهش
کجا بودنی داشت اندر بوش
همه بچه را پرورانندهاند
ستایش به یزدان رسانندهاند
منم کمترین بنده یزدان پرست
ازان پس که آوردمت باز دست
پسر داد یزدان بیانداختم
ز بیدانشی ارج نشناختم
چو هنگام بخشایش آمد فراز
جهاندار یزدان بمن داد باز
به فرمان یزدان چو این گفته شد
نیایش همانگه پذیرفته شد
شگفتی برودابه اندر بماند
همی نام یزدان بروبر بخواند
که یزدان هر آنچت هوا بود داد
سرانجام این کار فرخنده باد
چه مایه شبان دیده اندر سماک
خروشان بدم پیش یزدان پاک
شوم پیش یزدان ستایش کنم
چو ایزد پرستان نیایش کنم
چو یزدان چنین راند اندر بوش
بران بود چرخ روان را روش
کس از داد یزدان نیابد گریغ
وگر چه بپرد برآید به میغ
گرفتار فرمان یزدان بود
وگر چند دندانش سندان بود
به یزدان گرفتند هر دو پناه
هم این دل شده ماه و هم پیشگاه
به نیروی یزدان گیهان خدای
برانگیختم پیلتن را ز جای
یکی آرزو کان به یزدان نکوست
کجا نیکویی زیر فرمان اوست
به زور جهاندار یزدان پاک
بیفگندم از دل همه ترس و باک
همه دودمان پیش یزدان پاک
شب تیره تا برکشد روز چاک
ز رستم همی در شگفتی بماند
برو هر زمان نام یزدان بخواند
بدو بگرو آن دین یزدان بود
نگه کن ز سر تا چه پیمان بود
گه رفتن آمد به دیگر سرای
مگر نزد یزدان به آیدت جای
به پیش بزرگان ستایش کنیم
همان پیش یزدان نیایش کنیم
هر آنگه کت آید به بد دسترس
ز یزدان بترس و مکن بد بکس
سپه را ز کار بدی باز داشت
که با پاک یزدان یکی راز داشت
اگر دشت کین آید و رزم سخت
بود یار یزدان پیروزبخت
لب رستم از خنده شد چون بسد
همی گفت نیکی ز یزدان سزد
شب تیره تا برکشد روز چاک
نیایش کنم پیش یزدان پاک
مرا در غم خود گذاری همی
به یزدان چه امیدداری همی
تن رخش بسترد و زین برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
به جایی که تنگ اندر آید سخن
پناهت بجز پاک یزدان مکن
به یزدان چنین گفت کای دادگر
تو دادی مرا دانش و زور و فر
تهمتن ازو در شگفتی بماند
همی پهلوی نام یزدان بخواند
تهمتن به یزدان نیایش گرفت
ابر آفرینها فزایش گرفت
سیه گشت چون نام یزدان شنید
تهمتن سبک چون درو بنگرید
به نیروی یزدان پیروزگر
به بخت و به شمشیر تیز و هنر
مگر یار باشدت یزدان پاک
سر جادوان اندر آری به خاک
سزای تو دیدی که یزدان چه کرد
ز دیو و ز جادو برآورد گرد
به یک هفته بر پیش یزدان پاک
همی با نیایش بپیمود خاک
نگه کرد کاووس و خیره بماند
به سودابه بر نام یزدان بخواند
بگرداندش سر ز یزدان پاک
فشاند بر آن فر زیباش خاک
چهل روز بر پیش یزدان به پای
بپیمود خاک و بپرداخت جای
همی رخ بمالید بر تیره خاک
نیایش کنان پیش یزدان پاک
به گیتی جز از پاک یزدان نماند
که منشور تیغ ترا برنخواند
جز از بندگی پیش یزدان مجوی
مزن دست در نیک و بد جز بدوی
برین کار یزدان ترا راز نیست
اگر جانت با دیو انباز نیست
سرم گشت سیر و دلم کرد بس
جز از پاک یزدان نترسم ز کس
که تندی مرا گوهرست و سرشت
چنان زیست باید که یزدان بکشت
بکوشم ندانم که پیروز کیست
ببینیم تا رای یزدان به چیست
بدو گفت کاووس یزدان پاک
دل بدسگالت کند چاک چاک
تو خرسند گردان دل مادرم
چنین کرد یزدان قضا بر سرم
اگر هوش تو زیر دست منست
به فرمان یزدان بساییم دست
که درمان این کار یزدان کند
مگر کاین سخن بر تو آسان کند
زواره سپه را گذارد به راه
به نیروی یزدان و فرمان شاه
بدید از بد و نیک آزار او
به یزدان پناهید از کار او
شگفتی ز دیدار او خیره ماند
بروبر همی نام یزدان بخواند
ترا پاک یزدان چنان آفرید
که مهر آورد بر تو هرکت بدید
همی گفت صد ره ز یزدان سپاس
نیایش کنم روز و شب بر سه پاس
همه نیکویی در جهان بهر تست
ز یزدان بهانه نبایدت جست
به نیروی یزدان نیکی دهش
کزین کوه آتش نیابم تپش
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و آب یکسان بود
به یزدان پناهید و زو جست بخت
بدان تا ببار آید آن نو درخت
نخواهم زمانه جز آن کاو نوشت
چنان زیست باید که یزدان سرشت
ز یزدان بران گونه دارم امید
که آید درود و خرام و نوید
جهاندار یزدان پناه منست
زمین تخت و گردون کلاه منست
به نزدیک یزدان چه پوزش برم
بد آید ز کار پدر بر سرم
ازین کرد یزدان ترا بی نیاز
هم ایدر بباش و به خوبی بناز
همی سر ز یزدان نباید کشید
فراوان نکوهش بباید شنید
پذیرفتم از پاک یزدان که من
بکوشم به خوبی به جان و به تن
بدین گونه پیمان که من کردهام
به یزدان و سوگندها خوردهام
ولیکن به فرمان یزدان دلیر
نباشد ز خاشاک تا پیل و شیر
کسی کاو ز فرمان یزدان بتافت
سراسیمه شد خویشتن را نیافت
سیاوش به پیران نگه کرد و گفت
که فرمان یزدان نشاید نهفت
به ایران اگر دوستان داشتی
به یزدان سپردی و بگذاشتی
ستایش کنم پیش یزدان نخست
چو دیدم ترا روشن و تندرست
بدو در دو چشمش همی خیره ماند
همی هر زمان نام یزدان بخواند
پذیرفتم از پاک یزدان ترا
به رای و دل هوشمندان ترا
بگویش که هر چند من سالخورد
بدم پاک یزدان مرا شاد کرد
ازان ده یکی بیگذاره نماند
برو هر کسی نام یزدان بخواند
ز خورشید تابنده تا تیرهخاک
گذر نیست از داد یزدان پاک
به یزدان که تا در جهان زندهام
به کین سیاوش دل آگندهام
که امروز بادافرهی ایزدیست
مکافات بد را ز یزدان بدیست
همی شد فرامرز نیزه به دست
ورازاد را راه یزدان ببست
چو یزدان نیکی دهش زور داد
از اختر ترا گردش هور داد
به فرمان یزدان خجسته سروش
مرا روی بنمود در خواب دوش
که از فر یزدان گشادی سخن
بدانگه که اندرزش آمد به بن
غمی شد دل گیو و خیره بماند
بدان خیرگی نام یزدان بخواند
بدو گفت کیخسرو ای شیرفش
زبان را ز سوگند یزدان مکش
بدو گفت کیخسرو اینست و بس
پناهم به یزدان فریادرس
جهاندار یزدان گوای منست
که دیدار تو رهنمای منست
بشد گیو نیزه گرفته به دست
پر از آفرین جان یزدان پرست
به فر و به فرمان یزدان پاک
سراسر به گرز اندر آرم به خاک
همانگه به فرمان یزدان پاک
ازان بارهی دژ برآمد تراک
وگر خود خجسته سروش اندرست
به فرمان یزدان یکی لشکرست
به فرمان یزدان کند این تهی
که اینست پیمان شاهنشهی
بسان درفشی برآورد راست
به گیتی بجز فر یزدان نخواست
بنه نامه و نام یزدان بخوان
بگردان عنان تیز و لختی ممان
که از بند آهرمن بد بجست
به یزدان زد از هر بدی پاک دست
گهر آنک از فر یزدان بود
نیازد به بد دست و بد نشنود
گوان را به تخت مهی برنشاند
بریشان همی نام یزدان بخواند
به گیتی بماند از او نام بد
همان پیش یزدان سرانجام بد
بهستی یزدان گواهی دهند
روان ترا آشنایی دهند
کنون ای خردمند روشنروان
بجز نام یزدان مگردان زبان
همه پشت را سوی یزدان کنیم
بنیروی او رزم شیران کنیم
بدو گفت پیران که ای پیلتن
درودت ز یزدان و از انجمن
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
که دیدم ترا زنده بر جایگاه
گله هر کجا دید یکسر براند
بشمشیر بر نام یزدان بخواند
تو مر دیو را مردم بد شناس
کسی کو ندارد ز یزدان سپاس
بمالیدش از گرد و زین برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
برآمد ترا این چنین کار چند
بنیروی یزدان و بخت بلند
بهر کار با هر کسی دادکن
ز یزدان نیکی دهش یاد کن
باندیشه از بی گزندان بود
همیشه پناهش به یزدان بود
گشاده زبان و دل و پاک دست
پرستندهی شاه یزدان پرست
بدان تا ببندد ز بیداد دست
کسی را کجا نیست یزدان پرست
چنین بود فرمان یزدان پاک
که بیدادگر شاه گردد هلاک
ز یزدان بران شاه باد آفرین
که نازد بدو تاج و تخت و نگین
ترا داد یزدان کلاه و کمر
دگر شاه کیخسرو دادگر
ازیشان کسی نیست یزدان پرست
یکی هم ندارند با شاه دست
کنون جست آنرا که آمدش خوش
تو از راه یزدان سرت را مکش
ازو یاورت پاک یزدان بود
به کام تو خورشید گردان بود
به فرمان یزدان پیروزبخت
نگون اندر آویزمش بر درخت
به پیری ورا بخت خندان شدست
پرستندهی پاک یزدان شدست
بدان خانه شد شاه یزدان پرست
فرود آمد از جایگاه نشست
منم گفت یزدان پرستنده شاه
مرا ایزد پاک داد این کلاه
سوی راه یزدان بیازیم چنگ
بر آزاده گیتی نداریم تنگ
به بلخ گزین شد بران نوبهار
که یزدان پرستان بدان روزگار
همی خواند او زند زردشت را
به یزدان نهاده کیی پشت را
گزارش همی کرد اسفندیار
به فرمان یزدان همی بست کار
به یزدان چنین گفت کای کردگار
توی برتر از گردش روزگار
چو لهراسپ اندر میانه بماند
به بیچارگی نام یزدان بخواند
جهاندیده از تیر ترکان بخست
نگونسار شد مرد یزدان پرست
جهاندار با فر یزدان بود
همه کار او رزم و میدان بود
از ایرانیان بود هشتاد مرد
زبانشان ز یزدان پر از یاد کرد
بدین گفته یزدان گوای منست
چو جاماسپ کو رهنمای منست
کنون همچنین بسته باید تنم
به یزدان گوای منست آهنم
چو چشمش بران تیزرو برفتاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
بدو گفت یزدان سپاس ای جوان
که دیدم ترا شاد و روشنروان
یکی هفته بر پیش یزدان پاک
همی بود گشتاسپ با درد و باک
برفتنت یزدان پناه تو باد
به باز آمدن تخت گاه تو باد
فرود آمد از نامور بارگی
به یزدان نمود او ز بیچارگی
به آب اندر آمد سر و تن بشست
نگهدار جز پاک یزدان نجست
چو اسفندیار آن شگفتی بدید
به یزدان پناهید و دم درکشید
سپه برگرفت و بنه بر نهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
بیابم ز یزدان همی کام دل
مرا گر دهد چهرهی دلگسل
کجا آن همه عهد و سوگند و بند
به یزدان و آن اختر سودمند
همه پیش یزدان نیایش کنید
بخوانید و او را ستایش کنید
چو ایرانیان را دل آمد به جای
ببودند بر پیش یزدان به پای
به نیروی یزدان بیابیم دست
بدان بدکنش مردم بتپرست
چو نومید گردد ز یزدان کسی
ازو نیکبختی نیاید بسی
بکوشید و پیکار مردان کنید
پناه از بلاها به یزدان کنید
به پیروزی از بارهی کاخ پاس
بدارید از پاک یزدان سپاس
خرد یافته مرد یزدان شناس
به نیکی ز یزدان شناسد سپاس
وگر هیچ تاب اندر آرد به چهر
به یزدان که بر پای دارد سپهر
به یزدان نمایم به روز شمار
بنالم ز بدگوی با کردگار
هرانکس که از راه یزدان بگشت
همان عهد او گشت چون باد دشت
بد و نیک هر دو ز یزدان بود
لب مرد باید که خندان بود
سرانجام بستر بود تیرهخاک
بپرد روان سوی یزدان پاک
ز یزدان همی آرزو خواستم
که اکنون بتو دل بیاراستم
به دل خرمی دار و بگذر ز رود
ترا باد از پاک یزدان درود
که یزدان سپاس ای جهان پهلوان
که دیدم ترا شاد و روشنروان
چنان دان که یزدان گوای منست
خرد زین سخن رهنمای منست
به یزدان که دیدم شما را نخست
که یک نامور با دگر کین نجست
بدین گیتیاندر نکوهش بود
همان پیش یزدان پژوهش بود
سپاسم ز یزدان که بگذشت سال
بدیدم یکی شاه فرخ همال
ز یزدان و از روی من شرمدار
مخور بر تن خویشتن زینهار
کجا راه یزدان همی بازجست
همی خواستی اختران را درست
مرا یار در جنگ یزدان بود
سر و کار با بخت خندان بود
به یزدان پناه و به یزدان گرای
که اویست بر نیک و بد رهنمای
گناهی که کردی ز یزدان بخواه
سزد گر به پوزش ببخشد گناه
چو بگذشت مانند کشتی به رود
همی داد تن را ز یزدان درود
ستایش گرفتم به یزدان پاک
کزویست امید و زو بیم و باک
سپاسم ز یزدان که شب تیره شد
دران تیرگی چشم او خیره شد
بترس از جهاندار یزدان پاک
خرد را مکن با دل اندر مغاک
جز از بند دیگر ترا دست هست
بمن بر که شاهی و یزدان پرست
مرا گویی از راه یزدان بگرد
ز فرمان شاه جهانبان بگرد
که تا رای یزدان به جای آورم
خرد را بدین رهنمای آورم
چنان دان که یزدان گوای منست
برین دین به رهنمای منست
دگر گفت یزدان گوای منست
پشوتن بدین رهنمای منست
که یزدان سپاس ای جهان پهلوان
که ما از تو شادیم و روشنروان
گوی بود با زور و گیرنده دست
خردمند و دانا و یزدان پرست
به یزدان چنین گفت کای رهنمای
تو داری سپهر روان را به پای
بدو گفت رستم ز یزدان سپاس
که بودم همه ساله یزدانشناس
به یزدان و جان تو ای نامدار
به خاک نریمان و سام سوار
ز یزدان بترس و ز ما شرمدار
نگه کن بدین گردش روزگار
از آنکس کشان خواند از جای خویش
به یزدان پناهید و رفتند پیش
که یزدان پسر داد و نشناختم
به آب فرات اندر انداختم
که گیتی نجستم به رنج و به داد
مرا تاج یزدان به سر بر نهاد
بباشید ایمن به ایوان خویش
به یزدان سپرده تن و جان خویش
سپه برگرفت از عراق و براند
به رومی همی نام یزدان بخواند
هرانکس که زنهار خواهد همی
ز کرده به یزدان پناهد همی
سپردم ترا جای و رفتم به خاک
سپردم روانرا به یزدان پاک
بد و نیک هر دو ز یزدان شناس
وزو دار تا زنده باشی سپاس
کف دست او بر دهان برنهاد
بدو گفت یزدان پناه تو باد
که یزدان ترا مزد نیکان دهاد
بداندیش را درد پیکان دهاد
ز خونش بپیچید هم دشمنش
به مینو رساناد یزدان تنش
ستایندهی مرد نادان شوند
نیایش کنان پیش یزدان شوند
یکی مرد پاکیزه و نیکخوی
بدو دین یزدان شود چارسوی
تو کرپاس را دین یزدان شناس
کشنده چهار آمد از بهر پاس
گراینده باشد به یزدان پاک
بدو دارد امید و زو ترس و باک
شنیدی همانا که یزدان پاک
چه دادست ما را بدین تیره خاک
مرایار یزدان و ایران سپاه
نخواهم که رومی بود نیکخواه
خداوند خواندش بیتالحرام
بدو شد همه راه یزدان تمام
سر از راه پیچیده و داد نه
ز یزدان یکی را به دل یاد نه
سکندر بدان درشگفتی بماند
فراوان نهان نام یزدان بخواند
همی گفت کاینت سرای نشست
نبیند چنین جای یزدان پرست
سپاسم ز یزدان پروردگار
که با من نبد مهتری نامدار
همه نیکویها ز یزدان شناس
و زو دار تا زنده باشی سپاس
کس از خواست یزدان کرانه نیافت
ز کار زمانه بهانه نیافت
دگر گفت کای شهریار سترگ
ترا داد یزدان جهان بزرگ
شگفت اندر ایشان سکندر بماند
ز دریا همی نام یزدان بخواند
سپاه سکندر همی خیره ماند
همی هرکسی نام یزدان بخواند
بران آب روشن سر و تن بشست
نگهدار جز پاک یزدان نجست
ز یزدان پاک آن شگفتی بدید
که خورشید گشت از جهان ناپدید
نمیرد کسی کو روان پرورد
به یزدان پناهد ز راه خرد
پر از باد لب دیدگان پرزنم
که فرمان یزدان کی آید که دم
بزرگی کن و رنج ما را بساز
هم از پاک یزدان نهای بینیاز
وزان جایگه تیز لشکر براند
خروشان بسی نام یزدان بخواند
سکندر نگه کرد زو خیره ماند
بروبر همی نام یزدان بخواند
بپرهیز و جان را به یزدان سپار
به گیتی جز از تخم نیکی مکار
ترا مهر بد بر تنم سال و ماه
کنون جان پاکم ز یزدان بخواه
برآن تنگ صندوق بنهاد دست
چنین گفت کای شاه یزدان پرست
بنالم ز تو پیش یزدان پاک
خروشان به سربر پراگنده خاک
به یزدان گرای و به یزدان پناه
براندازه زو هرچ باید بخواه
چو بشنید بابک زبان برگشاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
وزین سو به دریا رسید اردشیر
به یزدان چنین گفت کای دستگیر
به نیکی ز یزدان همی جست مزد
که ریزد بر آن بوم و بر خون دزد
چو یزدان مرا شهریاری فزود
ز من در جهان یادگاری فزود
به پیروزی اندر به یزدان گرای
که او باشدت بیگمان رهنمای
به یزدان گرای و به یزدان گشای
که دارنده اویست و نیکی فزای
سپاسم ز یزدان که او داد زور
بلند اختر و بخش کیوان و هور
شما دست یکسر به یزدان زنید
بکوشید و پیمان او مشکنید
ترا روزگار اورمزد آن بود
که خشنودی پاک یزدان بود
هرانکس که داند که دادار هست
نباشد مگر پاک و یزدان پرست
ز مردم ندارد کسی زان سپاس
نبپسندد آن مرد یزدان شناس
به فرمان یزدان دل آراستن
مرا چون تن خویشتن خواستن
ز یزدان و از ما بر آن کس درود
که تارش خرد باشد و داد پود
ز خاشاک ناچیز تا عرش راست
سراسر به هستی یزدان گواست
جهاندار با فر و نیکیشناس
که از تاج دارد به یزدان سپاس
به دانش ز یزدان شناسد سپاس
خنک مرد دانا و یزدانشناس
به یزدان گرای و سخن زو فزای
که اویست روزی ده و رهنمای
چو یزدان نیکیدهش نیکوی
بما داد و تاج سر خسروی
که یزدان ستایش نخواهد همی
نکوهیده را دل بکاهد می
خریدارم او را به تخت و کلاه
به فرمان یزدان و گنج و سپاه
بدو گفت قیصر که ای شهریار
ز فرمان یزدان که یابد گذار
چو قیصر که فرمان یزدان بهشت
به ایران بجز تخم زشتی نکشت
گسسته شد آن لشکر و بارگاه
به نیروی یزدان که بنمود راه
بدو گفت کای مرد صورت پرست
به یزدان چرا آختی خیرهدست
همه جفت و همتا و یزدان یکیست
جز از بندگی کردنت رای نیست
اگر اهرمن جفت یزدان بدی
شب تیره چون روز خندان بدی
خنک شاه باداد و یزدان پرست
کزو شاد باشد دل زیردست
گنهکار باشد تن زیردست
مگر مردم پاک و یزدان پرست
بگفت این و از پیش برخاستند
ز یزدان برو آفرین خواستند
جهاندار یزدان بود داد و راست
که نفزود در پادشاهی نه کاست
ز نیک و بدیها به یزدان گرای
چو خواهی که نیکیت ماند به جای
چو داردت یزدان بدو دست یاز
بدان تا نمانی به گرم و گداز
چنین است امیدم به یزدان پاک
که چون سر بیارم بدین تیرهخاک
نخست از نیایش به یزدان کنید
دل از داد ما شاد و خندان کنید
نگه کرد منذر بدو خیره ماند
به زیر لبان نام یزدان بخواند
همان زو بود دین یزدان به پای
جوان را به نیکی بود رهنمای
به یاران همی گفت یزدان سپاس
که رفتیم و ایمن شدیم از هراس
ازان آب لختی به سر بر نهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
به یزدان گرای و بدو کن پناه
خداوند گردنده خورشید ماه
نیایش کنی پیش یزدان پاک
بگردی به زاری بران گرم خاک
نخواهیم بر تخت زین تخمهکس
ز خاکش به یزدان پناهیم و بس
ز یزدان همی خواستند آنک رزم
مگر باز گردد به شادی و بزم
ز یزدان همی خواستم تاکنون
که باشد به خوبی مرا رهنمون
یکی با شما نیز پیمان کنم
زبان را به یزدان گروگان کنم
چو ایوان او بود زندان من
چو بخشایش آورد یزدان من
سپاسم ز یزدان که دارم خرد
روانم همی از خرد برخورد
برین پاک یزدان گوای منست
خرد بر زبان رهنمای منست
بدو گفت موبد به یزدان پناه
چو رفتی دلت را بشوی از گناه
به یزدان پناهید کو بد پناه
نمایندهی راه گم کرده راه
به یزدان گراییم و رامش کنیم
بتازیم و دل زین جهان برکنیم
به هستی یزدان گوایی دهیم
روان را بدین آشنایی دهیم
ز گیتی به یزدان پناهید و بس
که دارنده اویست و فریادرس
دل شاه بهرام ناشاد گشت
ز یزدان بترسید و پر داد گشت
که یزدان ورا یار به اندازه باد
غم و مرگ و سختی بر و تازه باد
بدو آسیابان و زن خیره ماند
همی هر یکی نام یزدان بخواند
دو زاغ کمان را به زه بر نهاد
ز یزدان پیروزگر کرد یاد
به یزدان نباید بود ناسپاس
دل ناسپاسان بود پرهراس
بکن کار زان پس به یزدان سپار
نه گردون به جنگست با ماهیار
نیایش کنان پیش خورشید شد
ز یزدان دلی پر ز امید شد
نیایش کنم پیش یزدان خویش
ببینم مگر بیتو ویران خویش
همی بد که این مرد بد ناسپاس
ز یزدان نبودش به دل در هراس
ز یزدان بترس و ز من دور باش
به هر کار چون من تو رنجور باش
شوم پیش یزدان بپوشم پلاس
نباشم ز گفتار او ناسپاس
نیایش کند پیش آتش به خاک
پرستش کند پیش یزدان پاک
بگفتی که ای دادخواهندگان
به یزدان پناهید از بندگان
به یزدان چنین گفت کای کردگار
توانا و دانندهی روزگار
ز پیروزی چین چو سربر فراخت
همه کامگاری ز یزدان شناخت
بدان مایه لشکر که برد این گمان
که یزدان گشاید در آسمان
ز یزدان بخواهید تا هم چنین
دل ما بدارد به آیین و دین
به یزدان پناهید و فرمان کنید
روان را به مهرش گروگان کنید
همی گفت هرکس که یزدان سپاس
که هست این جهاندار یزدان شناس
همه نیکویها ز یزدان شناخت
خرد جست و با مرد دانا بساخت
مرا کرد پیروز یزدان پاک
سر دشمنان رفت در زیر خاک
بدو گفت یزدان پناه تو باد
سر تخت خورشید گاه تو باد
به موبد چنین گفت بهرام گور
که یزدان دهد فر و دیهیم و زور
برون آسمان و درونش هواست
زبر فر یزدان فرمانرواست
زبر چون بهشتست و دوزخ به زیر
بد آن را که باشد به یزدان دلیر
به بهرام گفت ای جهاندار شاه
ز یزدان برینبر فزونی مخواه
به یزدان خردمند نزدیکتر
بداندیش را روز تاریکتر
به یزدان دارنده کو داد فر
به تاج و به تخت و نژاد و گهر
گنهکار یزدان مباشید هیچ
به پیری به آید به رفتن بسیچ
سر نامه کرد از نخست آفرین
ز یزدان برآنکس که جست آفرین
به هندی همی نام یزدان بخواند
ورا از چهل مرد برتر نشاند
چو بینم به نیروی یزدان تنش
ببینی به خون غرقه پیراهنش
چنین داد پاسخ که یزدان پاک
مرا گر به هندوستان داد خاک
به فرمان دارنده یزدان پاک
پی اژدها را ببرم ز خاک
بدو گفت یزدان پاکآفرین
ترا ایدر آورد ز ایران زمین
مرا کرد یزدان ازان بینیاز
به چیز کسان دست کردن دراز
ز یزدان ترا باد چندان درود
که آن را نداند فلک تار و پود
بگویید کز پاک یزدان خدای
بریدیم و بستیم با دیو رای
همی رفت پیچان به ایوان خویش
به یزدان سپرده تن و جان خویش
بیامد سپینود را برنشاند
همی پهلوی نام یزدان بخواند
چنان هم بیامد به ایوان خویش
به یزدان سپرده تن و جان خویش
هران را که ما تاج دادیم و تخت
ز یزدان شناسید وز داد و بخت
برین نیز گر خواست یزدان بود
دل روشن از بخت خندان بود
منم پیش یزدان ازو دادخواه
که در چادر ابر بنهفت ماه
هم آزادی تو به یزدان کنیم
دگر پیش آزادمردان کنیم
سوم بیست بر پیش یزدان به پای
بباشم مگر باشدم رهنمای
به درگاه یکساله روزی بداد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
برانند فرمان یزدان بروی
بدان تا شود هرکسی چارهجوی
همی بگذرد چرخ و یزدان به جای
به نیکی ترا و مرا رهنمای
بریزم ز تن خون انباردار
کجا کار یزدان گرفتست خوار
چو بشندی زو این سخن خوشنواز
به یزدان پناهید و بردش نماز
ز کوه و بیابان وز دشت و غار
ز یزدان همیخواستی زینهار
چو این کرده شد نام یزدان بخواند
ز پیش سمرقند لشکر براند
نه یزدان پسندد نه یزدانپرست
نه اندر جهان مردم زیردست
برین بر جهاندار یزدان گواست
که او را گوا خواستن ناسزاست
ازین پس نخواهم فرستاد کس
بدین جنگ یزدان مرا یار بس
نماند برین خاک جاوید کس
ز هر بد به یزدان پناهید و بس
همه دیدمش جنگ جوید همی
به فرمان یزدان نگوید همی
شود زیر خاک پی من تباه
به یزدان روانش بود دادخواه
برفتند خشنود ز ایوان اوی
به یزدان سپرده تن و جان اوی
گنهکار کردی به یزدان تنت
شود مویه گر بر تو پیراهنت
بفرمان یزدان ببرم سرت
ز خون همچو دریا کنم کشورت
ز یزدان وز لشکرم نیست شرم
که من چند پالودهام خون گرم
بدانگه کجا شاه در بند بود
به یزدان مرا سخت سوگند بود
همیدارد او دین یزدان تباه
مباد اندرین نامور بارگاه
که یزدان ازین پور خشنود باد
دل بدسگالش پر از دود باد
هران کس که او جز برین دین بود
ز یزدان وز منش نفرین بود
ور ای دون که او کژ گوید همی
ره پاک یزدان نجوید همی
به نزدیک یزدان بود ناپسند
نباشد بدین بارگه ارجمند
به شاهی مرا داد یزدان پاک
ز خورشید تابنده تا تیره خاک
ز یزدان وز ما بدان کس درود
که از داد و مهرش بود تاروپود
به یزدان که او داد دیهیم و فر
که من خود میانش ببرم به ار
شما دل به فرمان یزدان پاک
بدارید وز ما مدارید باک
به آواز گفت آن زمان شهریار
که جز پاک یزدان مجویید یار
ز گنج آنچ باید مدارید باز
که کردست یزدان مرا بینیاز
شما رای و فرمان یزدان کنید
به چیزی که پیمان دهد آن کنید
هر آنکس که او راه یزدان بجست
بب خرد جان تیره بشست
به هستی یزدان گوایی دهند
روان تو را آشنایی دهند
به نزدیک یزدان ز تخمی که کشت
به باید بپاداش خرم بهشت
به یزدان سزد ملک و مهتر یکیست
کسی را جز از بندگی کار نیست
مسیح فریبنده خود کشته شد
چو از دین یزدان سرش گشته شد
اگر فر یزدان برو تافتی
جهود اندرو راه کی یافتی
سوی پاک یزدان شد آن رای پاک
بلندی ندید اندرین تیره خاک
همه زیر فرمان یزدان بود
وگر در دم سنگ و سندان بود
نباید که شد جان ما بیسپاس
به نزدیک یزدان نیکیشناس
چنین گفت کان کو به یزدان پاک
فزون دارد امید و هم بیم و باک
چنین داد پاسخ او کز نخست
درپاک یزدان بدانست وجست
سه دیگر به یزدان بود ناسپاس
تن خویش را در نهان ناشناس
فرستاده اندر شگفتی بماند
فراوان برو نام یزدان بخواند
به یزدان گراییم فرجام کار
که روزی ده اویست و پروردگار
سرتاجور فر یزدان بود
خردمند ازو شاد وخندان بود
که یزدان گناهش ببخشد مگر
ستمگر نخواند ورا دادگر
کسی کو بود پاک و یزدان پرست
نیازد به کردار بد هیچ دست
سخن جز به یزدان و از دین مگوی
ز نیرنگ جادو شگفتی مجوی
ز یزدان همیخواستی زینهار
همیریختی خون دل برکنار
اگر بد کنش زور دارد چو شیر
نباید که باشد به یزدان دلیر
ندیدند وهرکس کزیشان بماند
به دل در همی نام یزدان بخواند
چنین داد پاسخ که یزدان سپاس
کزو دارم اندر دو گیتی هراس
به نیروی یزدان سرماه را
بسیجیم یک سر همه راه را
سر نامه کرد آفرین بزرگ
به یزدان پناهش ز دیو سترگ
چنین گفت کسری که یزدان سپاس
که هستم خردمند و نیکیشناس
نباشد جز از رای یزدان پاک
ز رخشنده خورشید تا تیره خاک
اگرهرگز این آرزو خواستم
ز یزدان وبردل بیاراستم
که آن راکه خواهد دهد نیکوی
نگر جز به یزدان به کس نگروی
گنهکار هم پیش یزدان تویی
که بد نام و بد گوهر و بد خویی
چنین داد پاسخ که یزدان سپاس
که از ما کسی نیست اندر هراس
فرستاده راگفت شاه جهان
که این هم نباشد ز یزدان نهان
بنیروی یزدان که اندیشه داد
روان مرا راستی پیشه داد
ز تخمی که یزدان باختر بکشت
ببایدش برتارک ما نبشت
دگر گفت کای شاه یزدان پرست
بدر بر بسی مردم زیردست
ز یزدان بدی شاد و پیروز بخت
همیشه جهاندار با تاج و تخت
بدانش فزای و به یزدان گرای
که اویست جان تو را رهنمای
که از ما به یزدان که نزدیکتر
کرا نزد او راه باریکتر
دلیری به رزم اندرون زور دست
بود پاکدینی و یزدان پرست
به موبد چنین گفت پیروز شاه
که خواهش ز یزدان به اندازه خواه
همانست رای و همینست راه
به یزدان گرای و به یزدان پناه
نمرد آنک او نیک کردار مرد
بیاسود و جان را به یزدان سپرد
بگرود به یزدان وتن پرگناه
بدی بر دل خویش کرده سیاه
بپرسید کار پرستش بچیست
به نیکی یزدان گراینده کیست
گراینده بادی به فرهنگ و رای
به یزدان خرد بایدت رهنمای
برین برگ واین شاخها آخت دست
هنرمند دینی و یزدان پرست
سپاسم ز یزدان که فرزند هست
خردمند و دانا و ایزد پرست
که یزدان تو را زندگانی دهاد
همت خوبی و کامرانی دهاد
به یزدان پاک و بخورشید و ماه
به آذر گشسب و بتخت و کلاه
چنین گفتن زان پس که یزدان سپاس
مبادم مگر پاک و یزدان شناس
ز یزدان بخواهم همی جان شاه
که جاوید باد این سزاوار گاه
کسی را که یزدان کند پادشا
بنازد بدو مردم پارسا
دلی بیگنه پرغم ای شهریار
به یزدان نمایم به روز شمار
فرو خورد تریاک و نامد به کار
ز هرمز به یزدان بنالید زار
ز یزدان پذیرفتم این تخت نو
همین روشن و مایه وربخت نو
خرد نیست با مردم ناسپاس
نه آنرا که او نیست یزدان شناس
نبد خواست یزدان که ایران زمین
بویرانی آرند ترکان چین
جهانجوی گردی و یزدان پرست
مداراد دارنده باز از تودست
وگر دیر مانی برین هم نشان
سر از شاه وز داد یزدان کشان
چنین داد پاسخ که ای ناسپاس
نگوید چنین مرد یزدان شناس
تو را دل پراندیشه مهتریست
ببینیم تا رای یزدان بچیست
به یزدان پاک وبتخت وکلاه
که گر من بیابم تو را بیسپاه
تو پیمان یزدان نداری نگاه
همی ناسزا خوانی این پیشگاه
تو راپاک یزدان بروبرگماشت
بد او ز ایران و توران بگاشت
بدو گفت بهرام کاینست راست
برین راستی پاک یزدان گواست
برین نیز هم خشم یزدان بود
روانت به دوزخ به زندان بود
همه نیکوییها ز یزدان شناس
مباش اندرین تاجور ناسپاس
به دل دیو را یار کردی همی
به یزدان گنهگار گردی همی
بدین کار پشت تو یزدان بود
هما و از توبخت خندان بود
سخنها درازست و کاری درشت
به یزدان کنون باز هشتیم پشت
چنین گفت خسرو به یزدان پرست
که از خوردنی چیست کاید بدست
توگر چارهجویی دانی اکنون بساز
هم از پاک یزدان نهای بینیاز
زرخشنده خورشید تا تیره خاک
نباشد مگر رای یزدان پاک
کجا خواندندیش یزدان سرای
پرستشگهی بود و فرخنده جای
چنین گفت کاین پادشاهی مراست
بدین بر شما پاک یزدان گواست
برین کرده خویش باید گریست
ببینیم تا رای یزدان بچیست
همه شارستان ماند اندر شگفت
به یزدان سقف پوزش اندر گرفت
ز پشت صلیبی بیازید دست
بپرسیدن مرد یزدان پرست
که یزدان تو را بینیازی دهد
بلند اخترت سرفرازی دهد
به پاکیزه یزدان که ماه آفرید
جهان را بسان تو شاه آفرید
کنون پاک یزدان ز کردار بد
به پیش اندر آوردشان کار بد
که یزدان پیروزگر یار ماست
جوانمردی و مردمی کارماست
کزو بگذری هرمز و کی قباد
که از داد یزدان نکردند یاد
بماند ز پیوند پیمان ما
ز یزدان چنین است فرمان ما
جهاندار دهقان یزدان پرست
چوبر واژه برسم بگیرد بدست
به یزدان پناهند به روز نبرد
نخواهد به جنگ اندرون آب سرد
به یزدان نگروند و گردان سپهر
ندارد کسی برتن خویش مهر
یکی آتشی داند اندر هوا
به فرمان یزدان فرمان روا
تو گویی که فرزند یزدان بد اوی
بران دار برگشته خندان بد اوی
کجاکار بندوی باشد درشت
مگر پاک یزدان بود یاروپشت
بشد هیربد زند و استا بدست
به پیش جهاندار یزدان پرست
به یزدان همیگفت برپهلوی
که از برتو ران پاک وبرتر توی
همه پشت را سوی یزدان کنید
دل خویش را شاد و خندان کنید
جز از خواست یزدان نباشد سخن
چنین بود تا بود چرخ کهن
چوگستهم وبندوی وگردوی ماند
گوتاجور نام یزدان بخواند
به یزدان چنین گفت کای کردگار
توی برتر از گردش روزگار
چو نزدیک شد دست خسرو گرفت
ز یزدان پاک این نباشد شگفت
نخواهم درین کار یاری ز کس
امیدم به یزدان فریادرس
به غلتید در پیش یزدان به خاک
همیگفت کای داور داد و پاک
چو یزدان پاکش نبد دستگیر
بمرد آن دم آتش و دار و گیر
به فرمان یزدان پیروزگر
ببندم برو نیز راه گذر
به یزدان چنین گفت کای رهنمای
همیشه توی جاودانه بجای
چو بشنید خسرو برآشفت و گفت
که کس دین یزدان نیارد نهفت
بیامد به تخت پدر برنشست
جهاندار پیروز یزدان پرست
به نیروی یزدان که او داد زور
بلند آفرینندهی ماه وهور
قژ آگند پوشید بهرام گرد
گرامی تنش را به یزدان سپرد
کمان را بمالید وبر زه نهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد باد
بیابی چو گویی که یزدان یکیست
ورا یار وهمتا و انباز نیست
یکی بنده بد شاه را ناسپاس
نه مهتر شناس و نه یزدان شناس
که خراد برزین بران خیره ماند
همی در نهان نام یزدان بخواند
چنان هم که با شاه ایران شکست
نه خسرو پرست و نه یزدان پرست
به فرمان یزدان چوشد هفت روز
شد آن دخت چون ماهگیتی فروز
شود تامیانش کنم بدو نیم
به یزدان که نفروشم او را به سیم
پشیمانم از هرچ کردم ز بد
کنون گر ببخشد ز یزدان سزد
شماروی راسوی یزدان کنید
همه پشت بربخت خندان کنید
برین کردهها بر پشیمان بری
گنهکار جان پیش یزدان بری
که دارای دارنده یزدان چه کرد
ز دشمن چگونه برآورد گرد
ز فرمان یزدان کسی نگذرد
چنین داند آنکس که دارد خرد
به نیروی یزدان چنو بشنود
بدین چرب گفتار من بگرود
که بخشایش آراد یزدان بروی
مبادا پشیمان ازان گفت وگوی
که یزدان دران کار همداستان
نباشد نه هم بر زمین راستان
چوآمد بری مرد ناتندرست
دل و دیده از شرم یزدان بشست
هم از راه یزدان بگردد به نیز
ازین بیشتر چون سراییم چیز
ازان پس بدو گفت یزدان بس است
کجا برتر از دانش هر کس است
برین پاک یزدان کند آفرین
بزرگان ملک و بزرگان دین
تو را داد یزدان به پاکی نژاد
کسی چون تو از پاک مادر نزاد
تو گویی که یزدان شما را سپرد
وزان دیگران نام مردی ببرد
چنین گفت کاین نامه سوی مهست
جهاندار پرویز یزدان پرست
چه مردی چه دانش چه پرهیز و دین
ز یزدان شما را رسید آفرین
به هستی یزدان نیوشان ترم
همیشه سوی داد کوشان ترم
که گوید که فرزند یزدان بد اوی
بران دار بر کشته خندان بد اوی
بد و نیک بیند ز یزدان پاک
وزو دارد اندر جهان بیم و باک
ازی را جهاندار یزدان پاک
برآورد بوم تو را بر سماک
که بود آنک از راه یزدان بگشت
ز راه و ز پیمان ما برگذشت
به یزدان کند پوزش او از گناه
گراینده گردد به آیین و راه
ز یزدان شناس آنچ آمدت پیش
بر اندیش زان زشت کردار خویش
به یزدان که از من نبد این گناه
نجستم که ویران شود گاه شاه
ز هر بد که کردی به یزدان گرای
کجا هست بر نیکوی رهنمای
چنان هم که یزدان تو را داد تاج
نشستی به آرام بر تخت عاج
دگر آنک گفتی که پوزش بگوی
کنون توبه کن راه یزدان بجوی
ز یزدان پذیرفتم آن تاج و تخت
فراوان کشیدم ازان رنج سخت
مرا تاج یزدان به سر برنهاد
پذیرفتم و بودم از تاج شاد
ز یزدان پرستنده بیزار گشت
ورا نام و آواز تو خوار گشت
به یزدان بگویم نه با کودکی
که نشناسد او بد ز نیک اندکی
بدان رزم یزدان مرا یاربود
سپاه جهان نزد من خوار بود
همه کار یزدان پسندیدهام
همان شور و تلخی بسی دیدهام
که یزدان چرا خواند آن کشته را
گرین خشک چوب وتبه گشته را
به یزدان مرا کار پیراستست
نهاده بران گیتیام خواستست
چو یزدان بود یار و فریادرس
نیازد به نفرین ما هیچکس
گر آن دار بیکار یزدان بدی
سرمایهی اور مزد آن بدی
به فرمان یزدان نیکی فزای
که اویست بر نیک و بد رهنمای
به یزدان و نام تو ای شهریار
به نوروز و مهر و بخرم بهار
به یزدان که هرگز تو راکس ندید
نه نیز از پس پرده آوا شنید
هر آنکس که برگاه شاهی نشست
گشاده زبان باد و یزدان پرست
ز یزدان نیکی دهش یاد باد
همه کار و کردار ما داد باد
هم اکنون به نیروی یزدان پاک
مر او را ز باره در آرم به خاک
همه پیش یزدان نیایش کنید
شب تیره او را ستایش کنید
همیشه به یزدان پرستان گرای
بپرداز دل زین سپنجی سرای
فرخ زاد برهم بزد هر دودست
بدو گفت کای شاه یزدان پرست
چو پروردگارش چنان آفرید
تو بر بند یزدان نیابی کلید
که یکسر به یزدان نیایش کنید
ستایش ورا در فزایش کنید
ز تخم بزرگان یزدان شناس
که از تاج دارند از اختر سپاس
بیک روی برنام یزدان پاک
کزویست امید و زو ترس وباک
سپهدار یزدان پیروزگر
نگهبان جنبده و بوم و بر
که یزدان و را جای نیکان دهاد
سیه زاغ را درد پیکان دهاد
نگه کرد خسرو بدو خیره ماند
بدان خیرگی نام یزدان بخواند
هر آنکس که او فر یزدان ندید
ازین آسیابان بباید شنید
همی دین یزدان شود زو تباه
همان برتو نفرین کند تاج و گاه
یکی دینوری بود یزدان پرست
که هرگز نبردی به بد کار دست
به ماهوی گفت ای ستمگاره مرد
چنین از ره پاک یزدان مگرد
همی کینه با پاک یزدان نهی
ز راه خرد جوی تخت مهی
دگرگفت یزدان روانت ببرد
تنت رابدین سوگواران سپرد
بران شهرها تازیان راست دست
که نه شاه ماند نه یزدان پرست