غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«حقیقت» در غزلستان
حافظ شیرازی
«حقیقت» در غزلیات حافظ شیرازی
خم ها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است
قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست
از این مرض به حقیقت شفا نخواهم یافت
که از تو درد دل ای جان نمی رسد به علاج
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید
شرمنده ره روی که عمل بر مجاز کرد
گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ
به شاهراه حقیقت گذر توانی کرد
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
نقشی بر آب می زنم از گریه حالیا
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من
گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی
چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی
سخنی بی غرض از بنده مخلص بشنو
ای که منظور بزرگان حقیقت بینی
سعدی شیرازی
«حقیقت» در غزلیات سعدی شیرازی
دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا
همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن
خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را
تو امیر ملک حسنی به حقیقت ای دریغا
اگر التفات بودی به فقیر مستمندت
آدمی را که جان معنی نیست
در حقیقت درخت بی ثمرست
حقیقت آن که نه درخورد اوست جان عزیز
ولیک درخور امکان و اقتدار منست
دریای عشق را به حقیقت کنار نیست
ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست
آن قامتست نی به حقیقت قیامتست
زیرا که رستخیز من اندر قیام اوست
درست ناید از آن مدعی حقیقت عشق
که در مواجهه تیغش زنند و سر خارد
که گفت من خبری دارم از حقیقت عشق
دروغ گفت گر از خویشتن خبر دارد
هر کو سر پیوند تو دارد به حقیقت
دست از همه چیز و همه کس درگسلاند
گر سرت مست کند بوی حقیقت روزی
اندرونت به گل و لاله و ریحان نرود
از همه باشد به حقیقت گزیر
وز تو نباشد که نداری نظیر
هر که دیدار دوست می طلبد
دوستی را حقیقتست و مجاز
من غلام توام از روی حقیقت لیکن
با وجودت نتوان گفت که من خود هستم
مرا به منظر خوبان اگر نباشد میل
درست شد به حقیقت که نقش دیوارم
گر به رخسار چو ماهت صنما می نگرم
به حقیقت اثر لطف خدا می نگرم
در سرو رسیدست ولیکن به حقیقت
از سرو گذشتست که سیمین بدنست آن
من آدمی به جمالت نه دیدم و نه شنیدم
اگر گلی به حقیقت عجین آب حیاتی
غم و اندیشه در آن دایره هرگز نرود
به حقیقت که تو چون نقطه میانش باشی
در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش
مرغ زیرک به حقیقت منم امروز و تو دامی
تو را که در نظر آمد جمال طلعت خویش
حقیقتست که دیگر نظر به ما نکنی
چه خبر دارد از حقیقت عشق
پای بند هوای نفسانی
اول چنین نبودی باری حقیقتی شد
دی حظ نفس بودی امروز قوت جانی
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
هر چه در حسن تو گویند چنانی به حقیقت
عیبت آنست که با ما به ارادت نه چنانی
ای که نیازموده ای صورت حال بی دلان
عشق حقیقتست اگر حمل مجاز می کنی
خود کشته ابروی توام من به حقیقت
گر کشتنیم بازبفرمای به ابروی
خیام نیشابوری
«حقیقت» در رباعیات خیام نیشابوری
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست
نتوان به امید شک همه عمر نشست
نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین
اندر دو جهان کرا بود زهره این
ای دوست حقیقت شنواز من سخنی
با باده لعل باش و با سیم تنی
مولوی
«حقیقت» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
اصل حقیقت وفا سر خلاصه رضا
خواجه روح شمس دین بود صفای نفس ما
هر كه را نیست نمك گر چه نماید خدمت
خدمت او به حقیقت همه زرقست و ریا
اگر نمود به ظاهر كه عشق زاد ز من
همیبدان به حقیقت كه عشق زاد مرا
نمیگویم كه در تقدیر شه بود
حقیقت بود و صد چندین فزونست
خیال روی شه را سجده میكن
خیال شه حقیقت را وزیرست
عقل و عشق و معرفت شد نردبان بام حق
لیك حق را در حقیقت نردبانی دیگرست
این جهان و آن جهان یك گوهر است
در حقیقت كفر و دین و كیش نیست
جان سوی جسم آمد و تن سوی جان نرفت
وان سو كه تیر رفت حقیقت كمان نرفت
علاقه را چو ببرد به مرگ و بازپرد
حقیقت و سر هر چیز را ببیند چیست
نماید ساكن و جنبان نه جنبانست و نه ساكن
نماید در مكان لیكن حقیقت بیمكان باشد
هر آنك از عشق بگریزد حقیقت خون خود ریزد
كجا خورشید را هرگز ز مرغ شب غروب آمد
اندر سفرش بشد حقیقت
كو بیتو همه مجاز آمد
همچو شیران بدرانند و به لب میخندند
دشمن همدگرند و به حقیقت یارند
در دل مقام سازد همچون خیال آن كس
كاندر ره حقیقت ترك خیال گیرد
ستایشت به حقیقت ستایش خویش است
كه آفتاب ستا چشم خویش را بستود
چون حقیقت نهفته در خمشیست
ترك گفت مجاز باید كرد
شربتی دادش از حقیقت عشق
جمله اخلاصها از او برمید
هین دهان بربند و خامش كن از این پس چون صدف
كاین زیانت در حقیقت خصم جانست ای پسر
این فلك هست سطرلاب و حقیقت عشقست
هر چه گوییم از این گوش سوی معنی دار
كفر دان در طریقت جهل دان در حقیقت
جز تماشای رویت پیشه و كار دیگر
ای صد محال از قوتش گشته حقیقت عین حال
ما كان فی الدارین قط و الله مثل ذالقدم
مپرسید مپرسید ز احوال حقیقت
كه ما باده پرستیم نه پیمانه شماریم
تو مسافر شدهای تا كه مگر سود كنی
من از این سود حقیقت به مگر می نروم
همه سعادت بینم چو سوی نحس روم
همه حقیقت گردد اگر مجاز كنم
ای بیخیال روی تو جمله حقیقتها خیال
ای بیتو جان اندر تنم چون مردهای اندر كفن
زن آن باشد كه رنگ و بو بود او را ره و قبله
حقیقت نفس امارهست زن در بنیت انسان
در خرابات حقیقت پیش مستان خراب
در چنان صافی نبینی درد و خس و انساب كو
تخییلها را آن صمد روزی حقیقتها كند
تا دررسد در زندگی اشكال گمراه آمده
در حقیقت صد جهان بودی نبودی یك كسی
دوش دیدم آن جهان بر این جهان بگریسته
گاه مجاز بنده را حق و حقیقتی دهی
و آنك حقیقتی بود هزل و مجاز میكنی
چو باغ حسن شه دیدم حقیقت شد بدانستم
كه هم شه باغبانستی و هم شه باغ جانستی
بصیرت را بصیرت تو حقیقت را حقیقت تو
تو نور نور اسراری تو روح روح را جانی
گر كوكبه شاه حقیقت بنمودی
این كوس سلاطین بر تو چون جرسستی
تا كشف شود ز ناله تو
چیزی ز حقیقت خدایی
ناله بخشی خستگان را تا بدان ساكن شوند
چون حقیقت بنگرم در درد ما نالان تویی
ز شراب چون عقیقت شكفد گل حقیقت
كه حیات مرغ زاری و بهار مرغزاری
هله ای دلی كه خفته تو به زیر ظل مایی
شب و روز در نمازی به حقیقت و غزالی
بس كن این گفت خیال است مشو وقف خیال
چونك هستت به حقیقت نظر و دسترسی
از حقیقت خبرت نیست كه چون خواهد بود
تو بدان علم و هنر قوصره ابلیسی
هر كسی كه متلاشی شود و محو ز خویش
به سوی او كند از عین حقیقت نظری
از ما مجوی جانا اسرار این حقیقت
زیرا كه غرق غرقم از نكته مجازی
اندر قمارخانه چون آمدی به بازی
كارت شود حقیقت هر چند تو مجازی
ور عارفی حقیقت معروف جان منم
ور كاهلی چنان شوی از من كه برپری
حقیقت این شكم از آزپر نخواهد شد
اگر به ملك همه عالمش بینباری
به نو نو هلالی به نو نو خیالی
رسد تا نماند حقیقت نهانی
«حقیقت» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
از ذکر بسی نور فزاید مه را
در راه حقیقت آورد گمره را
نتوان به گمان دشمن از دوست برید
نتوان به خیالی ز حقیقت برخاست
پرسیدم از آن کسی که برهان داند
کان کیست که او حقیقت جان داند
بفرست شراب کاندلشدگان
نه مست حقیقتند و نی هشیارند
ای جان سماع و روزه و حج و نماز
وی از تو حقیقت شده بازی و مجاز
تا در نزنی بهر چه داری آتش
هرگز نشود حقیقت وقت تو خوش
اسرار حقیقت نشود حل به سال
نی نیز به درباختن حشمت و مال
بر زلف تو گر دست درازی کردم
والله که حقیقت نه مجازی کردم
در دیدهی ما نگر جمال حق بین
کاین عین حقیقت است و انوار یقین
نی حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین
اندر دو جهان کرا بود زهرهی این
ای طالب دنیا تو یکی مزدوری
وی عاشق خلد ازین حقیقت دوری