غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«صافی» در غزلستان
حافظ شیرازی
«صافی» در غزلیات حافظ شیرازی
صوفی بیا که آینه صافیست جام را
تا بنگری صفای می لعل فام را
نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند
موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد
ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
یا وصل دوست یا می صافی دوا کند
صوف برکش ز سر و باده صافی درکش
سیم درباز و به زر سیمبری در بر گیر
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست
طبع چون آب و غزل های روان ما را بس
بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم
به شرط آن که ننمایی به کج طبعان دل کورش
در این صوفی وشان دردی ندیدم
که صافی باد عیش دردنوشان
طریق صدق بیاموز از آب صافی دل
به راستی طلب آزادگی ز سرو چمن
ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده صافی خطاب کن
ساقی که جامت از می صافی تهی مباد
چشم عنایتی به من دردنوش کن
پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به درآی
که صفایی ندهد آب تراب آلوده
می ای دارم چو جان صافی و صوفی می کند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
صافیست جام خاطر در دور آصف عهد
قم فاسقنی رحیقا اصفی من الزلال
بیا به شام غریبان و آب دیده من بین
به سان باده صافی در آبگینه شامی
سعدی شیرازی
«صافی» در غزلیات سعدی شیرازی
چون می روشن در آبگینه صافی
خوی جمیل از جمال روی تو پیدا
صافی چو بشد به دور سعدی
زین پس من و دردی خرابات
شراب خورده ساقی ز جام صافی وصل
ضرورتست که درد سر خمار کشم
صوفی چگونه گردد گرد شراب صافی
گنجشک را نگنجد عنقا در آشیانه
درون پیرهن از غایت لطافت جسم
چو آب صافی در آبگینه پیدایی
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
مولوی
«صافی» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
گل را مجنبان هر دمی تا آب تو صافی شود
تا درد تو روشن شود تا درد تو گردد دوا
باد شمالی میوزد كز وی هوا صافی شود
وز بهر این صیقل سحر در میدمد باد صبا
گفتا چیست این ای فلان گفتم كه خون عاشقان
جوشیده و صافی چو جان بر آتش عشق و ولا
زهی صافی زهی حری مثال می خوشی مری
كسی دزدد چنین دری كه بگذارد عوانی را
یا صافیه الخمر فی آنیه المولی
اسكر نفرا لدا و السكر بنا اولی
تا از لب تو بوی لب غیر نیاید
تا عشق مجرد شود و صافی و یكتا
دل و جان را در این حضرت بپالا
چو صافی شد رود صافی به بالا
هم بزن بر صافیان آن درد دردانگیز را
هم بخور با صوفیان پالوده بیدود را
در دماغ اندرببافد خمر صافی تا دماغ
در زمان بیرون كند جولاه هستی باف را
امتزاج روحها در وقت صلح و جنگها
با كسی باید كه روحش هست صافی صفا
عمر اوانیست و وصل شربت صافی در آن
بی تو چه كار آیدم رنج اوانی مرا
رحیقا رقیقا صافیا متلالا
فنخلوا بها یوما و یوما علی الملا
بكش آب را از این گل كه تو جان آفتابی
كه نماند روح صافی چو شد او به گل مركب
نه عالم بد نه آدم بد نه روحی
كه صافی و لطیف و آبگونست
خضر وقت تو عشق است كه صوفی ز شكست
صافیست و مثل درد به پستی بنشست
بگرد آتش عشقش ز دور میگردی
اگر تو نقره صافی میانه را چه شدست
جان كه صافی شدست در قالب
جز كه آیینه دار جانان نیست
گر زحمت از تو بردهام پنداشتی من مردهام
تو صافی و من دردهام بیصاف دردی خوار شد
زان می صافی ز خم وحدتش ای باخودان
عقل و هوش و عاقبت بینی همه لاشیء كنید
نه به یك بار نشاید در احسان بستن
صافی ار میندهی كم ز یكی جرعه درد
از باده گزافی شد صاف صاف صافی
وز درد هر دو عالم جوشید و بر سر آمد
جانم اگر صافیست دردی لطف توست
لطف تو پاینده باد بر سر جان تا ابد
شراب صافی و سلطان ندیم و دولت یار
دگر نیارم گفتن كه در میانه چه بود
صافی آن باده چو ارواح خورد
كاسه آلوده به اجسام داد
صافی آن باده ز ارواح جو
زانك به اجسام همین نام داد
صافی انگور به میخانه رفت
چونك اجل خوشه تن را فشرد
تو بگو سخن كه جانی قصصات آسمانی
كه كلام تست صافی و حدیث من مكدر
چون شود قصد كه گیرند بپوشد ازرق
صوفیی گردد صافی صفت بیآزار
به بوی آن میشد آب روشن و صافی
چو مست سجده كنان میرود به سوی بحار
هست كسی صافی و زیبانظر
تا بكند جانب بالا نظر
یا شوق این العافیه كی اضطفر بالقافیه
عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی كدر
یا شوق این العافیه كی اضطفر بالقافیه
عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی كدر
ای عاشق صافی روان رو صاف چون آب روان
كاین آب صافی بیگره جان می فزاید دم به دم
به سربالای عشق این دل از آن آمد كه صافی شد
كه از دردی آب و گل من بیدل در این پستم
روزه چون روزت كند روشن دل و صافی روان
روز عید وصل شه را ساخته قربان صیام
تا سوی تبریز جان جانب شمس الزمان
آید صافی روان گوید ای من منم
ای دل صافی دم ثابت قدم
جت لكی تنذر خیر الامم
گه آب نیل صافی را به دشمن خون نمودم من
نمودم سنگ خاكی را به عامه گوهر و مرجان
دردی وجودت را صافی كن و پالوده
وان شیشه معنی را پرصافی صهبا كن
همچو نای انبان در این شب من از آن خالی شدم
تا خوش و صافی برآید نالهها و وای من
چونك هست او كل كل صافی صافی كمال
وصف او چون نوبهار و وصف اجزا یاسمن
بیگفت شو چو ماهی و صافی چو آب بحر
تا زود بر خزینه گوهر شوی امین
آتش نو را ببین زود درآ چون خلیل
گر چه به شكل آتش است باده صافی است آن
همچون كوثر صافی خوشتر
بیهر سودا بنشین بنشین
آب زلال ملك تو باغ و نهال ملك تو
جز ز زلال صافیت مینخورد نهال تو
در خرابات حقیقت پیش مستان خراب
در چنان صافی نبینی درد و خس و انساب كو
صافی شرم توست نهان در حجاب غیب
دردی بریخت بر رخ گلزار شرم تو
آن می صافی جام گزافی
درده و خندان برگو برگو
نباشد چاره جز صافی شرابی
باقداح یقلبها الكرام
زان می كه از او سینه صافی است چو آیینه
پیش آر و مده وعده بر شنبه و پنجشنبه
در جام رنج و شادی پوشیده اصل ما را
در مغز اصل صافیم باقی بمانده درده
میان نعرهها بشناخت آواز مرا آن شه
كه صافی گشته بود آوازم از انفاس حیوانی
ایا تبریز عقلم را خیال تو بشوراند
تو گویی باده صافی خیالت گویی بنگستی
ز رنج عام و لطف خاص حكمتها شود پیدا
كه تا صافی شود دردی كه تا خاصه شود عامی
نانی دهدت جانان بیمعده و بیدندان
آبی دهدت صافی زان بحر كه دررفتی
شد صافی بیدردی عقلی كه توش بردی
شد داروی هر خسته آن را كه توش خستی
در این دریا بسی رگهاست صافی
بسی رگهاست كان تیره است و تاری
صفای دل از آن رگهای صافی است
بدان رگ پی بری چون پر برآری
چون آب حیات خضر دیدی
چون صافی و آبگون نگشتی
چشم بگشا سوی ما آخر جوابی بازگو
كز درون بحر دانش صافیی نی دردهای
جوهری بیند صافی متحلی به حلل
متمكن شده در كالبد جانوری
پرویزن است عالم ما همچو آرد در وی
گر بگذری تو صافی ور نگذری سبوسی
ز جام شربت شافی شدم به عشق تو لافی
بیامدم زر صافی اگر تو كوره ناری
ز جام فلك پاك و صافیتری
كه برتر از این گنبد اعظمی
«صافی» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
زیرا دل من چو آب صافی خوش است
آب صافی آینهدار ماه است
آنها که چو آب صافی و ساده روند
اندر رگ و مغز خلق چون باده روند
صافی صفت و پاک نظر باید بود
وز هرچه جز اوست بیخبر باید بود
جانداده به عشق رطل مالامالیم
صافی بخوریم و درد بر سر مالیم
فردوسی
«صافی» در شاهنامه فردوسی
دل از عیب صافی و صوفی به نام
به دوریشی اندر دلی شادکام