غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«روزگار» در غزلستان
حافظ شیرازی
«روزگار» در غزلیات حافظ شیرازی
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
به آب دیده بشوییم خرقه ها از می
که موسم ورع و روزگار پرهیز است
روزگاریست که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است
پیوند عمر بسته به موییست هوش دار
غمخوار خویش باش غم روزگار چیست
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتیست که از روزگار هجران گفت
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل
که چرخ این سکه دولت به دور روزگاران زد
بر آستانه تسلیم سر بنه حافظ
که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد
حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش
از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد
روزگاریست که دل چهره مقصود ندید
ساقیا آن قدح آینه کردار بیار
از دیده گر سرشک چو باران چکد رواست
کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم
که دل چه می کشد از روزگار هجرانش
الا ای دولتی طالع که قدر وقت می دانی
گوارا بادت این عشرت که داری روزگاری خوش
برو به هر چه تو داری بخور دریغ مخور
که بی دریغ زند روزگار تیغ هلاک
کجا روم چه کنم چاره از کجا جویم
که گشته ام ز غم و جور روزگار ملول
بدین شکرانه می بوسم لب جام
که کرد آگه ز راز روزگارم
روزگاری شد که در میخانه خدمت می کنم
در لباس فقر کار اهل دولت می کنم
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری
فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن
آن چه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار
جرعه ای بود از زلال جام جان افزای تو
حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت است
از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو
بگذر ز کبر و ناز که دیده ست روزگار
چین قبای قیصر و طرف کلاه کی
روزگاریست که ما را نگران می داری
مخلصان را نه به وضع دگران می داری
سعدی شیرازی
«روزگار» در غزلیات سعدی شیرازی
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را
ما را همه شب نمی برد خواب
ای خفته روزگار دریاب
سعدیا خوشتر از حدیث تو نیست
تحفه روزگار اهل شناخت
ز عقل و عافیت آن روز بر کران ماندم
که روزگار حدیث تو در میان انداخت
مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت
کهن شود همه کس را به روزگار ارادت
مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت
آن پری کز خلق پنهان بود چندین روزگار
باز می بینم که در عالم پدیدار آمدست
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست
دانی که چون همی گذرانیم روزگار
روزی که بی تو می گذرد روز محشرست
جور رقیب و سرزنش اهل روزگار
با من همان حکایت گاو دهلزنست
در عهد لیلی این همه مجنون نبوده اند
وین فتنه برنخاست که در روزگار اوست
چون تو گلی کس ندید در چمن روزگار
خاصه که مرغی چو من بلبل بستان اوست
گر زر فدای دوست کنند اهل روزگار
ما سر فدای پای رسالت رسان دوست
شادی به روزگار گدایان کوی دوست
بر خاک ره نشسته به امید روی دوست
ای عجب گر من رسم در کام دل
کی رسم چون روزگار از دست رفت
روزگاریست که سودای تو در سر دارم
مگرم سر برود تا برود سودایت
کس این کند که ز یار و دیار برگردد
کند هرآینه چون روزگار برگردد
به هرزه در سر او روزگار کردم و او
فراغت از من و از روزگار من دارد
هر کو نصیحت می کند در روزگار حسن او
دیوانگان عشق را دیگر به سودا می برد
از آن طرف نپذیرد کمال او نقصان
وزین جهت شرف روزگار ما باشد
ابنای روزگار غلامان به زر خرند
سعدی تو را به طوع و ارادت غلام شد
تا سر زلف پریشان تو محبوب منست
روزگارم به سر زلف پریشان ماند
هم بدهد دور روزگار مرادت
ور ندهد دور روزگار نماند
ای صورتی که پیش تو خوبان روزگار
همچون طلسم پای خجالت به دامنند
ای گوی حسن برده ز خوبان روزگار
مسکین کسی که در خم چوگان چو گو بود
گلم ز دست به دربرد روزگار مخالف
امید هست که خارم ز پای هم به درآید
ای که دلم بردی و جان سوختی
در سر سودای تو شد روزگار
گر تنم مویی شود از دست جور روزگار
بر من آسانتر بود کآسیب مویی بر تنش
تو آفتاب منیری و دیگران انجم
تو روح پاکی و ابنای روزگار اجسام
اگر زبان مرا روزگار دربندد
به عشق در سخن آیند ریزه های عظام
روزگاریست که سودازده روی توام
خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توام
هر جور که از تو بر من آید
از گردش روزگار دارم
ای روزگار عافیت شکرت نکردم لاجرم
دستی که در آغوش بود اکنون به دندان می برم
ای مونس روزگار سعدی
رفتی و نرفتی از ضمیرم
چند فشانی آستین بر من و روزگار من
دست رها نمی کند مهر گرفته دامنم
بپرس حال من آخر چو بگذری روزی
که چون همی گذرد روزگار مسکینم
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
کس نیست که دل سوی من آرد
تا غصه روزگار گویم
گر غصه روزگار گویم
بس قصه بی شمار گویم
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران
به روزگار عزیزان که روزگار عزیز
دریغ باشد بی دوستان به سر بردن
سر درنیاورم به سلاطین روزگار
گر من ز بندگان تو باشم کمینه ای
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
ز ابنای روزگار به خوبی ممیزی
چون در میان لشکر منصور رایتی
ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی
حق را به روزگار تو با ما عنایتی
سعدیا گر روزگارت می کشد
گو بکش بر دست سیمین ساعدی
ایدون که می نماید در روزگار حسنت
بس فتنه ها بزاید تو فتنه از که زادی
گر در غمت بمیرم شادی به روزگارت
پیوسته نیکوان را غم خورده اند و شادی
چو روزگار نسازد ستیزه نتوان برد
ضرورتست که با روزگار درسازی
به روزگار عزیزان که یاد می کنمت
علی الدوام نه یادی پس از فراموشی
به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن
که شبی نخفته باشی به درازنای سالی
مرا با روزگار خویش بگذار
نگیرد سرزنش در لاابالی
مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان
که پیر داند مقدار روزگار جوانی
اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی
ز روزگار من آشفته تر چه می خواهی
خیام نیشابوری
«روزگار» در رباعیات خیام نیشابوری
شاگردی روزگار کردم بسیار
در کار جهان هنوز استاد نیم
مولوی
«روزگار» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
از فراق شمس دین افتادهام در تنگنا
او مسیح روزگار و درد چشمم بیدوا
در زاهدی شكستم به دعا نمود نفرین
كه برو كه روزگارت همه بیقرار بادا
چون ز خوان فضل روزه بشكنم
عید باشد روزگارم روز و شب
دل برهید از دغل روزگار
در بغل عشق خزیدن گرفت
آن یوسف خوش عذار آمد
وان عیسی روزگار آمد
روزگار خویش را امروز دان
بنگرش تا در چه سودا میرود
خیاط روزگار به بالای هیچ مرد
پیراهنی ندوخت كه آن را قبا نكرد
مفكن گزافه مهره در این طاس روزگار
پرهیز از آن حریف كه هست اوستاد نرد
این تحفه دیدهاند كه عشاق روزگار
تا برشمار موی تو سرها همیدهند
تو را اگر سر كارست روزگار مبر
شكار شو نفسی و دمی بگیر شكار
چند از این راه نو روزگار
پرده آن یار قدیمی بیار
پرها بر هم زند یعنی دریغا خواجهام
روزگار نازنین را میدهد بر آنموس
دوش مرا گفت یار چونی از این روزگار
چون بود آن كس كه دید دولت خندان خویش
گر گمشدگان روزگاریم
ره یافتگان كوی یاریم
گم گردد روزگار چون ما
گر آتش دل بر او گماریم
عشق تو است هر زمان در خمشی و در بیان
پیش خیال چشم من روزی و روزگار من
تو نوح روزگاری و ما چو اهل كشتی
چو نوح رفت كشتی كجا رهد ز طوفان
چون نهد پا در دماغ سركشان روزگار
در زمان سجده كنان گردند همچون خادمان
گفتی مرا به خنده خوش باد روزگارت
كس بیتو خوش نباشد رو قصه دگر كن
هر كه در این روزگار دارد او كار بار
بنده شدهست و شكار یار مرا همچنین
بجز به حلقه عشاق روزگار مبر
بجز به كوی خرابات آشیانه مكن
ای باقی و بقای تو بیروز و روزگار
شد روز و روزگار من اندر وفای تو
صد روز و روزگار دگر گر دهی مرا
بادا فدای عشق و فریب و ولای تو
رو رو دلا با قافله تنها مرو در مرحله
زیرا كه زاید فتنهها این روزگار حامله
ای كه میجویی مثال شمس تبریزی تو هم
روزگاری میبری و اندر غم بیهودهای
نه ز بادها بمیرد نه ز نم كمی پذیرد
نه ز روزگار گیرد كهنی و یا قدیدی
دی بخندید آن بهار نیكوان
گشت خندان روزگارم اندكی
عیسی روزگاری سیاح باش در شب
در آب و در گل ای جان تا همچو خر نخسپی
بازآمدی كه ما را درهم زنی به شوری
داوود روزگاری با نغمه زبوری
بیا بیا و به هر سوی روزگار مبر
كه نیست نقد تو را پیش غیر بازاری
«روزگار» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
ای زاهد شبخیز تو مغرور نماز
بیرون ز نماز روزگاری دگر است
روزم اینست و روزگارم اینست
آرام و قرار و غمگسارم اینست
چشم تو ز روزگار خونریزتر است
تیر مژهی تو از سنان تیزتر است
از یار بجز فراق بر جای نماند
رفت آن همه روزگار گوئی که نبود
چون بدنامی بروزگاری افتد
مرد آن نبود که نامداری افتد
گر پاره کنی ز رنج ایوب توام
ای یوسف روزگار یعقوب توام
ای مونس روزگار چونی بی من
ای همدم غمگسار چونی بی من
اندر عالم که دید محنتزدهای
سرگشتهی روزگار حیرانتر از این
تا بانگ زنم ز خاک آغشته به خون
کای یوسف روزگار و گمگشتهی من
صد قرن گذشت و آسمان نیزد ندید
در گردش روزگار مانندهی تو
ای یوسف روزگار ما یعقوبیم
پیراهن تست چشم را بینائی
فردوسی
«روزگار» در شاهنامه فردوسی
سرمایهی گوهران این چهار
برآورده بیرنج و بیروزگار
پژوهندهی روزگار نخست
گذشته سخنها همه باز جست
بپرسیدم از هر کسی بیشمار
بترسیدم از گردش روزگار
بدانستم آمد زمان سخن
کنون نو شود روزگار کهن
که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد
ندارد کس آن روزگاران به یاد
برآمد برین کار یک روزگار
فروزنده شد دولت شهریار
چو آمد مر آن کینه را خواستار
سرآمد کیومرث را روزگار
بسی رنج برد اندران روزگار
به افسون و اندیشهی بیشمار
چو پیش آمدش روزگار بهی
ازو مردری ماند تخت مهی
برفت و سرآمد برو روزگار
همه رنج او ماند ازو یادگار
چنین سال سیصد همی رفت کار
ندیدند مرگ اندران روزگار
چنین تا بر آمد برین روزگار
ندیدند جز خوبی از کردگار
ز خارا گهر جست یک روزگار
همی کرد ازو روشنی خواستار
چنین جشن فرخ ازان روزگار
به ما ماند ازان خسروان یادگار
یکی مرد بود اندر آن روزگار
ز دشت سواران نیزه گذار
سراسر زمانه بدو گشت باز
برآمد برین روزگار دراز
نهانی سخن کردشان آشکار
ز نیک و بد و گردش روزگار
سه روز اندرین کار شد روزگار
سخن کس نیارست کرد آشکار
چو از روزگارش چهل سال ماند
نگر تا بسر برش یزدان چه راند
برآمد برین روزگار دراز
کشید اژدهافش به تنگی فراز
پر از داغ دل خستهی روزگار
همی رفت پویان بدان مرغزار
بدو گفت کاین کودک شیرخوار
ز من روزگاری بزنهار دار
خبر شد به ضحاک بدروزگار
از آن گاو برمایه و مرغزار
بدو دادمت روزگاری دراز
همی پروردیدت به بر بر به ناز
ندارم همی دشمن خرد خوار
بترسم همی از بد روزگار
ببرد سر بیگناهان هزار
هراسان شدست از بد روزگار
برو آفرین کرد کای شهریار
همیشه بزی تا بود روزگار
بسا روزگارا که بر کوه و دشت
گذشتست و بسیار خواهد گذشت
ز ضحاک شد تخت شاهی تهی
سرآمد برو روزگار مهی
همی آفرین خواند بر کردگار
برآن شادمان گردش روزگار
که جاوید بادا چنین شهریار
برومند بادا چنین روزگار
بسی روزگاران شدست اندرین
نکردیم بر باد بخشش زمین
برآمد برین روزگار دراز
زمانه به دل در همی داشت راز
خماند شما را هم این روزگار
نماند برین گونه بس پایدار
چنین داد پاسخ که ای شهریار
نگه کن بدین گردش روزگار
چو دستور باشد مرا شهریار
به بد نگذرانم بد روزگار
مرا با شما هم به فرجام کار
بباید چشیدن بد روزگار
همی خواهم از روشن کردگار
که چندان زمان یابم از روزگار
چو جشنی بد این روزگار بزرگ
شده در جهان میش پیدا ز گرگ
مگر بد سگالد بدو روزگار
به جان و تن خود خورد زینهار
همه لشکر سلم همچون رمه
که بپراگند روزگار دمه
فریدون شد و نام ازو ماند باز
برآمد برین روزگار دراز
بدین گونه تا روزگاری دراز
برآورد داننده بگشاد راز
چو آن کودک خرد پر مایه گشت
برآن کوه بر روزگاری گذشت
مگر کاین نشیمت نیاید به کار
یکی آزمایش کن از روزگار
نگه کن که مر سام را روزگار
چه بازی نمود ای پسر گوش دار
نهادند بر کوه و گشتند باز
برآمد برین روزگاری دراز
بگفتند باشاه دیهیم دار
که شادان بزی تا بود روزگار
کنون دور ماندم ز پروردگار
چنین پروراند مرا روزگار
چو مرغ ژیان باشد آموزگار
چنین کام دل جوید از روزگار
گرفت آفرین زال بر کردگار
بران بخشش گردش روزگار
چنین گفت با بخردان شهریار
که بر ما شود زین دژم روزگار
به سی روز مه را سرآید شمار
برین سان بود گردش روزگار
گرفتش جهان پهلوان در کنار
بپرسیدش از گردش روزگار
بسی برنیامد برین روزگار
که آزاده سرو اندر آمد به بار
نخست آفرین کرد بر کردگار
بران شادمان گردش روزگار
همی گشت چندی بروبر جهان
برهنه شد آن روزگار نهان
نشانی که ماند همی از تو باز
برآید برو روزگار دراز
برین برنیامد بسی روزگار
که بیدادگر شد سر شهریار
چو کاهل شود مرد هنگام کار
ازان پس نیابد چنان روزگار
ببایست ماندن که خود روزگار
همی کرد با جان تو کارزار
نبد شاه را روزگار نبرد
به بیچارگی جنگ بایست کرد
سر نامداران تهی شد ز جنگ
ز تنگی نبد روزگار درنگ
چنین تا برآمد برین روزگار
درخت بلا کینه آورد بار
بسی یاد دادندم از روزگار
دمان از پس و من دوان زار و خوار
جوانی بد و نیکی روزگار
من امروز را دی گرفتم شمار
بدین روزگار اندر افراسیاب
بیامد به تیزی و بگذاشت آب
کرا گم شود راه آموزگار
سزد گر جفا بیند از روزگار
چنین پاسخش داد دیو سپید
که از روزگاران مشو ناامید
چنین آمدم بخشش روزگار
تو جان و تن من به زنهار دار
همانا که از بهر این روزگار
ترا پرورانید پروردگار
همانا که بخشایش کردگار
فراز آمدست اندرین روزگار
به ایرانیان گفت پس شهریار
که بر ما سرآمد بد روزگار
کنون گر شوی آگه از روزگار
روان و خرد بادت آموزگار
برین برنیامد بسی روزگار
که بر گوشهی گلستان رست خار
غمی گشت وز شاه زنهار خواست
بدانست کان روزگار بلاست
ببایست تا گاهش آمد به جنگ
نبد روزگار سکون و درنگ
شما را ز بهر چنین روزگار
همی پرورانیدم اندر کنار
جهان پهلوانی به رستم سپرد
همه روزگار بهی زو شمرد
به خواب اندر آمد بد روزگار
ز خوبی و از داد آموزگار
بخفت و برآسود از روزگار
چمان و چران رخش در مرغزار
بدو داد و گفتش که این را بدار
اگر دختر آرد ترا روزگار
بدو گفت کاکنون ازین برمگرد
که دیدی مرا روزگار نبرد
نخست آفرین کرد بر کردگار
نمود آنگهی گردش روزگار
نخست آفرین کرد بر کردگار
جهاندار و پروردهی روزگار
سرش کردن از تیزی من تهی
نمودن بدو روزگار بهی
بدین دژ بدم من بدان روزگار
کجا او بیامد بر شهریار
به سیری رسانیدم از روزگار
دو لشکر نظاره بدین کارزار
بسی برنیمد برین روزگار
که رنگ اندر آمد به خرم بهار
چنین تا برآمد برین روزگار
تهمتن بیامد بر شهریار
برآمد برین نیز یک روزگار
چنان بد که سودابهی پرنگار
سیاوش بدو گفت انده مدار
کزین سان بود گردش روزگار
بپرسید و گفتند با شهریار
که چون گشت بر ماهرخ روزگار
به رای و به اندیشهی نابکار
کجا بازگردد بد روزگار
نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو گشت پیروز و به روزگار
سه روز اندرین جنگ شد روزگار
چهارم ببخشود پروردگار
بدیشان چنین گفت کز روزگار
نبینم همی بهره جز کارزار
رسیدم به بلخ و به خرم بهار
همه شادمان بودم از روزگار
بپرسید و بگرفتش اندر کنار
ز فرزند و از گردش روزگار
چنین کی پسندد ز من کردگار
کجا بر دهد گردش روزگار
و گر باز گردد سوی شهریار
ترا بهتری باشد از روزگار
مگردان به ما بر دژم روزگار
چو آمد درخت بزرگی به بار
چنین هم پذیرفته او را سپار
تو بیدار دل باش و به روزگار
وزان پس که داند کزین کارزار
کرا برکشد گردش روزگار
شنیدی که دشمن به ایران چه کرد
چو پیروز شد روزگار نبرد
همی دید چشم بد روزگار
که اندر نهان چیست با شهریار
ز کار پدر دل پراندیشه کرد
ز ترکان و از روزگار نبرد
بدو گفت پیران که ای شهریار
انوشه بدی تا بود روزگار
چنین رفت بر سر مرا روزگار
که با مهر او آتش آورد بار
و دیگر که کاووس شد پیرسر
ز تخت آمدش روزگار گذر
که میدان بازیست گر کارزار
برین گردش و بخشش روزگار
یکی روز پیران به به روزگار
سیاووش را گفت کای نامدار
بدو گفت پیران که با روزگار
نسازد خرد یافته کارزار
چو یاد آمدش روزگار گزند
کزو بگسلد مهر چرخ بلند
دل شاه زان کار شد دردمند
پر از غم شد از روزگار گزند
نماند برو بر بسی روزگار
به روز جوانی سرآیدش کار
ندانی تو بستن برو رهگذار
و گر بگذری نگذرد روزگار
ز کین گر ببینم سر او تهی
درخشان شود روزگار بهی
برفتند پیچان و لب پر سخن
پر از کین دل از روزگار کهن
چنین تا برآمد برین روزگار
پر از درد و کین شد دل شهریار
همان آزمایش بد از روزگار
ازین کینه ور تیزدل شهریار
سرآمد بریشان بر آن روزگار
همه کشته گشتند و برگشته کار
به هنگام شادی درختی مکار
که زهر آورد بار او روزگار
ببندش همی دار تا روزگار
برین بد ترا باشد آموزگار
که ای شاه پیروز و به روزگار
زمانه مبادا ز تو یادگار
پدر شاه و رستمش پروردگار
بپیچی به فرجام زین روزگار
بدو گفت چون تیره شد روی کار
نشاید شمردن به بد روزگار
سیاوش بنالید با کردگار
کهای برتر از گردش روزگار
چو بشنید افراسیاب این سخن
برو تازه شد روزگار کهن
بپرسید بازش ز آموزگار
ز نیک و بد و گردش روزگار
پرآشوب جنگست زو روزگار
همه یاد دارم ز آموزگار
اگر تاج داری و گر دست تنگ
نبینی همی روزگار درنگ
گر ایدونک بد بینی از روزگار
به نیکی همو باشد آموزگار
همی خواهم از روشن کردگار
که چندان زمان یابم از روزگار
نباید که تنگ آیدش روزگار
اگر دیده و دل کند خواستار
چنین تا برآمد برین روزگار
بیامد به فرمان آموزگار
همی پرورانیدش اندر کنار
بدو شادمان گردش روزگار
چو آگاهی آمد به کاووس شاه
که شد روزگار سیاوش تباه
دریغ آن گو نامبرده سوار
که چون او نبیند دگر روزگار
فرامرز پیش پدر شد چو گرد
به پیروزی از روزگار نبرد
که گر پیلسم از بد روزگار
خرد یابد و بند آموزگار
اگر سستی آرید یک تن به جنگ
نماند مرا روزگار درنگ
شد از رنج و سختی جهان پر نیاز
برآمد برین روزگار دراز
وزان پس به نخچیر به ایوز و باز
برآمد برین روزگاری دراز
زواره چو بشنید زو این سخن
برو تازه شد روزگار کهن
فرامش مکن کین آن شهریار
که چون او نبیند دگر روزگار
تو مر بیژن خرد را در کنار
بپرور نگهدارش از روزگار
بدو گفت کای مرد با رنج خیز
که آمد ترا روزگار گریز
اگر خاک بودیش پروردگار
ندیدی دو چشم من این روزگار
پر از خون دل از رود گشتند باز
برآمد برین روزگار دراز
بدیشان رسد تخت شاهنشهی
سرآید به ما روزگار مهی
چرا برد باید غم روزگار
که گنج از پی مردم آید به کار
بسی آفرین کرد بر شهریار
که خرم بدی تا بود روزگار
چنین گفت پس طوس با شهریار
که از رای تو نگذرد روزگار
ورا پیلتن گفت کین غم مدار
به کام تو گردد همه روزگار
چنین گفت با شاه جنگی تخوار
که آمد گه گردش روزگار
همی آفرین کرد بر شهریار
که نوشه بدی تا بود روزگار
وزین گفتتها بود مغزش تهی
همی جست نو روزگار بهی
که اکنون برآمد بسی روزگار
شنیدم بسی پند آموزگار
تگ روزگار از درازی که هست
همی بگذراند سخنها ز دست
نبود رخش رخشان بران مرغزار
جهانجوی شد تند با روزگار
که داند که چندین نشیب و فراز
به پیش آرد این روزگار دراز
ازین پس کنون تا نه بس روزگار
شد چون بهشت آن در و مرغزار
سپهدار خود دیده بد روزگار
نرفتی بگفتار آموزگار
دلش شادمانه چو خرم بهار
همیشه برین گردش روزگار
چو پیش آورم گردش روزگار
نباید مرا پند آموزگار
چنین پروراند همی روزگار
فزون آمد از رنگ گل رنج خار
چنین تا برآمد برین روزگار
پر از درد گشتاسپ از شهریار
همی گفت کای داور کردگار
غم آمد مرا بهره زین روزگار
پس پردهی قیصر آن روزگار
سه بد دختر اندر جهان نامدار
چنان دید کاندر فلان روزگار
از ایران بیاید یکی نامدار
همی آفرین خواند بر کردگار
که ای آفرینندهی روزگار
همی گفت ایا پاک پروردگار
فروزندهی گردش روزگار
برآریم گرد از سر آن سوار
نهان ماند این کار یک روزگار
چنین تا برآمد برین روزگار
بیامد کتایون آموزگار
چو خورشید شد بر سر کوه زرد
نماند آن زمان روزگار نبرد
غمی شد ز گفتار او شهریار
برآشفت با گردش روزگار
ازان کردهی خویش پوزش گرفت
بپیچید زان روزگار شگفت
بدو گفت گشتاسپ کای شهریار
ابی تو مبیناد کس روزگار
ز گشتاسپ و ارجاسپ بیتی هزار
بگفتم سرآمد مرا روزگار
به بلخ گزین شد بران نوبهار
که یزدان پرستان بدان روزگار
به ترکان نداد ایچ کس باژ و ساو
برین روزگار گذشته بتاو
چو چندی برآمد برین روزگار
خجسته ببود اختر شهریار
نوشتم یکی نامهای شهریار
چنانچون بد اندر خور روزگار
جهان پهلوان بود آن روزگار
که کودک بد اسفندیار سوار
یکی ترک بد نام او گرگسار
گذشته بروبر بسی روزگار
برین برنیامد بسی روزگار
که گرد از گزیده هزاران هزار
بکشت او ازان دشمنان بیشمار
که آویخت اندر بد روزگار
به خاک افگنم تنش ای شهریار
مگر بر دهد گردش روزگار
کی نامور دست بر دست زد
بنالید ازان روزگاران بد
کرا کشت خواهد همی روزگار
چه نیکوتر از مرگ در کارزار
کی نامبردار زان روزگار
نشست از بر گاه آن شهریار
بدو گفت پورا بدین روزگار
کس آید مرا از در شهریار
بدان روزگار اندر اسفندیار
به دشت اندرون بد ز بهر شکار
ندانم گناهی من ای شهریار
که کردستم اندر همه روزگار
برآمد بسی روزگاری بدوی
که خسرو سوی سیستان کرد روی
به زاول نشستست مهمان زال
برین روزگاران برآمد دو سال
به شهر اندرون گشته گشتی سخن
ازو نو شدی روزگار کهن
اگر بند بر پای اسفندیار
بیابی سرآور برو روزگار
به یزدان چنین گفت کای کردگار
توی برتر از گردش روزگار
سرانجام گشتاسپ بنمود پشت
بدانگه که شد روزگارش درشت
تو دانی که فرزندت اسفندیار
همی بند ساید به بد روزگار
چنین گفت با کشته اسفندیار
که ای مرد نادان بد روزگار
پدر نیز با فرخ اسفندیار
همی راز گفت از بد روزگار
چو لشکر بدانست کاسفندیار
ز بند گران رست و بد روزگار
چنین پاسخ آورد اسفندیار
که بیتو مبیناد کس روزگار
بفرمود تا پیش او گرگسار
بیامد بداندیش و بد روزگار
بدو گفت کای مرد بدبخت خوار
که فردا چه پیش آورد روزگار
بدان آهن از جان اسفندیار
نبردی گمانی به بد روزگار
یکی کار پیشست فردا که مرد
نیندیشد از روزگار نبرد
پدر آسمان باد و مادر زمین
نخوانم برین روزگار آفرین
که چشم بدان از تنش دور باد
همه روزگاران او سور باد
همیشه بدی شاد و به روزگار
روان را خرد بادت آموزگار
شود ایمن از گردش روزگار؟
بود اختر نیکش آموزگار؟
بد اندیشه و گردش روزگار
همی بر بدی بودش آموزگار
به جاماسپ گفت آنگهی شهریار
به من بر بگردد بد روزگار؟
خنک آنک او را بود چون تو پشت
بود ایمن از روزگار درشت
خنک زال کش بگذرد روزگار
به گیتی بماند ترا یادگار
تو آن کن که بر یابی از روزگار
بران رو که فرمان دهد شهریار
نخواهم که چون تو یکی شهریار
تبه دارد از چنگ من روزگار
چنین گفت با او یل اسفندیار
که شادان بدی تا بود روزگار
ترا سال برنامد از روزگار
ندانی فریب بد شهریار
سراپرده را گفت بد روزگار
که جمشید را داشتی بر کنار
به پیش اندرون فرخ اسفندیار
کزو شاد شد گردش روزگار
همی گفت کای داور کردگار
بگردان تو از ما بد روزگار
چنین گفت کای جوشن کارزار
برآسودی از جنگ یک روزگار
تو اکنون سپه را هم ایدر بدار
شوم تا چه پیش آورد روزگار
که گر من ز پیکان اسفندیار
شبی را سرآرم بدین روزگار
به چرم اندر است گاو اسفندیار
ندانم چه راند بدو روزگار
مگر بازگردد به شیرین سخن
بیاد آیدش روزگار کهن
که هرکس که او خون اسفندیار
بریزد ورا بشکرد روزگار
همی چاره جویم که تا روزگار
ترا سیر گرداند از کارزار
زمانه بیازید چنگال تیز
نبد زو مرا روزگار گریز
بدین چوب شد روزگارم به سر
ز سیمرغ وز رستم چارهگر
فراوان برو بگذرد روزگار
که هرگز نبیند بد کارزار
کنون آمدت سودمندی به کار
که در خاک بیند ترا روزگار
بدین سان شود کشته در کارزار
به زاری سرآید برو روزگار
چنین گفت پر دانش اسفندیار
که ای مرد دانای به روزگار
می و رامش و زخم چوگان و کار
بزرگی و برخوردن از روزگار
چو شد کشته شاهی چو اسفندیار
ببینند ازین پس بد روزگار
گر او بد کند پیچد از روزگار
تو چشم بلا را به تندی مخار
چنین گفت با رستم اسفندیار
که اکنون سرآمد مرا روزگار
که هرکس که او خون اسفندیار
بریزد سرآید برو روزگار
چنین گفت با رستم اسفندیار
که از تو ندیدم بد روزگار
پس از روزگار منوچهر باز
نیامد چو تو نیز گردنفراز
کزان برتران یادگارش بود
همان مونس روزگارش بود
همی چشم دارم بدین روزگار
که دینار یابم من از شهریار
همه رزم و بزمست و رای و سخن
گذشته بسی روزگار کهن
سر آمد مرا روزگار پزشک
تو بر من مپالای خونین سرشک
درختی بدید از برابر چنار
بروبر گذشته بسی روزگار
که دارد به یاد این چنین روزگار
که داند شنیدن ز آموزگار
دو روز اندران کار شد روزگار
تن رخش بر پیل کردند بار
چو شد روزگار تهمتن به سر
به پیش آورم داستانی دگر
بفگت این و شد روزگارش به سر
زمان گذشته نیامد به بر
چنین گفت کز کار اسفندیار
ز نیک و بد گردش روزگار
چو اسفندیاری که اندر جهان
بدو تازه بد روزگار مهان
همانا شنیدی که سام سوار
به مردی چه کرد اندران روزگار
چنین گفت کز کین اسفندیار
مرا تلخ شد در جهان روزگار
ز یزدان بترس و ز ما شرمدار
نگه کن بدین گردش روزگار
مبیناد چشم کس این روزگار
زمین باد بیتخم اسفندیار
ز تاج تو چشم بدان دور باد
همه روزگاران تو سور باد
شدی روزگارش به جستن دو بهر
نشان خواستی زو به دشت و به شهر
سپردش بدو روزگاری دراز
بیاموخت هرچش بدان بد نیاز
تو داراب را پاک و نیکو بدار
بدان تا چه بار آورد روزگار
ز اختر یکی روزگاری گزید
ز بهر سپهبد چنان چون سزید
ز رنج و ز پروردن شیرخوار
ز تیمار وز گردش روزگار
جهان روشن از تاج محمود باد
همه روزگارانش مسعود باد
چو بشنید سالار روم این سخن
به یاد آمدش روزگار کهن
گزین کن یکی روزگار نبرد
برین باش و زین آرزو برمگرد
ار ایدونک بخشایش کردگار
نباشد تبه شد به ما روزگار
به آواز گفتند کای شهریار
همه خستهایم از بد روزگار
نخست آفرین کرد بر کردگار
که زو دید نیک و بد روزگار
چنین بود بخشش ز بخشندهام
هم از روزگار درخشندهام
ازین پس بیاید یکی روزگار
که درویش گردد چنان سست و خوار
ازین پس یکی روزگاری وبد
که اندر جهان شهریاری بود
ز مهران چو بشنید کید این سخن
برو تازه شد روزگار کهن
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند پیروز و به روزگار
چنین گفت با رومیان شهریار
که چندین چرا بودتان روزگار
چو بر تخمهیی بگذرد روزگار
نسازند با پند آموزگار
به گیتی همه تخم زفتی مکار
بترس از گزند و بد روزگار
همی برد با خویشتن شست مرد
پژوهندهی روزگار نبرد
وگر هیچ تاب اندر آری به کار
نبینی جز از گردش روزگار
تو جنگی سپاهی به گردش درآر
برآساید از گردش روزگار
نباید کزین گردش روزگار
مرا بهره کین آید و کارزار
نبینی جز از برهنه یک رمه
پراگنده از روزگار دمه
یکی بانگ بشنید کای شهریار
بسی بردی اندر جهان روزگار
ز ما هرک او روزگار نبرد
از اسپ اندر آرد یکی شیرمرد
تبه شد بسی مردم پایکار
ز سرما و برف اندر آن روزگار
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که بهر من این آمد از روزگار
زبان برگشادند بر شهریار
به نالیدن از گردش روزگار
یکایک بگفتند کای شهریار
ز تو دور بادا بد روزگار
چنین روزگاری برآمد بران
دم آتش و رنج آهنگران
چو بر مهتری بگذرد روزگار
چه در سور میرد چه در کارزار
پس از من شما را همینست کار
نه با من همی بد کند روزگار
که خاک سکندر به اسکندریست
کجا کرده بد روزگاری که زیست
همی گفت هرکس که بد روزگار
که از رومیان کم شود شهریار
اگر چند هم بگذرد روزگار
نوشته بماند ز ما یادگار
چو آمد بران روزگاری دراز
همی بفگند چادر داد باز
بماند بسی روزگاران چنین
که خوانند هرکس برو آفرین
که جاوید بادا سر تاجدار
خجسته برو گردش روزگار
پس از روزگار سکندر جهان
چه گوید کرا بود تخت مهان
بدو گفت مزدورت آید به کار
که ایدر گذارد به بد روزگار
دران روزگاری همی بود مرد
پر از غم دل و تن پر از رنج و درد
همی پروریدش به بربر به ناز
برآمد برین روزگاری دراز
هرانگه که این مایه بردی بکار
دگر خواه تا بگذرد روزگار
چو لختی برآمد برین روزگار
شکست اندر آمد به آموزگار
همان نیز تا گردش روزگار
ازان پس کرا باشد آموزگار
سه روز اندر آن کار شد روزگار
نگه کرده شد طالع شهریار
کزین پس کنون تانه بس روزگار
ز چیزی بپیچد دل نامدار
مگر ز اختر کرم گفتی سخن
برو نو شدی روزگار کهن
چنین تا برآمد برین روزگار
فروزندهتر گشت هر روز کار
چشیدم بسی تلخی روزگار
نبد رنج مهرک مرا در شمار
به آواز گفتند کای شهریار
مبیناد چشمت بد روزگار
نباید که چون او یکی شهریار
کند پست کرم اندرین روزگار
سکندر که آمد برین روزگار
بکشت آنک بد در جهان شهریار
به دل گفت موبد که بد روزگار
که فرمان چنین آمد از شهریار
به دل گفت بیدار مرد کهن
که آمد کنون روزگار سخن
چو لختی برآمد برین روزگار
فروزنده شد دولت شهریار
که نوشه بدی تا بود روزگار
همیشه خرد بادت آموزگار
بسی برنیامد برین روزگار
که سرو سهی چون گل آمد به بار
به دشمن هرانکس که بنمود پشت
شود زان سپس روزگارش درشت
ترا روزگار اورمزد آن بود
که خشنودی پاک یزدان بود
چنین داد پاسخ که ای شهریار
انوشه بدی تا بود روزگار
همی راند با شرم و با داد کار
چنین تا برآمد برین روزگار
نبود از جهان شاد بس روزگار
سرآمد بران دادگر شهریار
به دل نیز اندیشهی بد مدار
بداندیش را بد بود روزگار
نبودم فراوان من از تخت شاد
همه روزگار تو فرخنده باد
نخست آفرین کرد بر کردگار
فروزندهی گردش روزگار
چو بدخو شود مرد درویش خوار
همی بیند آن از بد روزگار
بپرسیدش از تخت شاهنشهی
هم از رنج وز روزگار بهی
کزو یافتم جان و از کردگار
که فرخنده بادا برو روزگار
بسی برنیامد برین روزگار
که شد مردم لشکری شش هزار
همو آفرینندهی روزگار
به نیکی همو باشد آموزگار
ز مانی برآشفت پس شهریار
برو تنگ شد گردش روزگار
ز شاپور زانگونه شد روزگار
که در باغ با گل ندیدند خار
که باید چنین روزگار از مهان
که بایسته فرزند شاه جهان
چه باشد کجا باشد آن روزگار
که پژمرده گردد گل شهریار
که آشوب بنشاند از روزگار
جهان مرغزاریست بیشهریار
چنین گفت کاین روزگار منست
برین دشت روز شکار منست
سه روز اندران کار شد روزگار
که جویند ز ایران یکی شهریار
کجا بود دانا بدان روزگار
شمار جهان داشت اندر کنار
گر ایدونک نیرو دهد کردگار
به کام دل ما شود روزگار
که دانند موبد مر آن را شمار
ندانست کردن بس روزگار
بدو گفت کای مهتر نامدار
به کام تو باد اختر روزگار
نخست آفرین کرد بر شهریار
که شادان بزی تا بود روزگار
چنین داد پاسخ که یک روزگار
گذر کرد بر بوم ما شهریار
چو کوتاه شد گردش روزگار
سخن ماند زان مهتران یادگار
چنین گفت برزین که ای شهریار
مبیناد بیتو کسی روزگار
که چشم بد از فر تو دور باد
همه روزگاران تو سور باد
کدیور بدو گفت کز کردگار
سرآید مگر بر من این روزگار
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند پیروز و به روزگار
چنین گفت با رایزن شهریار
که خرم به مردم بود روزگار
به میدان خرامید تا شهریار
مگر بر شما نوکند روزگار
بدو پهلوان گفت کای شهریار
مبیناد چشمت بد روزگار
به یزدان چنین گفت کای کردگار
توانا و دانندهی روزگار
سراسر سخنشان بد از شهریار
که داد او به باد آن همه روزگار
کنون روزگار توام تازه شد
ترا بودن ایدر بیاندازه شد
همی خوار گیری شمار ورا
همان گردش روزگار ورا
وگر گوسفندی برند از رمه
به تیره شب و روزگار دمه
به سختی چنان روزگاری ببرد
همه پیش دستور او برشمرد
برآمد برین بر بسی روزگار
بکی نامه فرمود پس شهریار
مگر مرد درویش کز شهریار
بنالد همی از بد روزگار
بدید آنک شد روزگارش درشت
عنان را بپیچید و بنمود پشت
به لشکر چنین گفت کامروز کار
به کام ما بد از روزگار
نخستین چنین گفت کز کردگار
بترسیم وز گردش روزگار
برو خوار بود آنچ گفتم سخن
هم اندیشهی روزگار کهن
که اکنون فراز آمد آن روزگار
که دین بهی را کنم خواستار
کسی کو بجوید همی روزگار
که تا سست گردد تن شهریار
بدو گفت کین روزگارم دژم
ز من بر من آورد چندین ستم
هر آنکس که او کردهی کردگار
بداند گذشت از بد روزگار
جهاندار دانا و پروردگار
چنین آفرید اختر روزگار
دگر کو بسستی نشد پیش کار
چو دید او فزونی بدروزگار
کدامست خوشتر مرا روزگار
ازین برشده چرخ ناپایدار
چو بشنید نوشینروان این سخن
برو تازه شد روزگار کهن
همیگفت کین مرد ناسازگار
ندانم چه کرد اندران روزگار
که آلوده بینم همی زو سخن
پر از دردم از روزگار کهن
بپرسیدم از روزگار کهن
ز نوشین روان یاد کرد این سخن
خردمند خاقان بدان روزگار
همی دوستی جست با شهریار
بدین روزگاری که ما نزد اوی
ببودیم شادان دل و تازه روی
هرآنکس که سیر آید از روزگار
شود تیز وبا او کند کارزار
ز گفتار او شاد شد شهریار
ورا نیک پی خواند و به روزگار
همیگفت کای مرد روشنروان
جوان بادی و روزگارت جوان
برین برنیامد بسی روزگار
که بیمار شد ناگهان شهریار
نباید کزین جنگ فرجام کار
به ما بازماند بد روزگار
از اندیشه دل را مدار ایچ تنگ
که دوری تو از روزگار درنگ
ببرزوی گفت این کس از ما نجست
نه اکنون نه از روزگار نخست
چنان بد که کسری بدان روزگار
برفت از مداین ز بهر شکار
دگر باره پرسید زان پیشکار
که چون دارد آن کم خرد روزگار
چو برگاشت او پشت بر شهریار
نبیند کس او را بدین روزگار
دگر موبدی گفت کز شهریار
چنین بود پیمان بیک روزگار
سبک دارد اکنون نگوید سخن
نه از نو نه از روزگار کهن
خرد را کنی با دل آموزگار
بکوشی که نفریبدت روزگار
چنین داد پاسخ که از کردگار
سپاس آنک گشتیم به روزگار
سپاس از جهاندار پروردگار
کزویست نیک وبد روزگار
بپرسید شادان دل شهریار
پر اندیشه بینم بدین روزگار
بجایست دارو نیاید به کار
نگه داردش گردش روزگار
گراینده باشی بکردار دین
بداری بدین روزگار گزین
جهانجوی دهقان آموزگار
چه گفت اندرین گردش روزگار
بدین روزگار از چه باشیم شاد
گذشته چه بهتر که گیریم یاد
برآمد برین روزگاری دراز
بسیم و زر آمد سپه را نیاز
مبادا که بیدادگر شهریار
بود شاد برتخت و به روزگار
بما بر پس از مرگ نفرین بود
چوآیین این روزگار این بود
چوخشنود گردد ز ما شهریار
نباشیم ناکام و بد روزگار
همیخواهم از پاک پروردگار
که چندان مرا بر دهد روزگار
که این روزگار خوشی بگذرد
زمانه نفس را همیبشمرد
جهاندار خونریز و ناسازگار
نکرد ایچ یاد از بد روزگار
نخست آفرین کرد بر کردگار
توانا و داننده روزگار
بدو گفت برگوی کان پند چیست
که ما را بدان روزگار بهیست
هر آنکس که پرهیز کرد از دو کار
نبیند دو چشمش بد روزگار
هم اکنون شب تیره پیش من آر
فراوان بجستن مبر روزگار
هرآنکس که او پند ما داشت خوار
بشوید دل از خوبی روزگار
چو تاریک شد روزگار بهی
ز لشکر بهرمز رسید آگهی
چوبشنید بهرام کز روزگار
چه آمد بران نامور شهریار
همیگفت هرکس که ای شهریار
زتو دور بادا بد روزگار
تو را روزگار بزرگی مباد
نه بیداد دانی ز شاهی نه داد
تو را روزگاری سگالیدهام
بنوی کمندیت مالیدهام
بیاویزمت زان سزاوار دار
ببینی ز من تلخی روزگار
بدو گفت گستهم کای شهریار
انوشه بدی تا بود روزگار
ایا مرد بدبخت بیدادگر
همه روزگارت بکژی مبر
سگالیدهام روزگار تو را
بخوبی بسیجیده کارتو را
چنین داد پاسخ مر ابلق سوار
که من خرمم شاد وبه روزگار
نکردی جوان جز برای تو کار
ندیدی دلت جز به روزگار
تو را اندرین صبر بایست کرد
نبد بنده را روزگارنبرد
بدو گفت گستهم کای شهریار
چرایی چنین ایمن از روزگار
چنین گفت خسرو که بد روزگار
که دشمن بدین گونه شد خواستا ر
بدو گفت بندوی کای شهریار
تو را چاره سازم بدین روزگار
کنون آمدی با دلی پر سخن
که من نو کنم روزگار کهن
که تا آفرید این جهان کردگار
پدید آمد این گردش روزگار
ببخشای برجان این هر چهار
کزیشان بپیچد سر روزگار
به راهب چنین گفت پس شهریار
که شاداب دل باش و به روزگار
ز بس بند و پیوند و نیکو سخن
ازان روز تا روزگار کهن
چنین داد پاسخ که گر زین سخن
که پیش آمد از روزگار کهن
نگه کن خسرو بدین کار زار
شود شاد اگر پیچد از روزگار
بدان برنهادم کزین درسخن
نگوید کس از روزگار کهن
ز تور و ز سلم اندر آمد سخن
ازان بیهوده روزگار کهن
کزین باره از کین ایرج سخن
نرانیم و از روزگار کهن
تو برنایی و نوز نادیده کار
چو خواهی که بر یابی از روزگار
چنین گفت قیصر که بد روزگار
که ما سوکواریم زین سوکوار
سلیح و درم خواست واسپان جنگ
سرآمد برو روزگار درنگ
وزان چاره جستن دران روزگار
وزان پوشش جامهی شهریار
بدو گفت موسیل کای شهریار
بمن بریکی تازه کن روزگار
برین تخت شاهی مخور زینهار
همیخیره بفریبدت روزگار
بگستهم گفت آن زمان شهریار
که تنگ اندرآمد بد روزگار
به یزدان چنین گفت کای کردگار
توی برتر از گردش روزگار
بدیدم هنرهای رومی همه
بسان رمه روزگار دمه
کنون هیچ دل را مدارید تنگ
که آمد مرا روزگار درنگ
بهشتم بیامد ز آتشکده
چو نزدیک شد روزگار سده
به ایوان که نوشین روان کرده بود
بسی روزگار اندر آن برده بود
برآمد چنین روزگار دراز
کزان همرهان کس نگشتند باز
ورا بسته و کشته دیدند خوار
بر آسوده از گردش روزگار
چو چندی برآمد برین روزگار
شب و روز آسایش آموزگار
جزاز داد و خورد شکارش نبود
غم گردش روزگارش نبود
چو نیکو گردد به یک ماهکار
تمامی بسالی برد روزگار
نخست آفرین کرد بر کردگار
توانا و دانا و به روزگار
چو برخواند آن نامه را شهریار
بپیچید و ترسان شد از روزگار
نخست آفرین کرد بر کردگار
توانا دانندهی روزگار
کنون روزگار تو بر سرگذشت
بسی روز و شب دیدی و کوه و دشت
ز پیوند وز پند و نیکوسخن
چه از نو چه از روزگار کهن
ز پیوند وز بند آن روزگار
غم و رنج بیند به فرجام کار
مرا بود هم مادر و هم پدر
کنون روزگار وی آمد به سر
که با او مرا هست چندی سخن
چه از نو چه از روزگار کهن
بگفت آنک بندوی را شهریار
تبه کرد و بد شد مرا روزگار
سپاهی که از نزد خسرو شدی
برو روزگار کهن نو شدی
برآمد برین روزگاری دراز
زبان بر دلم هیچ نگشاد راز
کنون روزگار سخن گفتن است
که گردوی ما رابجای تنست
چنین گفت با گردیه شهریار
که بیعیبی از گردش روزگار
برآمد برین روزگاری دراز
نبد گردیه را به چیزی نیاز
دگر بهره زو کوه و دشت شکار
ازان تازه گشتی ورا روزگار
دگر بهره شطرنج بودی و نرد
سخن گفت از روزگار نبرد
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که من تنگ دل گشتم از روزگار
مبادا جهان بیچنین شهریار
برومند بادا برو روزگار
ابا فر و با برز و پیروز باد
همه روزگارانش نوروز باد
ازان نامه شد شاه خرم نهان
برو تازه شد روزگار مهان
دگر کت ز دار مسیحا سخن
بیاد آمد از روزگار کهن
ز شیرن جدا بود یک روزگار
بدان گه که بد در جهان شهریار
زبان کرد گویا بشیرین سخن
همیگفت زان روزگار کهن
به روز جوانی شدی شهریار
بسی نیک و بد دیدی از روزگار
بران کار شد روزگار دراز
به کردار آن شاه را بد نیاز
چو بشنید از زاد فرخ سخن
دلش بد شد از روزگار کهن
جهان آفرین داور داد وراست
همی روزگاری دگرگونه خواست
چو شاهیم شد سال بر سی و شش
میان چنان روزگاران خوش
درخشان شود روزگار بهی
که تاج بزرگی به سر برنهی
هر آنکس که بد کرد با شهریار
شب و روز ترسان بد از روزگار
در دخمهی شاه کرد استوار
برین بر نیامد بسی روزگار
چو خسرو که چشم و دل روزگار
نبیند چنو نیز یک شهریار
به ایرانیان گفت کای مهتران
شد این روزگار فرایین گران
نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو دید نیک و بد روزگار
که آمد به تنگ اندرون روزگار
نبیند مرا زین سپس شهریار
بریزند خون ازپی خواسته
شود روزگار مهان کاسته
چو برتخمهییی بگذرد روزگار
چه سود آید از رنج و ز کارزار
که خیره به بدخواه منمای پشت
چو پیش آیدت روزگاری درشت
همه با توآییم تا روزگار
چه بازی کند دردم کارزار
نگهبان ما باد پروردگار
شما بیگزند از بد روزگار
گر ای دون که نیرو دهد کردگار
به کام دل ما شود روزگار
ببینیم تا گردش روزگار
چه گوید بدین رای نا استوار
شما را بدین روزگار سترگ
یکی دست باشد بر ما بزرگ
بدین روزگار تباه و دژم
بیابد ز گنجور ما چل درم
تو را زود یاد آید این روزگار
به پیچی ز اندیشهی نابکار
بران گونه برکشته شد زار و خوار
گزافه بپرداز زین روزگار
همیگفت کای روشن کردگار
تویی برتر از گردش روزگار
دگر گفت کنکس که او چون توکشت
به بیند کنون روزگار درشت
بدو گفت به رسام کای شهریار
سرآمد برین تخمهی بر روزگار