غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«پهلوان» در غزلستان
مولوی
«پهلوان» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
پهلوی او نشین كه امیر است و پهلوان
گل در رهش بكار كه سروی و سوسنی است
گرم خوش رو به پیش تیغ اجل
بانگ برزن كه پهلوان آمد
هستی است آن زنان و كار مردان نیستی است
شكر كاندر نیستی ما پهلوان برخاستیم
عاشقم از عاشقان نگریختم
وز مصاف ای پهلوان نگریختم
پیشه مردی ز حق آموختیم
پهلوان عشق و یار احمدیم
پهلو بنه ای ذوالبیان با پهلوان كاهلان
بیزار گشتم زین زبان وز قطعه و اشعار من
چون نماز و روزهات مقبول شد
پهلوانی پهلوانی پهلوان
خصوص مركب تازی كه تو بر او باشی
نشستهای شه هیجا و پهلوان زمن
ای سر الله الصمد ای بازگشت نیك و بد
پهلو تهی كردی ز خود با پهلوان آمیختی
عاقبت از عاشقان بگریختی
وز مصاف ای پهلوان بگریختی
وگر تو خود سرطانی چو پهلوی شیری
یقین ز پهلوی او خوی پهلوان گیری
فردوسی
«پهلوان» در شاهنامه فردوسی
یکی پهلوان بود دهقان نژاد
دلیر و بزرگ و خردمند و راد
جوان بود و از گوهر پهلوان
خردمند و بیدار و روشن روان
چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمهی پهلوان
ز لشگر گه پهلوان تا دو میل
کشیده دو رویه رده ژندهپیل
جهان پهلوان سام بر پای خاست
چنین گفت کای خسرو داد راست
پدر سام یل پهلوان جهان
سرافرازتر کس میان مهان
برو و بازوی شیر و خورشید روی
دل پهلوان دست شمشیر جوی
شبستان آن نامور پهلوان
همه پیش آن خرد کودک نوان
یکی دایه بودش به کردار شیر
بر پهلوان اندر آمد دلیر
چنان پهلوان زادهی بیگناه
ندانست رنگ سپید از سیاه
هر آنکس که بودند پیر و جوان
زبان برگشادند بر پهلوان
که فرخنده بادا پی این جوان
برین پاک دل نامور پهلوان
چو بر پهلوان آفرین خواندند
ابر زال زر گوهر افشاندند
چو نوذر بر سام نیرم رسید
یکی نو جهان پهلوان را بدید
چو بنشنید شاه این سخن شاد شد
دل پهلوان از غم آزاد شد
چو این عهد و خلعت بیاراستند
پس اسپ جهان پهلوان خواستند
چو روشن دل پهلوان را بدوی
چنان گرم دیدند با گفتوگوی
یکی نامدار از میان مهان
چنین گفت کای پهلوان جهان
در پهلوان را بیاراستند
چو بالای پرمایگان خواستند
بر پهلوان اندرون رفت گو
بسان درختی پر از بار نو
دگر چون تو ای پهلوان دلیر
بدین برز بالا و بازوی شیر
چنین گفت گوینده با پهلوان
که از کاخ مهراب روشن روان
ز فرخنده رای جهان پهلوان
ز گفتار و دیدار روشن روان
کمان ترک گلرخ به زه بر نهاد
به دست جهان پهلوان در نهاد
خرامد مگر پهلوان با کمند
به نزدیک دیوار کاخ بلند
پرستنده پرسید کای پهلوان
سخن گوی و بگشای شیرین زبان
بگفت آنچه بشنید با پهلوان
ز شادی دل پهلوان شد جوان
بدیشان سپردند زر و گهر
پیام جهان پهلوان زال زر
سر جعد آن پهلوان جهان
چو سیمین زره بر گل ارغوان
به دیدار شد چون گل ارغوان
سهی قد و زیبا رخ و پهلوان
جز از پهلوان جهان زال زر
که با تخت و تاجست وبا زیب و فر
چه فرماید اکنون جهان پهلوان
گشایم ازین رنج و سختی روان
بدیدند مر پهلوان را پگاه
وزان جایگه برگرفتند راه
به شادی بر پهلوان آمدند
خردمند و روشن روان آمدند
چه نیکوتر از پهلوان جوان
که گردد به فرزند روشن روان
یکی نامه باید سوی پهلوان
چنان چون تو دانی به روشن روان
بدو باشد ایرانیان را امید
ازو پهلوان را خرام و نوید
پیام آوریدی سوی پهلوان
هم از پهلوان سوی سرو روان
بزرگست پور جهان پهلوان
همش نام و هم رای روشن روان
که بیدار دل پهلوان شاد باد
روانش گرایندهی داد باد
سخنها چو بشنید ازو پهلوان
زنی دید با رای و روشن روان
یکایک همه پیش سام آورید
سر پهلوان خیره شد کان بدید
بدو گفت سیندخت اگر پهلوان
کند بنده را شاد و روشن روان
چو با پهلوان کار بر ساختند
ز بیگانه خانه بپرداختند
چنین گفت سیندخت با پهلوان
که با رای تو پیر گردد جوان
بدو گفت سیندخت کای پهلوان
سر پهلوانان و پشت گوان
که من خویش ضحاکم ای پهلوان
زن گرد مهراب روشن روان
زمین را ببوسید و کرد آفرین
ابر شاه و بر پهلوان زمین
ازو بستد آن نامهی پهلوان
بخندید و شد شاد و روشن روان
که ای نامور پهلوان دلیر
به هر کار پیروز برسان شیر
چنان شاد شد زان سخن پهلوان
که با پیر سر شد به نوی جوان
چنین داد پاسخ که ای پهلوان
گر ایدون که بینی به روشن روان
گرفتش جهان پهلوان در کنار
بپرسیدش از گردش روزگار
که ای پهلوان جهان شاد باش
ز شاخ توام من تو بنیاد باش
به فرخ پی نامور پهلوان
جهان سر به سر شد به نوی جوان
جهان پهلوان پیش نوذر به پای
پرستنده او بود و هم رهنمای
مران پهلوان جهاندیده را
سرافراز گرد پسندیده را
شناسد مگر پهلوان جهان
سخنها هم از آشکار و نهان
چه باشد اگر سام یل پهلوان
نشیند برین تخت روشن روان
جهان پهلوان پورش افراسیاب
بخواندش درنگی و آمد شتاب
ازین سو دل پهلوان را ببست
وزان در سوی چاره یازید دست
که دو پهلوان آمد ایدر بجنگ
ز ترکان سپاهی چو دشتی پلنگ
زمان خواهم از نامور پهلوان
بدان تا فرستم هیونی دوان
تن پهلوان را نیارم به رنج
فرستمش هرگونه آگنده گنج
همی گفت هرچند کز پهلوان
بود بخت بیدار و روشن روان
پس از سام تا تو شدی پهلوان
نبودیم یک روز روشن روان
چنان شد ز گفتار او پهلوان
که گفتی برافشاند خواهد روان
به پیش اندرون رستم پهلوان
پس پشت او سالخورده گوان
شهنشه چنین گفت با پهلوان
که خوابی بدیدم به روشن روان
رده برکشیده بسی پهلوان
به رسم بزرگان کمر بر میان
کجا بد علفزار و آب روان
فرود آمد آن جایگه پهلوان
چو دیدند مر پهلوان را به راه
پذیره شدندش ازان سایهگاه
بدو گفت رستم که از پهلوان
پیام آوریدم به روشن روان
ز گفتار رستم دلیر جوان
بخندید و گفتش که ای پهلوان
درودی رسانم به شاه جهان
ز زال گزین آن یل پهلوان
بدو گفت رستم که ای پهلوان
تو از من مدار ایچ رنجه روان
چراگاه بگذاشت رخش آنزمان
نیارست رفتن بر پهلوان
بدرید کتفش بدندان چو شیر
برو خیره شد پهلوان دلیر
بدان مرز اولاد بد پهلوان
یکی نامجوی دلیر و جوان
جهاندار مر پهلوان را بخواند
همه گفت فرهاد با او براند
ترا با چنین پهلوان تاو نیست
اگر رام گردد به از ساو نیست
نگه کرد رستم به روشن روان
به شاه و سپاه و رد و پهلوان
چو بشنید ازو این سخن پهلوان
بیامد به کردار شیر ژیان
فرستاد هر سو یکی پهلوان
جهاندار و بیدار و روشنروان
سران جهاندار برخاستند
ابا پهلوان خواهش آراستند
چنین گفت پس گیو با پهلوان
که ای نازش شهریار و گوان
بران دشت فرخنده بر پهلوان
دو هفته همی بود روشنروان
ز شادی بسی زر برافشاندند
ابر پهلوان آفرین خواندند
بدان پهلوان داد آن دخت خویش
بدان سان که بودست آیین و کیش
چو بسپرد دختر بدان پهلوان
همه شاد گشتند پیر و جوان
برفتند بیدار دو پهلوان
به نزدیک سهراب روشنروان
دگر آفرین کرد بر پهلوان
که بیدار دل باش و روشن روان
چو گودرز برخاست از پیش اوی
پس پهلوان تیز بنهاد روی
ستایش گرفتند بر پهلوان
که جاوید بادی و روشنروان
برو بر نشسته یکی پهلوان
ابا فر و با سفت و یال گوان
کسی کاو بود پهلوان جهان
میان سپه در نماند نهان
به رامش نشیند جهان پهلوان
برو بر بخندند پیر و جوان
اگر پهلوان را نمایی به من
سرافراز باشی به هر انجمن
زواره بیامد خلیده روان
که چون بود امروز بر پهلوان
چو کاووس کی پهلوان را بدید
بر خویش نزدیک جایش گزید
همان نیز مادر به روشن روان
فرستاد با من یکی پهلوان
چو آن نامور پهلوان کشته شد
مرا نیز هم روز برگشته شد
چو برگشت ازان جایگه پهلوان
بیامد بر پور خسته روان
به گودرز گفت آن زمان پهلوان
کز ایدر برو زود روشن روان
پدرش آن گرانمایهی پهلوان
چه گوید بدان پاکدخت جوان
همی گفت زار ای نبرده جوان
سرافراز و از تخمه پهلوان
بپرسید زو پهلوان از نژاد
برو سروبن یک به یک کرد یاد
سپاهی برفتند با پهلوان
ز زابل هم از کابل و هندوان
که آمد سپاهی و شاهی جوان
از ایران گو پیلتن پهلوان
جز از تخت زرین که او شاه نیست
تن پهلوان از در گاه نیست
مرا پیش کاووس بردی دوان
یکی بادسر نامور پهلوان
بدو گفت کای پهلوان سپاه
چرا رنجه کردی روان را به راه
که از دختر پهلوان سپاه
یکی کودک آمد به مانند شاه
ز آخر بیاورد پس پهلوان
ده اسپ سوار آزموده جوان
بیامد به در پهلوان شادمان
بدل بر همه نیک بودش گمان
که من زین سرافراز شیر یله
سوی پهلوان آمدم با گله
نباید که آید برو برگزند
بیاویزدم پهلوان بلند
بران تیرگی پهلوان را بخواند
گذشته سخنها فراوان براند
تن پهلوان گشت لرزان چو بید
ز جان جوان پاک بگسست امید
چو بیدار شد پهلوان سپاه
دمان اندر آمد به نزدیک شاه
بخندید خسرو ز گفتار اوی
سوی پهلوان سپه کرد روی
ورازاد بد نام آن پهلوان
دلیر و سپه تاز و روشن روان
همانا به فرمان شاه آمدی
گر از پهلوان سپاه آمدی
سپاه آفرین خواند بر پهلوان
بران نامبردار پور جوان
به پیران چنین گفت پس پیلسم
کزین پهلوان دل ندارد دژم
به پیرزو بخت جهان پهلوان
نیایم جز از شاد و روشن روان
به گودرز گفت ای جهان پهلوان
دلیر و سرافراز و روشن روان
همان ترگ و پرمایه برگستوان
سلیحی که بود از در پهلوان
سپاهی برین گونه گرد و جوان
برفتند بیدار دو پهلوان
همی گفت مانا که دیو پلید
بر پهلوان بد که آن خواب دید
بدو گفت کلباد کای پهلوان
به پیش تو گر برگشایم زبان
که شاید که اندیشهی پهلوان
کنم آشکارا به روشن روان
که دو پهلوان دلیر و سوار
چنین لشکری از در کارزار
چنین بود اندیشهی پهلوان
که اهریمن آمد بر این جوان
ببوسید پیشش زمین پهلوان
بدو گفت کای مهتر بانوان
سر پهلوان اندر آمد به بند
ز زین برگرفتش به خم کمند
چنان دان که این پیرسر پهلوان
خردمند و رادست و روشن روان
بدان گشت همداستان پهلوان
به سوگند بخرید اسپ و روان
پدر پهلوانست و من پهلوان
به شاهی نپیچیم جان و روان
گریزان ازو پهلوان بلند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بپرسید کاین پهلوان با سپاه
کی آمد ز ایران بدین رزمگاه
چو نزدیکتر شد نگه کرد شاه
چنان خسته بد پهلوان سپاه
کسی را که چون او بود پهلوان
بود جاودان شاد و روشن روان
فرستادهی گیو روشن روان
نخستین بیامد بر پهلوان
پیامش همی گفت و نامه بداد
جهان پهلوان نامه بر سر نهاد
سوی خانهی پهلوان آمدند
همه شاد و روشن روان آمدند
سرافراز دو پهلوان با سپاه
پس ما بیامد چو آتش به راه
بینداخت بر یال او بر کمند
سر پهلوان اندر آمد به بند
برانگیخت کیخسرو اسپ سیاه
چنین گفت با پهلوان سپاه
ز لشکر ببین تا سزاوار کیست
یکی پهلوان از در کار کیست
سزاوار بنوشت نام گوان
چنانچون بود درخور پهلوان
کجا پهلوان خواند افراسیاب
به بیداری او شود سیر خواب
چو تو پهلوان یار دشمن مباد
درخشنده جان تو بیتن مباد
پس آگاهی آمد بر شهریار
که آمد ز ره پهلوان سوار
ببر زد بدین گیو گودرز دست
میان رزم آن پهلوان را ببست
به رستم چنین گفت کای پهلوان
همیشه بدی شاد و روشنروان
رخ پهلوان گشت ازان آبدار
بسی آفرین خواند بر شهریار
به نخچیر شد شهریار جهان
ابا رستم نامور پهلوان
که دیدم ترا شاد و روشنروان
هنرمند و بینادل و پهلوان
یکی سور سازم چنانچون توان
ببینم بشادی رخ پهلوان
سزد گر بگویی تو با پهلوان
که آید برین سنگ روشنروان
بدو گفت بهرام کای پهلوان
مکن هیچ برخیره تیره روان
چنین گفت پس پهلوان با زرسپ
که بفروز دل را چو آذرگشسپ
جهانگیر چون طوس نوذر مباد
چنو پهلوان پیش لشکر مباد
بدو گفت خسرو که ای پهلوان
دلم پر ز تیمار شد زان جوان
بگفت آنچ بشنید با پهلوان
ز طوس و ز گودرز روشنروان
تو با خویش وپیوند و چندین سوار
همه پهلوان و همه نامدار
بپیران چنین گفت کای پهلوان
تو بگشای بند سلیح گوان
بروبر یلان آفرین خواندند
ورا پهلوان زمین خواندند
بدو گفت پیران که ای پهلوان
همیشه جوان باش و روشنروان
همه نامداران ایران زمین
گرفتند بر پهلوان آفرین
مران نامور پهلوان را تو نام
شوی بازجویی فرستی پیام
بدو گفت رستم که ای پهلوان
درودت ز خورشید روشن روان
پر از دردم ای پهلوان از دو روی
ز دو انجمن سر پر از گفتگوی
به پیروزگر بر تو ای پهلوان
که از من نباشی خلیدهروان
بران کو چنان پهلوان آفرید
کسی این شگفتی بگیتی ندید
کلاه تهم پهلوان بر سرش
درفشان ز دیبای رومی برش
بیژن چنین گفت پس پهلوان
که ای نامور گرد روشنروان
همه بیشه و باغ و آب روان
یکی جایگه از در پهلوان
چو گرگین چنین گفت بیژن جوان
بجوشیدش آن گوهر پهلوان
برادرکه روشن جهان منست
گزیده پسر پهلوان منست
دو پر مایه بیدار و دو پهلوان
یکی پیر و باهوش و دیگر جوان
چنین گفت با گیو پس پهلوان
که پیران بسیری رسید از روان
چو طوس و چو رستم یل پهلوان
فریبرز و شاپور شیر دمان
برآمد خروش از در پهلوان
ز بانگ تبیره زمین شد نوان
بگفت این سخن پهلوان با پسر
که بر خوان بپیران همه دربدر
بگیو آنگهی گفت برخیز و رو
سوی پهلوان سپه باز شو
دگر نامور رستم پهلوان
پسندیده و راد و روشن روان
چو رستم که بد پهلوان بزرگ
چو گودرز بینادل آن پیر گرگ
دگر پهلوان طوس زرینه کفش
کجا بود با کاویانی درفش
جز از پهلوان رستم نامدار
به گیتی نبینیم چون او سوار
جهان پهلوان بود آن روزگار
که کودک بد اسفندیار سوار
نه استد کس آن پهلوان شاه را
ستوه آورد شاه خرگاه را
جهان پهلوان آن زریر سوار
سواران ترکان بکشتند زار
چو سالار چین دید بستور را
کیان زاده آن پهلوان پور را
بفرمود تا نامور پهلوان
همی گشت هر سو به گرد جهان
خردمند گفت ای شه پهلوان
به دانندگی پیر و بختت جوان
نگهبان او کرد پساند مرد
گو پهلوان زاده با داغ و درد
جو آنجا رسید آن گرانمایه شاه
پذیره شدش پهلوان سپاه
که او مر سو پهلوان را ببست
تن پیل وارش به آهن بخست
چو بشنید نوش آذر از پهلوان
بیامد بران بارهی دژ دوان
بدو گفت جاماسپ کای پهلوان
پدرت از جهان تیره دارد روان
بدو گفت کای پهلوان جهان
اگر تیره گردد دلت با روان
فرود آمد از بارهی دژ دوان
چنین گفت کای نامور پهلوان
چنین داد پاسخ که ای پهلوان
ز گشتاسپم من خلیدهروان
تو پدرود باش ای جهان پهلوان
که جاوید بادی و روشنروان
همه شب همی خلعت آراستند
همی بارهی پهلوان خواستند
چو نزدیک شد راند اندر کمان
بزد بر بر و سینهی پهلوان
بیامد دمان پهلوان شادکام
فراوان برآورد هیزم به بام
ازان گفتم این با توای پهلوان
که او از تو آزرده دارد روان
نگه کرد بهمن به نخچیرگاه
بدید آن بر پهلوان سپاه
ورا پهلوان زود در بر گرفت
ز دیر آمدن پوزش اندر گرفت
پیامی رسانم ز اسفندیار
اگر بشنود پهلوان سوار
یکی کوه بد پیش مرد جوان
برانگیخت آن باره را پهلوان
دو گردن فرازیم پیر و جوان
خردمند و بیدار دو پهلوان
که یزدان سپاس ای جهان پهلوان
که دیدم ترا شاد و روشنروان
بدو گفت رستم که ای پهلوان
جهاندار و بیدار و روشنروان
همه از من انگار ای پهلوان
بدی ناید از شاه روشنروان
بدو گفت رستم که ای پهلوان
نوآیین و نوساز و فرخ جوان
بسی پهلوان جهان بودهام
سخنها ز هر گونه بشنودهام
بدان تا گو نامور پهلوان
نشیند بر شهریار جوان
همی پهلوان بودم اندر جهان
یکی بود با آشکارم نهان
چو تو شاه باشی و من پهلوان
کسی را به تن در نباشد روان
بیامد بدر پهلوان سوار
پساندر همی دیدش اسفندیار
بدو گفت کای نامور پهلوان
چه گفتی کزان تیره گشتم روان
چو نزدیک گشتند پیر و جوان
دو شیر سرافراز و دو پهلوان
گرامی دو پرخاشجوی جوان
یکی شاهزاده دگر پهلوان
بدو گفت سیمرغ کای پهلوان
مباش اندرین کار خستهروان
برفتد هر دو پیاده دوان
ز پیش سپه تا بر پهلوان
که یزدان سپاس ای جهان پهلوان
که ما از تو شادیم و روشنروان
کجا نامهی خسروان داشتی
تن و پیکر پهلوان داشتی
ز دیدار او شاد شد پهلوان
چو دیدش خردمند و روشنروان
چو شد کار لشکر همه ساخته
دل پهلوان گشت پرداخته
بدرید پهلوی رخش سترگ
بر و پای آن پهلوان بزرگ
همی گفت کای پهلوان بلند
به رویت که آورد زین سان گزند
همه نامداران روشنروان
برفتند یکسر بر پهلوان
بگفتند کای گرد روشنروان
پدر بر پدر بر توی پهلوان
به پیش سپهبد بگفت آنچ دید
دل پهلوان زان سخن بردمید
برفتند و دیدند مردی جوان
خردمند و با چهرهی پهلوان
چو زو رشنواد آن شگفتی بدید
ز شادی دل پهلوان بردمید
چنین داد پاسخ به مادر جوان
که تو هستی از گوهر پهلوان
چنین است آیین چرخ روان
اگر شهریارم و گر پهلوان
دو مردیم هر دو دلیر و جوان
سخن گوی و با مغز دو پهلوان
که دهقان ورا نام حیوان نهاد
چو از بخشش پهلوان کرد یاد
به بابک چنین گفت زان پس جوان
که من پور ساسانم ای پهلوان
یکی نامه بنوشت پس اردوان
سوی بابک نامور پهلوان
فرستاد نزدیک شاه اردوان
فرستادهی بابک پهلوان
چنین گفت پس شاه با پهلوان
که ایدر همی باش روشنروان
بیامد سبک پهلوان با سپاه
بیاورد لشکر به نزدیک شاه
چو جنگ آمدی نورسیده جوان
برفتی ز درگاه با پهلوان
یکی پهلوان خواستی نامجوی
خردمند و بیدار و آرامجوی
برانوش بد نام آن پهلوان
سواری سرافراز و روشنروان
همان راز بگشاد با کدخدای
یک پهلوان گرد با داد و رای
فرستادهی موبد آمد دوان
ز جایی که بد تا در پهلوان
فرستادهیی جست روشنروان
فرستاد موبد بر پهلوان
کنارنگ با پهلوان و ردان
همان دانشی پرخرد موبدان
نه موبد بود شاد و نه پهلوان
نه او در جهان شاد روشنروان
اگر تاجدارست اگر پهلوان
به زن گیرد آرام مرد جوان
به ایران رد و موبد و پهلوان
هرانکس که بودند روشنروان
کنارنگ با موبد و پهلوان
هشیوار دستور روشنروان
ورا پهلوان کرد بر لشکرش
بدان تا به آیین بود کشورش
خرد شاه باید زبان پهلوان
چو خواهی که بیرنج ماند روان
به پردهسرای آمد از بیشه شاه
ابا موبد و پهلوان سپاه
یکی پهلوان گفت کای شهریار
نگه کن بدین لشکر نامدار
بدو پهلوان گفت کای شهریار
مبیناد چشمت بد روزگار
طلایه نه و دیدهبان نیز نه
به مرز اندرون پهلوان نیز نه
کجا پهلوان بود و دستور بود
چو رزم آمدی پیش رنجور بود
گر این مرد بهرام را خویش نیست
گر از پهلوان نام او بیش نیست
به خشکی رسیدند چون روز گشت
جهان پهلوان گیتی افروز گشت
چو برخواند آن نامه را پهلوان
به دشنام بگشاد گویا زبان
چو شب تیره شد پهلوان سپاه
به پیلان آسوده بربست راه
فرستاده را خواند پس پهلوان
سخن گفت با او به شیرین زبان
بدان پهلوان دل همی شاد کرد
روان را ز اندیشه آزاد کرد
بدآنگه که پیروز شد سوی جنگ
یکی پهلوان جست با رای و سنگ
فرستادم اینک یکی پهلوان
ز کردار تو چند باشم نوان
چو برخواند آن نامه را پهلوان
بپژمرد و شد کند و تیرهروان
چنین داد پاسخ بدو پهلوان
که داند مرا شهریار جهان
بکردند پس پهلوان را تباه
شد آن گرد فرزانه و نیکخواه
همه کار او پهلوان راندی
کس را بر شاه ننشاندی
چو بشنید کو کشته شد پهلوان
غریوان به بالین او شد دوان
چنان بد که روزی دو شاه جوان
برفتند بیلشکر و پهلوان
برین برنهادند هر دو جوان
کزان پس ز گردان وز پهلوان
چنین بود تا گاه نوشینروان
همو بود شاه و همو پهلوان
دگر گفت انوشه بدی سال و ماه
به مرو اندرون پهلوان سپاه
چنین گوید از دفتر پهلوان
که پرسید موبد ز نوشینروان
ولیکن نگه کن بروشن روان
که بهرام چو بینه شد پهلوان
زیک روی خسرو دگر پهلوان
میان اندرون نهروان روان
نظاره بران از دو رویه سپاه
که تا پهلوان چون رود نزد شاه
نخواهم که چون تو یکی پهلوان
بتندی تبه گردد و ناتوان
چو پاسخ شنید آن فرستاده مرد
سوی لشکر پهلوان شد چو گرد
بدو گفت کاین پهلوان سوار
که او را گزین کردی ای شهریار
کنون گر دهیدم به جان زینهار
بیایم بر پهلوان سوار
چنین گفت کاین نامور پهلوان
بزرگست و با داد و روشن روان
جوانی و از گوهر پهلوان
مگر با تو او برگشاید زبان
همه باد بد گفتن پهلوان
که زن بیزبان بود و تن بیروان
بشد پرده دار گرامی دوان
چنین تا در خانه پهلوان
چو پرویز ناباک بود و جوان
پدر زنده و پور چون پهلوان
گرامی بد این شهریار جوان
به نزد کنارنگ و هم پهلوان
گرین بخت پرویز گردد جوان
نماند به ایران یکی پهلوان
بیامد گلینوش نزد گوان
بگفت این سخن گفتن پهلوان
به ایران چو باشد چنو پهلوان
بمانید شادان و روشن روان
که تامن شدم پهلوان از میان
چنین تیره شد بخت ساسانیان
به عنوان بر از پور هرمزد شاه
جهان پهلوان رستم نیک خواه
بر سعد وقاص شد پهلوان
از ایران بزرگان روشن روان
نهادند زرین یکی زیرگاه
نشست از برش پهلوان سپاه
نشست از بر خاک و کس را ندید
سوی پهلوان سپه ننگرید
فرود آوریدندش اندر زمان
بپرسید سعد از تن پهلوان
چو شعبه مغیره بگفت آن زمان
که آید بر رستم پهلوان
ز ایران یکی نامداری ز راه
بیامد بر پهلوان سپاه
سپاه از دو رویه خودآگاه نه
کسی را سوی پهلوان راه نه
همیجست مر پهلوان را سپاه
برفتند تا پیش آوردگاه
بدو گفت ماهوی کای پهلوان
مرا شاه چشمست و روشن روان
که ای پهلوان زادهی بیگزند
یکی رزم پیش آمدت سودمند
یکی پهلوان بود گسترده کام
نژادش ز طرخان و بیژن بنام
یکی پهلوان گفت کاین کار تست
سخن گر درستست گر نادرست