غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«پارس» در غزلستان
سعدی شیرازی
«پارس» در غزلیات سعدی شیرازی
اگر تو روی نپوشی بدین لطافت و حسن
دگر نبینی در پارس پارسایی را
فتنه در پارس بر نمی خیزد
مگر از چشم های فتانت
که نه بیرون پارس منزل هست
شام و رومست و بصره و بغداد
آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما می برد
ترک از خراسان آمدست از پارس یغما می برد
در پارس چنین نمک ندیدم
در مصر چنین شکر نباشد
قاصد رود از پارس به کشتی به خراسان
گر چشم من اندر عقبش سیل براند
پارس در سایه اقبال اتابک ایمن
لیکن از ناله مرغان چمن غوغا بود
تا تو منظور پدید آمدی ای فتنه پارس
هیچ دل نیست که دنبال نظر می نرود
بلای عشق تو نگذاشت پارسا در پارس
یکی منم که ندانم نماز چون بستم
سر می نهند پیش خطت عارفان پارس
بیتی مگر ز گفته سعدی نبشته ای
شعرش چو آب در همه عالم چنان شده
کز پارس می رود به خراسان سفینه ای
در پارس که تا بودست از ولوله آسوده ست
بیمست که برخیزد از حسن تو غوغایی
فردوسی
«پارس» در شاهنامه فردوسی
یک ایوان همه جامهی رود و می
بیاورده از پارس و اهواز و ری
شما را سوی پارس باید شدن
شبستان بیاوردن و آمدن
که ما را سوی پارس باید کشید
نباید برین جایگاه آرمید
سپهبد سوی پارس بنهاد روی
ابا نامور لشکر جنگجوی
سوی پارس فرمود تا برکشید
به راه بیابان سر اندر کشید
ز درد پسر ویسهی جنگجوی
سوی پارس چون باد بنهاد روی
چو از پارس قارن به هامون کشید
ز دست چپش لشکر آمد پدید
سپهبد سوی پارس بنهاد روی
همی رفت پرخشم و دل کینه جوی
سوی پارس لشکر برون راند زو
کهن بود لیکن جهان کرد نو
وزانجا سوی پارس اندر کشید
که در پارس بد گنجها را کلید
سپرد آن زمان تخت شاهی بدوی
وزانجا سوی پارس بنهاد روی
بیامد سوی پارس کاووس کی
جهانی به شادی نوافگند پی
هم از پهلو و پارس و کوچ و بلوچ
ز گیلان جنگی و دشت سروچ
سوی پارس شد طوس و گودرز و گیو
سپاهی چنان نامبردار و نیو
سوی پهلو پارس بنهاد روی
جوان بود و بیدار و دیهیم جوی
چنان بد که در پارس یک روز تخت
نهادند زیر گلافشان درخت
سوی پارس آمد دلارام و شاد
کلاه بزرگی بسر بر نهاد
همی داشت از پارس آهنگ روم
کز ایران گذارد به آباد بوم
چنین هم نماند بیاید کنون
همه پارس گردد چو دریای خون
سکندر بیامد زی اصطخر پارس
که دیهیم شاهان بد و فخر پارس
گرفتند هر مهتری یاد پارس
سپهبد به مهتر پسر داد پارس
از ایوان سوی پارس بنهاد روی
همی رفت شادان دل و راهجوی
سوی پارس آمد بجویش نهان
مگوی این سخن با کسی در جهان
سر شهریاری همی نو کنی
بر پارس باید که بیخو کنی
درمهای آگنده را برفشاند
به نیرو شد از پارس لشکر براند
سوی پارس آمد ز ری نامجوی
برآسوده از رزم وز گفتوگوی
به شهر کجاران به دریای پارس
چه گوید ز بالا و پهنای پارس
سپه برگرفت از لب آبگیر
سوی پارس آمد دمان اردشیر
وزان جایگه رفت پیروز و شاد
بگسترد بر کشور پارس داد
چو رام اردشیرست شهری دگر
کزو بر سوی پارس کردم گذر
به پارس اندرون شارستان بلند
برآورد پاکیزه و سودمند
وزانجا یگه شد سوی پارس باز
جهانی همه برد پیشش نماز
همی رفت شادان به اصطخر پارس
که اصطخر بد بر زمین فخر پارس
بزرگان چو در پارس گرد آمدند
بر تاجور یزدگرد آمدند
به تابوت زرین و در مهد ساج
سوی پارس شد آن خداوند تاج
همه پاک در پارس گرد آمدند
بر دخمه یزدگرد آمدند
چو میلاد و چون پارس مرزبان
چو پیروز اسپافگن از گرزبان
الان شاه و چون پارس پهلوسیاه
چو بیورد و شگنان زرین کلاه
بدین کار در پارس گرد آمدند
بسی زین نشان داستانها زدند
چو از پارس لشکر فراوان ببرد
چنین بود رای بزرگان و خرد
همه پارس او را شده چون رهی
همیبود با تاج شاهنشهی
همه پارس چون بندهی او شدند
بزرگان پرستندهی او شدند
بیاوردش از پارس پیش قباد
قباد از گذشته نکرد ایچ یاد
از اهواز تا پارس یک شارستان
بکرد و برآورد بیمارستان
سیوم پارس و اهواز و مرز خزر
ز خاور ورا بود تا باختر
بزرگی من از پارس آرم بری
نمانم کزین پس بود نام کی
وگر بیم داری ز خسرو به دل
پی از پارس وز طیسفون برگسل