غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«ایزد» در غزلستان
حافظ شیرازی
«ایزد» در غزلیات حافظ شیرازی
شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
فرض ایزد بگذاریم و به کس بد نکنیم
وان چه گویند روا نیست نگوییم رواست
آب حیوانش ز منقار بلاغت می چکد
زاغ کلک من به نام ایزد چه عالی مشرب است
شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
گر می فروش حاجت رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند
به منت دگران خو مکن که در دو جهان
رضای ایزد و انعام پادشاهت بس
سعدی شیرازی
«ایزد» در غزلیات سعدی شیرازی
اول دفتر به نام ایزد دانا
صانع پروردگار حی توانا
خیام نیشابوری
«ایزد» در رباعیات خیام نیشابوری
شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست
ما را ز کس دگر نمیباید خواست
دشمن به غلط گفت من فلسفیم
ایزد داند که آنچه او گفت نیم
مولوی
«ایزد» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
روی تو پیغامبر خوبی و حسن ایزدست
جان به تو ایمان نیارد با چنین برهان چرا
شكر ایزد را كه جمله چشمه حیوانها
تیره باشد پیش لطف چشمه حیوان ما
دریای حسن ایزد چون موج میخرامد
خاك ره از قدومش چون عنبرست امشب
خضر از كرم ایزد بر آب حیاتی زد
نك زهره غزل گویان در برج قمر آمد
هر كه او یك سجده كردش گر چه كردش از نفاق
در دو عالم عاقبت او خاصه ایزد شود
زندگانی صدر عالی باد
ایزدش پاسبان و كالی باد
چون خواب را درهم زدی درده شراب ایزدی
زیرا نشاید در كرم بر خلق بستن هر دو در
چونك رسول از قنق گشت ملول و شد ترش
ناصح ایزدی ورا كرد عتاب در عبس
چاره خشك و بیمدد نفخه ایزدی بود
كوست به فعل یك به یك نیست ضعیف و مستخف
نخله خشك ز امر حق داد ثمر به مریمی
یافت ز نفخ ایزدی مرده حیات متنف
تابش سینه و برت را خود ندارد چشم تاب
شكر ایزد را كه من زین دلبری را یافتم
ماییم مست ایزدی زان بادههای سرمدی
تو عاقلی و فاضلی دربند نام و ننگ شو
خامش كن كز بیخودی گر های و هویی میزدی
این جا به فضل ایزدی نی های می گنجد نه هو
شكر ایزد را كه دیدم روی تو
یافتم ناگه رهی من سوی تو
با این عطای ایزدی با این جمال و شاهدی
فرمان پرستان را نگر مستغرق فرمان شده
از رشك پنهان ای پری در جان درآ تا دل بری
ای زهره صد مشتری ای سر لطف ایزدی
گفتم كه آنچ از آسمان جستم بدیدم در زمین
ناگاه فضل ایزدی شد چاره بیچارهای
مهدی و مهتدی تویی رحمت ایزدی تویی
روی زمین گرفتهای داد زمانه دادهای
ایزد گفت عشق را گر نبدی جمال تو
آینه وجود را كی كنمی رعایتی
نور دمی كه عاق شد طالب روح طاق شد
ماه مرا محاق شد بیمه فضل ایزدی
چو صفات حسن ایزد عرقت به بحر ریزد
دو هزار موج خیزد تو چنین شكر چرایی
جوشید و بحر گشت و جهان در جهان گرفت
چون آمدش ز ایزد اكبر اشارتی
نفس ایزدی ز سوی یمن
بر خلایق نثار بایستی
چشم سر داد و چشم سر ایزد
چشم جای دگر چرا داری؟!
نفس ایزدی ز سوی یمن
بر خلایق نثار بایستی
مست میی نمیشوم، جز ز شراب اولین
ده قدحی، چه كم شود از خم فضل ایزدی؟
هزاران شكر ایزد را كه جانم
به عشق چشم او دارد روایی
«ایزد» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
از آرزوی لبش مرا جان بلب است
ایزد داند خموش کاین شب چه شب است
از رحمت ایزدی کلیدی باید
تا قفل چنین واقعه را بگشاید
گردان به هوای یار چون گردونیم
ایزد داند در این هوا ما چونیم
فردوسی
«ایزد» در شاهنامه فردوسی
خرد بهتر از هر چه ایزد بداد
ستایش خرد را به از راه داد
بگفتا فروغیست این ایزدی
پرستید باید اگر بخردی
بدان ایزدی جاه و فر کیان
ز نخچیر گور و گوزن ژیان
چنان شاه پالوده گشت از بدی
که تابید ازو فرهی ایزدی
منم گفت با فرهی ایزدی
همم شهریاری همم موبدی
برو تیره شد فرهی ایزدی
به کژی گرایید و نابخردی
که اندیشهای در دلم ایزدی
فراز آمدست از ره بخردی
زمانه بیاندوه گشت از بدی
گرفتند هر کس ره ایزدی
که جاوید باد آفریدون گرد
همه فرهی ایزد او را سپرد
هر آن چیز کان نز ره ایزدیست
از آهرمنی گر ز دست بدیست
همم دین و هم فرهی ایزدیست
همم بخت نیکی و هم بخردیست
به بالای ساج است و همرنگ عاج
یکی ایزدی بر سر از مشک تاج
شوم پیش یزدان ستایش کنم
چو ایزد پرستان نیایش کنم
خداوند هست و خداوند نیست
همه بندگانیم و ایزد یکیست
ازویست نیک و بد و هست و نیست
همه بندگانیم و ایزد یکیست
به مهر تو شد بسته دست بدی
به گرزت گشاده ره ایزدی
همه ساله بر بسته دست از بدی
همه روز جسته ره ایزدی
بسیمرغ بادا هزار آفرین
که ایزد ورا ره نمود اندرین
تو مگذار هرگز ره ایزدی
که نیکی ازویست و هم زو بدی
بگردد همی از ره بخردی
ازو دور شد فرهی ایزدی
من آن ایزدی فره باز آورم
جهان را به مهرش نیاز آورم
که باشد بدو فرهی ایزدی
بتابد ز دیهیم او بخردی
یکی کوه بودش سر اندر سحاب
برآوردهی ایزد از قعر آب
ندانست کاین چرخ را مایه نیست
ستاره فراوان و ایزد یکیست
بجستم همی کفت و یال و برت
بدین شهر کرد ایزد آبشخورت
چو رفتی سر و کار با ایزدست
اگر نیک باشدت جای ار بدست
دگر ایزدی هر چه بایست بود
یکی سرخ یاقوت بد نابسود
سیاوش بدانست کان مهر چیست
چنان دوستی نز ره ایزدیست
همه نارسیده بتان طراز
که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز
همانا که ایزد نکردش سرشت
مگر خود سپهرش دگرگونه کشت
چو بادافرهی ایزدی خواست بود
مکافات بدها بدی خواست بود
وزین روی دشوار یابی گذر
مگر ایزدی باشد آیین و فر
نیاید ز سودابه خود جز بدی
ندانم چه خواهد رسید ایزدی
یکی راه بگشای تا بگذرم
بجایی که کرد ایزد آبشخورم
پراگنده نامش به گیتی بدیست
ولیکن جز اینست مرد ایزدیست
سیاوش بران آلت و فر و برز
بدان ایزدی شاخ و آن تیغ و گرز
نخستین ز تور ایدر آمد بدی
که برخاست زو فرهی ایزدی
جهان آرمیده ز دست بدی
شده آشکارا ره ایزدی
ازو گر نوشته به من بر بدیست
نشاید گذشتن که آن ایزدیست
که امروز بادافرهی ایزدیست
مکافات بد را ز یزدان بدیست
ز بالای او فرهی ایزدی
پدید آمد و رایت بخردی
تو از ایزدی فر و برز کیان
به موی اندر آیی ببینی میان
ز مردی و از فرهی ایزدی
ازو دور شد چشم و دست بدی
ببین تا ز هر دو سزاوار کیست
که با برز و با فرهی ایزدیست
چو آگاهی آمد به ایران ز شاه
ازان ایزدی فر و آن دستگاه
ترا ایزدی هرچ بایدت هست
ز بالا و از دانش و زور دست
به فر و به نیکاختر ایزدی
که هرگز نپیچی به سوی بدی
همه پاک ما دل پر از خون بدیم
جز ایزد نداند که ما چون بدیم
گوای من اندر جهان ایزدست
گوا خواستن دادگر را بدست
ز گیتی نبینم همی یار کس
بجز ایزدم نیست فریادرس
بد آنست کو را ندانیم کیست
تو گویی همه فره ایزدیست
منم گفت یزدان پرستنده شاه
مرا ایزد پاک داد این کلاه
پس این زردهشت پیمبرش گفت
کزو دین ایزد نشاید نهفت
پدید آمد آن فره ایزدی
برفت از دل بد سگالان بدی
ازان پس که ایزد ترا شاه کرد
یکی پیر جادوت بی راه کرد
که میخواستم کایزد دادگر
ندادی مرا این خرد وین هنر
مر او را دهم دخترم را همای
وکرد ایزدش را برین بر گوای
که ما راست گشتیم و ایزدپرست
کنون زند و استا سوی ما فرست
ترا یار بود ایزد ای نیکبخت
به بار آمد آن خسروانی درخت
بخوردم من آن سخت سوگندها
بپذرفتم آن ایزدی پندها
بدو گفت شاها انوشه بدی
توی بر زمین فره ایزدی
بدان تا بدو بازگردد بدی
نباشد بجز فره ایزدی
ز تو دور شد فره و بخردی
بیابی تو بادافره ایزدی
کنون ایزد او را بمن بازداد
به پیروز نام و پی رشنواد
نبینم همی در جهان یار کس
بجز ایزدم نیست فریادرس
کنون یافت بادافره ایزدی
چو بد ساخت آمد به رویش بدی
که پیروزگر در جهان ایزدست
جهاندار کز وی نترسد بدست
بدیدند بادافره ایزدی
چو گشتند باز از ره بخردی
که این کار بر اردوان ایزدیست
بدین لشکر اکنون بباید گریست
توی خلعت ایزدی بخت را
کلاه و کمر بستن و تخت را
تو گفتی همی فره ایزدیست
برو سایهی رایت بخردیست
بدان تا رسد پادشا را بدی
فزاید بدو فره ایزدی
بدو گفت شاه ای سراسر بدی
که ترسایی و دشمن ایزدی
ز ما ایزد پاک خشنود باد
بداندیش را دل پر از دود باد
سر راستی دانش ایزدیست
خنک آنک بادانش و بخردیست
ازین دانش ار یادگیری به دست
که این راز در پردهی ایزدست
سه دیگر که خون ریختن کار ماست
همان ایزد دادگر یار ماست
بگفتند کین فره ایزدیست
نه از راه کژی و نابخردیست
ز داد آفریدست ایزد ورا
مبادا که کاری رسد بد ورا
همه بندگانیم و ایزد یکیست
پرستش جز او را سزاوار نیست
گر ایزد مرا زندگانی دهد
برین اختران کامرانی دهد
کنون ایزد این کار بر دست تو
برآورد بر قبضه و شست تو
نهانی بدیشان نمودم بدی
وزان پس گشادم در ایزدی
که نیکیست فرجام این گر بدی
زنش گفت کاری بود ایزدی
چنین داد پاسخ که این ایزدیست
کزو بگذری زور بهرام چیست
بدو گفت موبد انوشه بدی
جهاندار و با فره ایزدی
همان بیکران در جهان ایزدست
اگر تاب گیری به دانش به دست
همه دست کرده به کار بدی
کسی را نبد کوشش ایزدی
خداوند هست و خداوند نیست
همه چیز جفتست و ایزد یکیست
پرستیدن ایزد آمدش رای
بینداخت تاج و بپردخت جای
اگر بازجویی ز راه ردی
بدانی که آن کار بد ایزدی
چنین گفت کاین ایزدی بود و بس
جهان بد سگالد نگوید بکس
سر راستی دانش ایزدست
چو دانستیش زو نترسی بدست
سه دیگر چو کوشایی ایزدی
که از جان پاک آید و بخردی
همان مرد ایزد ندارد به رنج
وگر چند گردد پراگنده گنج
سپاسم ز یزدان که فرزند هست
خردمند و دانا و ایزد پرست
پس ایزد گشسب آنچ اندرز بود
به زمزم همیگفت و موبد شنود
بایزد گشسب آن زمان دست آخت
به بیهوده بربند و زندانش ساخت
ز ایزد گشسب آنگهی شد درشت
به زندان فرستاد و او را بکشت
ازان بند ایزدگشسب دبیر
چنان شد که دل خسته گردد به تیر
ازین پس تو ایمن مشو از بدی
که پاداش پیش آیدت ایزدی
هم از بهر ایزد گشسب دبیر
دلش بود پیچان و رخ چون زریر
بپرسم که این دوستار توکیست
بدست ار پرستنده ایزدیست
ازان پس نشست از بر تازی اسب
بیامد به نزدیک ایزد گشسب
ابا موبد موبدان برزمهر
چوایزدگشسب آن مه خوب چهر
نهادند خوان پیش ایزدگشسب
گرفتند پس واژ و برسم بدست
چو ایزد گشسب و دگر برزمهر
دبیر خردمند با فر وچهر
مدان این زگستهم کاین ایزدیست
ز گفتار و کردار نابخردیست
زخشنودی ایزد اندیشه کن
خردمندی و راستی پیشه کن
بدیده ندیدی مر او را بدست
کجا در جهان دشمن ایزدست
تو را ایزد این فر و برزت نداد
نیاری ز گرگین میلاد یاد
تو ناپاکی و دشمن ایزدی
نبینی زنیکی دهش جزبدی
کنون ایزدم داد شاهنشهی
بزرگی و تخت و کلاه مهی
گر ایزد بخواهد من از کین شاه
کنم بر تو خورشید روشن سیاه
نیاید بروی تو دیگر بدی
مگر سخت کاری بود ایزدی
چو بایسته کاری بود ایزدی
بیکسو شود دانش و بخردی
نیامد بدین دوده هرگز بدی
نگه داشتندی ره ایزدی
چوبینی ندانی که این بند چیست
طلسمست گر کردهی ایزدیست
چو خورشید تابنده او بیبدیست
همه کار و کردار او ایزدیست
همه برنشستند گردان براسپ
یلان سینه و مهتر ایزد گشسپ
یلان سینه و رام و ایزد گسسپ
مرین کشته را بست باید بر اسپ
به ایزد گشسپ ویلان سینه گفت
که مردان ندارند مردی نهفت
چو بهرام جنگی برانگیخت اسپ
یلان سینه و گرد ایزد گشسپ
جهاندار ناکام برگاشت اسپ
پس اندر همیرفت ایزدگشسپ
یلان سینه و گرد ایزد گشسپ
ز یک سوی لشکر همیراند اسپ
هم ایزد گشسپ و یلان سینه را
بپرسید و خراد برزینه را
بپرسید خاتون که این مرد کیست
که با برز و با فرهی ایزدیست
گزایندهی هرکه جوید بدی
فزایندهی دانش ایزدی
نخواند مرا داور از آب پاک
جز ار پاک ایزد مرا نیست باک
نه خسرو پرست و نه ایزدپرست
تن پیلوار سپهبد که خست
یلان سینه و مهر و ایزد گشسپ
نشستند با نامداران بر اسپ
بگفت این وزان پس برانگیخت اسپ
پس او همیتاخت ایزد گشسپ
یلان سینه را دید و ایزد گشسپ
فرود آمد از دور گریان زاسپ
همان روزهی پاک یک شنبدی
ز هر در پرستندهی ایزدی
که هم شاه وهم موبد وهم ردی
مگر بر زمین سایهی ایزدی
فرستاد تازان به نزد گراز
کزان ایزدت کردهبد بی نیاز
که بادا فرهی ایزدی یافتی
چو از نیکوی روی بر تافتی
که هرکس که او دشمن ایزدست
ورا در جهان زندگانی بدست
چو اندیشه ایزدی داشتیم
سخنها همیخوار بگذاشتیم
ازین بد گنهکار ایزد شدی
به گفتار و کردارها بد شدی
کجا آن همه رازوان بخردی
کجا آن همه فره ایزدی
وگر خون او را بریزی بدست
که کین خواه او در جهان ایزدست