غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«هلال» در غزلستان
حافظ شیرازی
«هلال» در غزلیات حافظ شیرازی
دریای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما
او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست
بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
هلال عید به دور قدح اشارت کرد
همین که ساغر زرین خور نهان گردید
هلال عید به دور قدح اشارت کرد
جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید
هلال عید در ابروی یار باید دید
شکسته گشت چو پشت هلال قامت من
کمان ابروی یارم چو وسمه بازکشید
عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست
دیرگاه است کز این جام هلالی مستم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می جستم
رخت می دیدم و جامی هلالی باز می خوردم
شکل هلال هر سر مه می دهد نشان
از افسر سیامک و ترک کلاه زو
تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شود
کو عشوه ای ز ابروی همچون هلال تو
هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو
به یاد شخص نزارم که غرق خون دل است
هلال را ز کنار افق کنید نگاه
یا مبسما یحاکی درجا من اللالی
یا رب چه درخور آمد گردش خط هلالی
بر آن نقاش قدرت آفرین باد
که گرد مه کشد خط هلالی
رحم آر بر دل من کز مهر روی خوبت
شد شخص ناتوانم باریک چون هلالی
بعدت منک و قد صرت ذائبا کهلال
اگر چه روی چو ماهت ندیده ام به تمامی
سعدی شیرازی
«هلال» در غزلیات سعدی شیرازی
مردم هلال عید بدیدند و پیش ما
عیدست و آنک ابروی همچون هلال دوست
پرتو آفتاب اگر بدر کند هلال را
بدر وجود من چرا در نظرت هلال شد
بر استوای قامتشان گویی ابروان
بالای سرو راست هلالی خمیده اند
رخ از ما تا به کی پنهان کند عید
هلال آنک به ابرو می نماید
دیگر چه توقعست از ایام
چون بدر تمام شد هلالم
نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو
دست نمای خلق شد قامت چون هلال من
نماز شام به بام ار کسی نگاه کند
دو ابروان تو گوید مگر هلالست این
تابنده تر ز روی تو ماهی ندیده چرخ
خوشتر ز ابروی تو هلالی نیافته
دگر آفتاب رویت منمای آسمان را
که قمر ز شرمساری بشکست چون هلالی
نمایندت به هم خلقی به انگشت
چو بینند آن دو ابروی هلالی
ایام را به ماهی یک شب هلال باشد
وان ماه دلستان را هر ابرویی هلالی
ور چو خورشیدت نبینم کاشکی همچون هلال
اندکی پیدا و دیگر در نقابت دیدمی
مولوی
«هلال» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
هلال وار ز راه دراز میآیند
برای كارگزاری ز قاضی الحاجات
خوش قمررویی كز این غم میگذارد چون هلال
خوش شكرخویی كه با آن شكرستان خو كند
چون موی ابروی را وهمش هلال بیند
بر چشمش آفتابت كی مستدیر باشد
مه میدود چو آیی در ظل آفتابی
بدری شود اگر چه شكل هلال گیرد
مه چون هلال بود سفر كرد آن طرف
بدری منور آمد و شمع دیار شد
تو گاو فربه حرصت به روزه قربان كن
كه تا بری به تبرك هلال لاغر عید
پی خورشید بهر این دوانست
هلال و بدر صبح و شام چون یوز
هم بدر و هم هلالش هم حور و هم جمالش
هم باغ و هم نهالش چون من در انتظارش
اصل و نهال گل عرق لطف مصطفاست
زان صدر بدر گردد آن جا هلال گل
چشم گشا عاشقا بر فلك جان ببین
صورت او چون قمر قامت من چون هلال
چه قبه قبه كز آن قبهها برون آیند
گل و بنفشه و نسرین و سنبل چو هلال
حبذا اسواق اشواق ربت ارباجها
حبذا نور یكون الشمس فیه كالهلال
بیلطف وصال او گشتم چو هلال او
تا شب نبرد هرگز در دور قمر خوابم
ما بدر نی ایم و از پی بدر
خود را چو قد هلال خواهیم
شمس تبریز كه نور مه و اختر هم از اوست
گر چه زارم ز غمش همچو هلال عیدم
آن خیال رخ خوبت كه قمر بنده اوست
وان خم ابروی مانند هلالت بردیم
بدر ما راست اگر چه چو هلالیم نزار
صدر ما راست اگر چه كه در این دهلیزیم
لمع العشق توالی و علی الصبر تعالی
طمس البدر هلالا خضع القلب و اسلم
عید نمای عید را ای تو هلال عید من
گوش بمال ماه را ای مه ناپدید من
شمس تبریز بر افق بخرام
گو شمال هلال و پروین كن
عید نمیدهد فرح بینظر هلال تو
كوس و دهل نمیچخد بیشرف دوال تو
همچو قمر برآمدی بر قمران سر آمدی
همچو هلال زار من زان قمرم به جان تو
صد چرخ طواف آرد بر گرد زمین تو
صد بدر سجود آرد در پیش هلال تو
بدیشان صدقه میده چون هلالند
تو بدری از كجا گیرنده باشی
خورشید كند سجود هر شام
میخواهد از مهت هلالی
تو نه آن بدر كمالی كه دهی نور و نگیری
بستان نور چو سائل كه تو امروز هلالی
بس كن از شمس مبر نه به غروب و نه شروق
كه از او گه چو هلالی و گهی چون قمری
گر نسبتی كنند به نعل آن هلال را
زان ژاژ شاعران نفتد ماه از مهی
در تتق گردها لطیف هلالی
وز جهت دردها لطیف دوایی
به نو نو هلالی به نو نو خیالی
رسد تا نماند حقیقت نهانی
خادعنی و غرنی، هیجنی و جرنی
نور هلال وصلكم من افق مشید
جملنی جماله، نورنی هلاله
اطربنی بسكرة، قلت له فهكذی
«هلال» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
مه در نقصان گرچه هلالی باشد
نقصان وی آغاز کمالی باشد