غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«زندگانی» در غزلستان
حافظ شیرازی
«زندگانی» در غزلیات حافظ شیرازی
هوای منزل یار آب زندگانی ماست
صبا بیار نسیمی ز خاک شیرازم
لبش می بوسم و در می کشم می
به آب زندگانی برده ام پی
سعدی شیرازی
«زندگانی» در غزلیات سعدی شیرازی
من بی تو زندگانی خود را نمی پسندم
کآسایشی نباشد بی دوستان بقا را
بادست غرور زندگانی
برقست لوامع جوانی
ای کاب زندگانی من در دهان توست
تیر هلاک ظاهر من در کمان توست
این بوی روح پرور از آن خوی دلبرست
وین آب زندگانی از آن حوض کوثرست
گر بمیرد طالبی دربند دوست
سهل باشد زندگانی مشکلست
بتا هلاک شود دوست در محبت دوست
که زندگانی او در هلاک بودن اوست
مرا رضای تو باید نه زندگانی خویش
اگر مراد تو قتلست وارهان ای دوست
من آب زندگانی بعد از تو می نخواهم
بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت
بی حاصلست یارا اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد
برون از خوردن و خفتن حیاتی هست مردم را
به جانان زندگانی کن بهایم نیز جان دارد
زندگانی نتوان گفت و حیاتی که مراست
زنده آنست که با دوست وصالی دارد
نخواهم بی تو یک دم زندگانی
که طیب عیش بی همدم نباشد
زندگانی چیست مردن پیش دوست
کاین گروه زندگان دل مرده اند
چنان به پای تو در مردن آرزومندم
که زندگانی خویشم چنان هوس نکند
هر که بی او زندگانی می کند
گر نمی میرد گرانی می کند
مردن اندر کوی عشق از زندگانی خوشترست
تا نمیری دست مهرش کوته از دامن مکن
چون من آب زندگانی یافتم
غم نباشد گر بمیرد حاسدی
زندگانی صرف کردن در طلب حیفی نباشد
گر دری خواهد گشودن سهل باشد انتظاری
پیش تو به اتفاق مردن
خوشتر که پس از تو زندگانی
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی
نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو
که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی
خیام نیشابوری
«زندگانی» در رباعیات خیام نیشابوری
هنگام گل و باده و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی اینست
افسوس که نامه جوانی طی شد
و آن تازه بهار زندگانی دی شد
گر یک نفست ز زندگانی گذرد
مگذار که جز به شادمانی گذرد
سوزنده چو آتش است لیکن غم را
سازنده چو آب زندگانی است بخور
مولوی
«زندگانی» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
تو میدانی كه من بیتو نخواهم زندگانی را
مرا مردن به از هجران به یزدان كاخرج الموتی
این چشمه آب زندگانیست
مشكی پر كن سقا از این جا
ای تو آب زندگانی فاسقنا
ای تو دریای معانی فاسقنا
ای آب زندگانی ما را ربود سیلت
اكنون حلال بادت بشكن سبوی ما را
سماع آرام جان زندگانیست
كسی داند كه او را جان جانست
قرار زندگانی آن نگارست
كز او آن بیقراری برقرارست
تو چو آب زندگانی ما چو دانه زیر خاك
وقت آن كز لطف خود با ما درآمیزی شدست
به چشمهای كه در او آب زندگانی بود
سبو ببردم و دیدم كه چشمه پرخونست
بیا بیا كه مرا بیتو زندگانی نیست
ببین ببین كه مرا بیتو چشم جیحونست
آن جام شراب ارغوانی
وان آب حیات زندگانی
زان جام شراب ارغوانی
زان چشمه آب زندگانی
جمله آب زندگانی زیر تختش میرود
هر كی خورد از آب جویش تا ابد پاینده شد
آن آفتاب تابان مر لعل را چه بخشد
وز آب زندگانی اندر جگر چه آید
زندگانی صدر عالی باد
ایزدش پاسبان و كالی باد
ای بیتو حرام زندگانی
ای بیتو نگشته بخت بیدار
تو به مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانی
نه چو روسبی كه هر شب كشد او بیار دیگر
ای آب زندگانی بخشا بر آن كسی
كو پیش از این فراق در آن آب كرد پوز
گر تنگ آیی ز زندگانی
برجه به كنار گیر تنگش
اندرآ ای اصل اصل شادمانی شاد باش
اندرآ ای آب آب زندگانی شاد باش
گرت بیند زندگانی تا ابد باقی شود
ورت بیند مرده هم داند كه جانی شاد باش
بدیدم آتشی اندر رخ او
چو آب زندگانی من چه دانم
چون در آب زندگانی صورتم پنهان شود
صورت خود را به پیش صورت احمد نهم
هر جا روی بیایم هر جا روم بیایی
در مرگ و زندگانی با تو خوشم خوشستم
ای آب زندگانی با تو كجاست مردن
در سایه تو بالله جستم ز مرگ جستم
مرا بهر تو باید زندگانی
وگر نی سهل دارم جان سپردن
خامش كه خوش زبانی چون خضر جاودانی
كز آب زندگانی كور و كر است مردن
او آب زندگانی میداد رایگانی
از قطره قطره او فردوس بردمیده
ایا ای ابر گر تو یك نظر از نرگسش یابی
به جای آب آب زندگانی و گهربیزی
كه آب زندگانی گفت ما را
كه جز دكان نان داری دكانی
در این خشكی هجران ماهیانند
بیا ای آب بحر زندگانی
بیا ای جان ما را زندگانی
بیا ای چشم ما را روشنایی
منم آن كز دم عیسی بمردم
مرا كشتهست آب زندگانی
ای وصل تو آب زندگانی
تدبیر خلاص ما تو دانی
خامش كردم بكن تو شاهی
پیش تو غلام زندگانی
گوهر تو و این جهان چو حقه
باده تو و جام زندگانی
بی آب تو گلستان چو شوره
بی جوش تو خام زندگانی
بی خوبی حسن باقوامت
نگرفته قوام زندگانی
ای بیتو حرام زندگانی
خود بیتو كدام زندگانی
با جمله مراد و كام بیتو
نایافته كام زندگانی
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی
تا داد سلامتی ندادی
كی كرد سلام زندگانی
پازهر تویی و زهر دنیا
دانه تو و دام زندگانی
تا چند كنم ز مرگ فریاد
با همچو تو آب زندگانی
ای شه جاودانی وی مه آسمانی
چشمه زندگانی گلشن لامكانی
ای شكر بنده تو زان شكرخنده تو
ای جهان زنده از تو غرقه زندگانی
هر ذرهای دوان است تا زندگی بیابد
تو ذرهای نداری آهنگ زندگانی
گر ز آنك زندگانی بودی مثال سنگی
خوش چشمهها دویدی از سنگ زندگانی
در آینه بدیدم نقش خیال فانی
گفتم چیی تو گفتا من زنگ زندگانی
اندر حیات باقی یابی تو زندگان را
وین باقیان كیانند دلتنگ زندگانی
آنها كه اهل صلحند بردند زندگی را
وین ناكسان بمانند در جنگ زندگانی
در رنگ یار بنگر تا رنگ زندگانی
بر روی تو نشیند ای ننگ زندگانی
ای آب زندگانی در تشنگان نگر
بر دوست رحم آر به كوری دشمنی
كسی بیتو زنده زهی تلخ مردن
چو پیش تو میرد زهی زندگانی
زهی تلخ مرگی چو بیتو زید جان
چو پیش تو میرم زهی زندگانی
تا بدانستیی ز دشمن و دوست
زندگانی دوبار بایستی
تا بدانستیی ز دشمن و دوست
زندگانی دو بار بایستی
زندگانی مجلس سامی
باد در سروری و خودكامی
«زندگانی» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
یک روز گره نبست او ابرو را
دارم بیمرگ و زندگانی او را
گر میکشیم بکش حلالست ترا
کز کشتهی دوست زندگانی خیزد
هین وقت صبوحست می ناب بیار
زیرا مرگست زندگانی هشیار
چون از ظلمات آب و گل بگذشتیم
هم خضر و هم آب زندگانی مائیم
چون از ظلمات آب و گل دور شویم
هم خضر و هم آب زندگانی مائیم
ای بیتو حرام زندگانی ای جان
خود بیتو کدام زندگانی ای جان
سوگند خورم که زندگانی بیتو
مرگست به نام زندگانی ای جان
ای بیتو حرام زندگانی کردن
خود بیتو کدام زندگانی کردن
هر عمر که بیرخ تو بگذشت ای جان
مرگست و به نام زندگانی کردن
تا همچو خلیل آتش اندر نشوی
چون خضر به آب زندگانی نرسی
اندر ره فقر بد مرو تا نرود
مردانه درآ که زندگانی بینی
فردوسی
«زندگانی» در شاهنامه فردوسی
چه باید همه زندگانی دراز
چو گیتی نخواهد گشادنت راز
دلش زان زده فال پر آتشست
همه زندگانی برو ناخوشست
بود زندگانیش بسیار مر
همش زور باشد هم آیین و فر
کنون شد مرا و ترا پشت راست
نباید جز از زندگانیش خواست
نیرزد همی زندگانیش مرگ
درختی که زهر آورد بار و برگ
اگر باشدم زندگانی دراز
ترا دارم اندر جهان بینیاز
اگر زندگانی بود دیریاز
برین وین خرم بمانم دراز
مرا زندگانی سرآید همی
غم و درد و انده درآید همی
ز دیده همی آب دادم برنج
بدو بد مرا زندگانی و گنج
بنام ار بریزی مرا گفت خون
به از زندگانی بننگ اندرون
چنین سال بگذاشتم شست و پنج
بدرویشی و زندگانی برنج
وگر بگذرد آن همه بتریست
بران زندگانی بباید گریست
مگر زندگانی دهد کردگار
که بینم یکی روی آن شهریار
همی گفت کی شاه گردان بلخ
همه زندگانی ما کرده تلخ
که او را بود زندگانی دراز
نشیند به شادی و آرام و ناز
چو ارجاسپ آمد ز خلخ به بلخ
همه زندگانی شد از رنج تلخ
چرا بایدم زندگانی و گاه
چرا بایدم خواب و آرامگاه
که روزی نبد زندگانیم خوش
دژم بودم از اختر کینهکش
که رستم گه زندگانی چه کرد
همان زال افسونگر آن پیرمرد
اگر بود ما را یکی پور خرد
نبودش بسی زندگانی بمرد
همیشه جوان تا جوانی بود
همان زنده تا زندگانی بود
پیمبر سوی آب حیوان کشید
سر زندگانی به کیوان کشید
کنون زندگانیت کوتاه گشت
سر تخت شاهیت بیشاه گشت
مرا بیش ازین زندگانی نبود
زمانه نکاهد نخواهد فزود
همانا پس هرکسی بنگری
فراوان غم زندگانی خوری
ز بس کشته شد روی هامون چو کوه
بشد خسته از زندگانی ستوه
بود زندگانیش با درد و رنج
نگردد کهن در سرای سپنج
چو کار جهان مر مرا گشت راست
فزون شد زمین زندگانی بکاست
دگر هرک دارد ز هر کار ننگ
بود زندگانی و روزیش تنگ
چو شد پادشاهیش بر سال بیست
یکی کم برو زندگانی گریست
گر ایزد مرا زندگانی دهد
برین اختران کامرانی دهد
بدین بوم ما اژدها کشت و کرگ
به تن زندگانی فزایش نه مرگ
که باشد ترا زندگانی سه بیست
چهارم به مرگت بباید گریست
همیخواهم از داور بینیاز
که باشد مرا زندگانی دراز
نه زو بار باید که یابد نه برگ
ز خاکش بود زندگانی و مرگ
که هرکو به مرگ پدر گشت شاد
ورا رامش و زندگانی مباد
ز مردان بتر آنک نادان بود
همه زندگانی به زندان بود
که یزدان تو را زندگانی دهاد
همت خوبی و کامرانی دهاد
چو بد بود وبد ساز با وی نشست
یکی زندگانی بود چون کبست
وزان پس نبد زندگانیش خوش
ز تیمار زد بر دل خویش تش
نترسد ز کردار چرخ بلند
شود زندگانیش ناسودمند
کنون زندگانیت ناخوش بود
وگر بگذری جایت آتش بود
تو را زندگانی نباید نه تخت
یکی دخمه یی بس که دوری زبخت
که هرکس که او دشمن ایزدست
ورا در جهان زندگانی بدست
به ایران تو را زندگانی بس است
که تاج و نگین بهر دیگر کس است
کنون زندگانیت ناخوش بود
چو رفتی نشستت در آتش بود