غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«همنشین» در غزلستان
حافظ شیرازی
«همنشین» در غزلیات حافظ شیرازی
از سخن چینان ملالت ها پدید آمد ولی
گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت
ای غایب از نظر که شدی همنشین دل
می گویمت دعا و ثنا می فرستمت
هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد
سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد
و گر گوید نمی خواهم چو حافظ عاشق مفلس
بگوییدش که سلطانی گدایی همنشین دارد
گرت هواست که با خضر همنشین باشی
نهان ز چشم سکندر چو آب حیوان باش
رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب
قرین آتش هجران و هم قران فراق
ساقی شکردهان و مطرب شیرین سخن
همنشینی نیک کردار و ندیمی نیک نام
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت
وفای صحبت یاران و همنشینان بین
یاران همنشین همه از هم جدا شدند
ماییم و آستانه دولت پناه تو
سعدی شیرازی
«همنشین» در غزلیات سعدی شیرازی
روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی
در روی همنشین وفاجوی خوشترست
چو گل به بار بود همنشین خار بود
چو در کنار بود خار در نمی گنجد
گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من
بگیرند آستین من که دست از دامنش بگسل
سعدی گر آن زیباقرین بگزید بر ما همنشین
گو هر که خواهی برگزین ما نیز هم بد نیستیم
مولوی
«همنشین» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین
غایب مبادا صورتت یك دم ز پیش چشم ما
با خار بودی همنشین چون عقل با جانی قرین
بر آسمان رو از زمین منزل به منزل تا لقا
فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین
ای همنشین صابران افرغ علینا صبرنا
به پیش روح نشین زان كه هر نشست تو را
به خلق و خوی و صفتهای همنشین كشدا
چون دلت با من نباشد همنشینی سود نیست
گر چه با من مینشینی چون چنینی سود نیست
هر كه را خواهی شناسی همنشینش را نگر
زانك مقبل در دو عالم همنشین مقبلست
غیر عشقت راه بین جستیم نیست
جز نشانت همنشین جستیم نیست
در عوض بت گزین كزدم و مار همنشین
وز تتق بریشمین سوی قبور میرود
دیده چرخ و چرخیان نقش كند نشان من
زانك مرا به هر نفس لطف تو همنشین كند
به زیر گلبنش هر كس كه بنشست
سعادت با نشستش همنشین شد
زان آتش باغ سبزتر گردد
تا آتش و آب همنشین باشد
چونك غمخواری نباشد سخت دشوارست غم
همنشین غمخوار باد و بعد از این غم خوار باد
هر كس كه او امین شد با غیب همنشین شد
هر جنس جنس خود را چون همنشین نباشد
چو همنشین شود انگور با خم سركه
شراب او ترشی شد حریف اوست كبر
چه دانی تو كه در باطن چه شاهی همنشین دارم
رخ زرین من منگر كه پای آهنین دارم
كردم بدرود همنشینان را
جان را به جهان بینشان بردم
این نشانها كه بر رخم پیداست
دانك از شاه همنشین دارم
گفتهست جان ذوفنون چون غرقه شد در بحر خون
یا لیت قومی یعلمون كه با كیانم همنشین
شور مرا چو دید مه آمد سوی من ز ره
گفت مده ز من نشان یار توایم و همنشین
ای ز تو شاد جان من بیتو مباد جان من
دل به تو داد جان من با غم توست همنشین
مرغ شب چون روز بیند گوید این ظلمت ز چیست
زانك او گشتهست با شب آشنا و همنشین
پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من
غمگسار و همنشین و مونس شبهای من
گفتمش چونی دلا او گریه درشدهای های
از فراق ماه روی همنشان همنشین
دل آینه است چینی با دل چو همنشینی
صد تیغ اگر ببینی هم دیده را سپر كن
مستی و عاشقی و جوانی و جنس این
آمد بهار خرم و گشتند همنشین
كی بود همنشین تو كی بیابد گزین تو
كی رهد از كمین تو كی كشد خود كمان تو
ور همنشین حق شوی جان خوش مطلق شوی
یا رب چه بارونق شوی ای جان جان من شده
با صوفیان صاف دین در وجد گردی همنشین
گر پای در بیرون نهی زین خانقاه شش دری
یا تبریز شمس دین گر چه شدی تو همنشین
تا تو نلافی از هنر هان كه قرابه نشكنی
ز حلقه دوستان و همنشینان
میان خاك و مور و مار رفتی
در آیینه نبینی روی خوبان
كه تا با خوی زشتت همنشینی
با دل گفتم چرا چنینی
تا چند به عشق همنشینی
به چه روی پشت آرم به كسی كه از گزینی
سوی او كند خدا رو به حدیث و همنشینی
بر خر چرا نشینی ای همنشین شاهان
چون هست در ركابت چندین هزار تازی
با ناكسان تو صحبت زنهار تا نداری
شو همنشین شاهان گر مرد سرفرازی
ایا همنشینا جز این چشم بینا
دو صد چشم دیگر تو داری نهانی
مینال چون نا، خوش همنشینا!
حقست بینا، هر چون كه نالی
«همنشین» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
آنجا بنشین که همنشین مردانند
تا دود کدورت ترا بنشانند
هر شب که ببنده همنشین میافتی
چون نور مهی که بر زمین میافتی
فردوسی
«همنشین» در شاهنامه فردوسی
ز دل دور کن شهریارا تو کین
مکن دیو را با خرد همنشین