غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده فال حافظ در یوتیوب
«شهریار» در غزلستان
حافظ شیرازی
«شهریار» در غزلیات حافظ شیرازی
غم غریبی و غربت چو بر نمی تابم
به شهر خود روم و شهریار خود باشم
مولوی
«شهریار» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
زو فروآ تو ز تخت و سجدهای كن زانك هست
آن شعاع شمس دین شهریار اصفیا
دزدیده چشم مگشا بر هر بت از خیانت
تا نفكند ز چشمت آن شهریار بینا
جامی چو آفتاب پرآتش بگیر زود
دركش به روی چون قمر شهریار ما
مدار این عجب از شهریار خوش پیوند
كه پاره پاره دود از كفش شدست سما
آن شهریار اعظم بزمی نهاد خرم
شمع و شراب و شاهد امروز رایگانست
ز تركستان آن دنیا بنه تركان زیبارو
به هندستان آب و گل به امر شهریار آمد
اگر باد زمستانی كند باغ مرا ویران
بهار شهریار من ز دی انصاف بستاند
این شهر امروز چون بهشتست
میگوید شهریار آمد
شحنه شد آن دزد من ببست دو دستم
سایسی و عدل شهریار نه این بود
رسم نو بین كه شهریار نهاد
قبله مان سوی شهر یار نهاد
لحظه لحظه می برون آمد ز پرده شهریار
باز اندر پرده میشد همچنین تا هشت بار
صد هزاران دانه انگور از حجاب پوست شد
چون نماند پوست ماند بادههای شهریار
شش جهت حمام و روزن لامكان
بر سر روزن جمال شهریار
آید هر دم رسول از طرف شهر یار
با فرح وصل دوست با قدح شهریار
هر آنچ از فقر كار آید به باغ جان به بار آید
به ما از شهریار آید و باقی جمله آرایش
در شهر شما چه یار جویم
چون یاری شهریار دیدم
بحری است شهریار و شرابی است خوشگوار
درده شراب لعل ببین ما چه گوهریم
گفتم دید دل ولی سیر كجا شود دلی
از لطف و عجایبت ای شه و شهریار من
نیم حدیث گفته شد نیم دگر مگو خمش
شهره كند حدیث را بر همه شهریار جان
دست نلرزدت از این بیخرد خوش رزین
جام گزین و می ببین از كف شهریار من
یا رب اگر رسیدمی شهر خود و بدیدمی
رحمت شهریار من وان همه شهر یار من
ای شهر جهان خراب بیتو
ای خسرو و شهریار خندان
در بزم چون نیایم ساقیم میكشاند
چون شهرها نگیرم و آن شهریار با من
باقیش برنویسد آن شهریار لوح
نقاش چین بگوید تو نقشها مچین
كو شهریار این زمن مخدوم شمس الدین من
تبریز خدمت كن به تن آن شه نشان را ساعتی
هم به منش ده مها مده به دگر كس
عهد و وفا كن كه شهریار وفایی
اندر این شهر قحط خورشیدست
سایه شهریار بایستی
اندر این شهر قحط خورشیدست
سایه شهریار بایستی
فردوسی
«شهریار» در شاهنامه فردوسی
کزین نامور نامهی شهریار
به گیتی بمانم یکی یادگار
مرا گفت کاین نامهی شهریار
گرت گفته آید به شاهان سپار
بر آن شهریار آفرین خواندم
نبودم درم جان برافشاندم
کنون بازگردم به آغاز کار
سوی نامهی نامور شهریار
بر اندیشهی شهریار زمین
بخفتم شبی لب پر از آفرین
برآمد برین کار یک روزگار
فروزنده شد دولت شهریار
خروشی برآمد ز لشکر به زار
کشیدند صف بر در شهریار
ز هوشنگ ماند این سده یادگار
بسی باد چون او دگر شهریار
چو ضحاک شد بر جهان شهریار
برو سالیان انجمن شد هزار
سرانجام زان گاو و آن مرغزار
یکایک خبر شد سوی شهریار
مهان شاه را خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
همی جفتمان خواند او جفت مار
چگونه توان بودن ای شهریار
چنین داد پاسخ ورا پیشکار
که ایدون گمانم من ای شهریار
برو آفرین کرد کای شهریار
همیشه بزی تا بود روزگار
فریدون چو شد بر جهان کامگار
ندانست جز خویشتن شهریار
بزرگان لشگر چو بشناختند
بر شهریار جهان تاختند
که جاوید بادا چنین شهریار
برومند بادا چنین روزگار
اگر شد فریدون جهان شهریار
نه ما بندگانیم با گوشوار
به بالا چو سرو و به رخ چون بهار
به هر چیز مانندهی شهریار
کسی کو بود شهریار زمین
نه بازیست با او سگالید کین
که من شهریار ترا کهترم
به هرچ او بفرمود فرمانبرم
پر از آفرین لب ز ایوان اوی
سوی شهریار جهان کرد روی
چنین گفت کاین شهریار یمن
سر انجمن سرو سایه فکن
ایا دادگر شهریار زمین
برین داد هرگز مباد آفرین
برفتند بیدار کارآگهان
بگفتند با شهریار جهان
بگویم چو فرمایدم شهریار
پیام جوانان ناهوشیار
چنین داد پاسخ که با شهریار
بگو این سخن هم چنین یاد دار
به بیهوده از شهریار زمین
مدارید خشم و مدارید کین
چنین داد پاسخ که ای شهریار
نگه کن بدین گردش روزگار
چو دستور باشد مرا شهریار
به بد نگذرانم بد روزگار
روان خون از آن چهرهی ارغوان
شد آن نامور شهریار جوان
پری چهره را بچه بود در نهان
از آن شاد شد شهریار جهان
هنرها که آید شهان را به کار
بیاموختش نامور شهریار
چو شد ساخته کار لشکر همه
برآمد سر شهریار از رمه
ابا تاج و با طوق و باگوشوار
چنان چون بود در خور شهریار
بیامد هم آنگاه سالار بار
فرستاده را برد زی شهریار
فرستاده گفت آنکه روشن بهار
بدید و ببیند در شهریار
هر آنکس که بد بر در شهریار
یکایک فرستادشان یادگار
چنان چون سر ایرج شهریار
به تابوت زر اندر افگند خوار
در دخمه بستند بر شهریار
شد آن ارجمند از جهان زار و خوار
برو آفرین کرد بس شهریار
بسی دادش از گوهر شاهوار
بفرمایدش تا سوی شهریار
شود تا سخنها کند خواستار
چو آمد به نزدیکی شهریار
سپهبد پذیره شدش از کنار
گرازان بیاورد سالار بار
شگفتی بماند اندرو شهریار
چنین گفت مر سام را شهریار
که از من تو این را به زنهاردار
ز دستان و ایران و از شهریار
همی کرد باید سخن خواستار
چنین گفت با بخردان شهریار
که بر ما شود زین دژم روزگار
گمانی چنان بردم ای شهریار
که دارم مگر آتش اندر کنار
به کابل چنو شهریار آوریم
همه پیش او جان نثار آوریم
پس آگاهی آمد سوی شهریار
که آمد ز ره زال سام سوار
بیامد بر تخت شاه ارجمند
بپرسید ازو شهریار بلند
زبان بر گشادند بر شهریار
که کردیم با چرخ گردان شمار
بخواند آن زمان زال را شهریار
کزو خواست کردن سخن خواستار
سدیگر چنین گفت کان سی سوار
کجا بگذرانند بر شهریار
سدیگر که گفتی که آن سی سوار
کجا برگذشتند بر شهریار
چو زال این سخنها بکرد آشکار
ازو شادمان شد دل شهریار
نوازیدن شهریار جهان
وزان شادمانی که رفت از مهان
شد آن نامور پرهنر شهریار
به گیتی سخن ماند زو یادگار
برین برنیامد بسی روزگار
که بیدادگر شد سر شهریار
بترسید بیدادگر شهریار
فرستاد کس نزد سام سوار
چو آمد به درگاه سام سوار
پذیره شدش نوذر شهریار
سراپردهی نوذر شهریار
کشیدند بر دشت پیش حصار
دگر سام رفت از در شهریار
همانا نیاید بدین کارزار
گرفت آن دو فرزند را در کنار
فرو ریخت آب از مژه شهریار
چو تنگ اندر آمد بر شهریار
همش تاختن دید و هم کارزار
چنان لشکری را گرفته به بند
بیاورد با شهریار بلند
پس از نامور نوذر شهریار
به سر خاک بر کرد و بگریست زار
روان چنان شهریار جهان
درخشنده بادا میان مهان
سر تخت ایران ابی شهریار
مرا باده خوردن نیاید به کار
تهمتن بدو گفت کای شهریار
ترا رزم جستن نیاید بکار
که دشمن شد از پیش بیکارزار
بدان گشت شادان دل شهریار
بدو گفت رستم که ای شهریار
مجو آشتی درگه کارزار
برفت از بر پرده سالار بار
خرامان بیامد بر شهریار
اگر شهریار این سخنها که گفت
به می خوردن اندر نخواهد نهفت
مگر کاو گشاید لب پندمند
سخن بر دل شهریار بلند
بفرمود پس گیو را شهریار
دوباره ز لشکر گزیدن هزار
تو باشی برین بوم و بر شهریار
ار ایدونک کژی نیاری بکار
به ایرانیان گفت پس شهریار
که بر ما سرآمد بد روزگار
سراپردهی شهریار و سران
کشیدند بر دشت مازندران
به آواز گفت آن زمان شهریار
به گردان هشیار و مردان کار
که دستور باشد مرا شهریار
شدن پیش این دیو ناسازگار
تهمتن چنین گفت با شهریار
که هرگونهای مردم آید به کار
همه پاک با هدیه و با نثار
کشیدند صف بر در شهریار
سزاوار او شهریار زمین
یکی خلعت آراست با آفرین
کسی کاو بود شهریار جهان
بروبوم خواهد همی از مهان
نشستن به یک خانه با شهریار
پرستنده او بود و هم غمگسار
مرا تخت بربر نیاید به کار
اگر بد رسد بر تن شهریار
همی بود تا یک زمان شهریار
ز پهلو برون شد ز بهر شکار
به دیوان چنین گفت کامروز کار
به رنج و به سختیست با شهریار
چنین گفت پس گیو با پهلوان
که ای نازش شهریار و گوان
به پیش اندرون هدیهی شهریار
ده اسپ و ده استر به زین و به بار
چنین نامه و خلعت شهریار
ببردند با ساز چندان سوار
بدو داد پس نامهی شهریار
ابا هدیه و اسپ و استر به بار
اگر دم زند شهریار زمین
نراند سپاه و نسازد کمین
یکی نامه فرمود پس شهریار
نوشتن بر رستم نامدار
ز اسپ اندرآمد گو نامدار
از ایران بپرسید وز شهریار
بفرمود پس طوس را شهریار
که رو هردو را زنده برکن به دار
تهمتن برآشفت با شهریار
که چندین مدار آتش اندر کنار
سر نیزه و تیغ یار مناند
دو بازو و دل شهریار مناند
وزانسو سراپردهی شهریار
کشیدند بر دشت پیش حصار
چو برگشت رستم بر شهریار
از ایران سپه گیو بد پاسدار
چنین گفت کز چین یکی نامدار
بنوی بیامد بر شهریار
بدین دژ بدم من بدان روزگار
کجا او بیامد بر شهریار
بدو گفت رستم که هر شهریار
که کردی مرا ناگهان خواستار
یکی داستان زد برین شهریار
که دشمن مدار ارچه خردست خوار
بدو گفت خوی بد شهریار
درختیست خنگی همیشه به بار
خود و گیو گودرز و چندی سوار
برفتند شاد از در شهریار
بزرگان ایران همه با نثار
برفتند شادان بر شهریار
بدو گفت کای شهریار سپاه
که چون تو ندیدست خورشید و ماه
چو خورشید برزد سر از کوهسار
سیاوش برآمد بر شهریار
ز گفتار او شاد شد شهریار
بیراست ایوان چو خرم بهار
چنین تا برآمد برین روزگار
تهمتن بیامد بر شهریار
که ماند ز تو نام من یادگار
ز تخم تو آید یکی شهریار
وزان پس بیمد بر شهریار
سپهبد گرفتش سر اندر کنار
بدو گفت سودابه کای شهریار
تو آتش بدین تارک من ببار
چو دانست سودابه کاو گشت خوار
همان سرد شد بر دل شهریار
یکی جادوی سازد اندر نهان
بدو بگرود شهریار جهان
بپرسید و گفتند با شهریار
که چون گشت بر ماهرخ روزگار
چنان شاد شد زان سخن شهریار
که ماه آمدش گفتی اندر کنار
وزان پس به خواری و زخم و به بند
به پردخت از او شهریار بلند
پراندیشه شد زان سخن شهریار
سخن کرد هرگونه را خواستار
سیاوش چنین گفت کای شهریار
که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار
یکی کودکی دارم اندر نهان
ز پشت تو ای شهریار جهان
کزین دو یکی گر شود نابکار
ازان پس که خواند مرا شهریار
چنین گفت با خویشتن شهریار
که گفتار هر دو نیاید به کار
چو بیرون شود زین جهان شهریار
تو خواهی بدن زو مرا یادگار
همی آفرین باد بر شهریار
همه نیکوی باد فرجام کار
گر ایدونک فرمان دهد شهریار
سپه بگذرانم کنم کارزار
شدند انجمن بر در شهریار
بدان تا چرا کردشان خواستار
ز بیدادی شهریار جهان
همه نیکوی باشد اندر نهان
ز لشکر همی جست گردی سوار
که با او بسازد دم شهریار
ازو باد بر شهریار آفرین
جهاندار وز نامداران گزین
چو نامه برو خواند فرخ دبیر
رخ شهریار جهان شد قیر
تهمتن بدو گفت کای شهریار
دلت را بدین کار غمگین مدار
گروگان همی خواهد از شهریار
چو خواهی که برگردد از کارزار
و گر باز گردد سوی شهریار
ترا بهتری باشد از روزگار
نشسته به سغد اندرون شهریار
پر از کینه با تیغ زن صدهزار
همی دید چشم بد روزگار
که اندر نهان چیست با شهریار
و دیگر که بر خیره ناکرده کار
نشایست رفتن بر شهریار
بشد زنگه با نامور صد سوار
گروگان ببرد از در شهریار
بدو گفت پیران که ای شهریار
انوشه بدی تا بود روزگار
بدان مهربانی دل شهریار
بسان درختی پر از برگ و بار
کزین دو نژاده یکی شهریار
بیاید بگیرد جهان در کنار
بفرمود پس شهریار بلند
که گویی به نزد سیاوش برند
بشد تیز و بگرفتش اندر کنار
بپرسیدش از نامور شهریار
بدو گفت پیران که ای شهریار
دلت را بدین کار غمگین مدار
کمان را به زه بر بباز و فگند
بیامد بر شهریار بلند
چنین گفت کای شهریار جوان
مراگر بخواب این نمودی روان
به ایران و توران توی شهریار
ز شاهان یکی پرهنر یادگار
بدو گفت کای نامور شهریار
ز شاهان گیتی توی یادگار
پس پردهی شهریار جهان
سه ماهست با زیور اندر نهان
سیاوش بدو گفت کای شهریار
کجا باشدم دست و چوگان به کار
بیاراست او را چو خرم بهار
فرستاد در شب بر شهریار
گر ایدونک فرمان دهد شهریار
بیارم به میدان ز ایران سوار
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
هنرمند وز خسروان یادگار
بدو گفت گرسیوز نامدار
مرا این سخن نیست با شهریار
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
به ایران و توران ترا نیست یار
همان آزمایش بد از روزگار
ازین کینه ور تیزدل شهریار
نگه کرد گرسیوز کینهدار
بدان تازه رخسارهی شهریار
گرفتند مر یکدگر را کنار
سیاوش بپرسید از شهریار
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
سیاوش جزان دارد آیین و کار
سیاوش بدان خلعت شهریار
نگه کرد و شد چون گل اندر بهار
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
مگیر اینچنین کار پرمایه خوار
فرود آمد از تخت و بردش نثار
بپرسیدش از شهر و ز شهریار
چنین تا برآمد برین روزگار
پر از درد و کین شد دل شهریار
درخت تو گر نر به بار آورد
یکی نامور شهریار آورد
گر ایدونک او را به جان زینهار
دهی من نباشم بر شهریار
بدو گفت کای پرهنر شهریار
چرا کرد خواهی مرا خاکسار
چو از سروبن دور گشت آفتاب
سر شهریار اندرآمد به خواب
سپهبد بیامد بر شهریار
بسی آفرین کرد و بردش نثار
بر ایوان چنو کس نبیند نگار
بدو تازه شد فرهی شهریار
بدو گفت پیران که ای شهریار
ترا خود نباید کس آموزگار
همان دیدهبان بر سر کوهسار
نبیند همی لشکر شهریار
بدو گفت خوی بد ای شهریار
پراگندی و تخمت آمد ببار
چنین گفت رستم که گر شهریار
چنان خستهدل شاید و سوگوار
چو بشنید زو این سخن شهریار
یکی اسپ شایستهی کارزار
فرامش مکن کین آن شهریار
که چون او نبیند دگر روزگار
غلام و پرستندگان ده هزار
بیاورد شایستهی شهریار
جهان را یکی شهریار آوری
درخت وفا را به بار آوری
ز پشت سیاوش یکی شهریار
هنرمند و از گوهر نامدار
مرا کرد خواهد همی خواستار
به ایران برد تا کند شهریار
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که تو گیو گودرزی ای نامدار
گرفتش به بر شهریار زمین
ز شادی برو بر گرفت آفرین
مرا برکشد زنده بر دار خوار
فرنگیس را با تو ای شهریار
به پوزش برفت از پس شهریار
چو آمد به نزدیکی رودبار
چنین مایه ور پرهنر شهریار
همی از تو کشتی کند خواستار
چنین داد پاسخ کهای شهریار
پدر باژبان بود و من باژدار
بدو گفت هومان که ای شهریار
براندیش و آتش مکن در کنار
نباشد چنان در صف کارزار
کجا گیو تنها بد ای شهریار
ستودش فراوان و کرد آفرین
چنین گفت کای شهریار زمین
چو کیخسرو آمد بر شهریار
جهان گشت پر بوی و رنگ و نگار
بخواهشگری رفتم ای شهریار
وگرنه به کندی سرش را ز بار
همی رفت گودرز با شهریار
چو آمد بدان گلشن زرنگار
کسی کاو بود شهریار زمین
هنر باید و گوهر و فر و دین
بدو تاج بسپار و دل شاد دار
چو فرزند بینی همی شهریار
همه مهتران یک به یک با نثار
برفتند شادان بر شهریار
نشاندش بر تخت زر شهریار
که بود از در یاره و گوشوار
ترا پوزش اکنون نیاید به کار
نه بیگانهای خواستی شهریار
گه بخشش و کینهی شهریار
شود گنج دینار بر چشمخوار
گرفتند هر سه ورا در کنار
بپرسید شیراوژن از شهریار
رخ پهلوان گشت ازان آبدار
بسی آفرین خواند بر شهریار
بسی آفرین کرد بر شهریار
که خرم بدی تا بود روزگار
به شاه جهان گفت کای شهریار
جهان را تویی از پدر یادگار
به گنجور فرمود پس شهریار
که آرد دو صد جامهی زرنگار
به نخچیر شد شهریار جهان
ابا رستم نامور پهلوان
بدو شاد شد شهریار بزرگ
چنین گفت کای نامدار سترگ
چو بشنید زو شهریار جوان
سوی آتش آورد روی و روان
کنون بازگردم بغاز کار
که چون بود کردار آن شهریار
همی خواند بر شهریار آفرین
که بی تو مبادا کلاه و نگین
نوشتند بر دفتر شهریار
همه نامشان تا کی آید به کار
پس آگاهی آمد بر شهریار
که آمد ز ره پهلوان سوار
ابر شهریار آفرین کرد و گفت
که با جان خسرو خرد باد جفت
ببین تا شناسی که این مرد کیست
یکی شهریار است اگر لشکریست
چنین گفت پس طوس با شهریار
که از رای تو نگذرد روزگار
چو بشنید گفتار او را تخوار
چنین داد پاسخ که ای شهریار
فرودی تو ای شهریار جوان
که جاوید بادی به روشنروان
بدو گفت بهرام کای شهریار
جوان و هنرمند و گرد و سوار
همی آفرین کرد بر شهریار
که نوشه بدی تا بود روزگار
ز گفتار او شاد شد شهریار
دلش تازه شد چون گل اندر بهار
اگر جنگ فرمان دهد شهریار
همه سرفشانیم در کارزار
بدل گفت پیران که ژرفست کار
ز توران شدن پیش آن شهریار
ببندی فرستی بر شهریار
سزد گر نفرماید این کارزار
بیاراست گلشن بسان بهار
بزرگان نشستند با شهریار
دو فرسنگ با او بشد شهریار
بپدرود کردن گرفتش کنار
بهر هفت کشور توی شهریار
ز هر بد تو باشی بهر شهر، یار
چنین گفت پس شهریار زمین
که ای نامداران با آفرین
بگودرز فرمود پس شهریار
چو رفتی کمر بستهی کارزار
وزان ژنده پیلان جنگی چهار
بیاراسته از در شهریار
بایست رفتن که چاره نبود
دلش را کنون شهریار آزمود
پراگنده بر گرد کشور سوار
فرستاده با نامه شهریار
سوار و پیاده بدی سی هزار
برفتند با ساقهی شهریار
ازین دست شمشیرزن سی هزار
جهاندار وز تخمهی شهریار
ابوالقاسم آن شهریار دلیر
کجا گور بستاند از چنگ شیر
یکی بندگی کردم ای شهریار
که ماند ز من در جهان یادگار
مهان جهان آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
به گشتاسپ گفت ای پسر گوش دار
که تندی نه خوب آید از شهریار
مرا گفت بیدادگر شهریار
یکی خو بود پیش باغ بهار
چنین تا برآمد برین روزگار
پر از درد گشتاسپ از شهریار
چنین هم کهام پیش تو بندهوار
همی باشم و خوانمت شهریار
بگفت این و برگشت زان مرغزار
بیامد بر نامور شهریار
ورا گفت گشتاسپ کای شهریار
منم بر درت بر یکی پیشکار
چو یک تن بود کم کند خواستار
چه داند که من چون شدم شهریار
بها داد یاقوت را ششهزار
ز دینار و گنج از در شهریار
مگر زندگانی دهد کردگار
که بینم یکی روی آن شهریار
بخواند آن خردمند را نامدار
کز ایدر برو تا در شهریار
چو آگاهی آمد به سالار بار
خرامان بیامد بر شهریار
سوارست با او بسی نامدار
همی راه جوید بر شهریار
غمی شد ز گفتار او شهریار
برآشفت با گردش روزگار
به شاهی برو آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
بپذرفت گفتار او شهریار
سرش را گرفت آنگهی برکنار
بدو گفت گشتاسپ کای شهریار
ابی تو مبیناد کس روزگار
شهنشاه و زین پس زریر سوار
همه دین پذیرنده از شهریار
بدو گفت کای شهریار جهان
جهان یکسره پیش تو چون کهان
چو چندی برآمد برین روزگار
خجسته ببود اختر شهریار
نوشتم یکی نامهای شهریار
چنانچون بد اندر خور روزگار
که ای نامور شهریار جهان
فروزندهی تاج شاهنشهان
همی بودت ای مهتر شهریار
که مهتران مر ترا دوستدار
چنین تا بدانستی آن گرگسار
که گردن نیازد ابا شهریار
همان چون بگفت این سخن شهریار
زریر سپهدار و اسفندیار
به شاه جهان گفت آزادهوار
که دستور باشد مرا شهریار
بدادندش آن نامهی شهریار
سرآهنگ مردان نیزه گزار
نوشته دران نامهی شهریار
ز گردان و مردان نیزه گزار
رسید آن نوشته فرومایهوار
که بنوشته بودی سوی شهریار
مرا گر نبودی خرد شهریار
نکردی زمن بودنی خواستار
نخستین کس نامدار اردشیر
پس شهریار آن نبرده دلیر
بیاید پس آن برگزیده سوار
پس شهریار جهان نامدار
بگیرد ز گردان لشکر هزار
ببندد فرستد بر شهریار
چو با هوش آمد جهان شهریار
فرود آمد از تخت و بگریست زار
بشد شهریار از میان سپاه
فرود آمد از باره بر شد به گاه
سپاهیست ای شهریار زمین
که هرگز چنان نامد از ترک و چین
بیامد نخست آن سوار هژیر
پس شهریار جهان اردشیر
بیامد پس آن برگزیده سوار
پس شهریار جهان نیوزار
به خاک افگنم تنش ای شهریار
مگر بر دهد گردش روزگار
ز باره در افتاد پس شهریار
دریغ آن نکو شاهزاده سوار
همی گفت گشتاسپ کای شهریار
چراغ دلت را بکشتند زار
به زاریش گفتند گر شهریار
دهد بندگان را به جان زینهار
کی نامبردار زان روزگار
نشست از بر گاه آن شهریار
همه نامه کردند زی شهریار
که ما دین گرفتیم ز اسفندیار
یکی روز بنشست کی شهریار
به رامش بخورد او می خوشگوار
بدو گفت پورا بدین روزگار
کس آید مرا از در شهریار
گزینانش گفتند کای شهریار
نیاید خود این هرگز اندر شمار
ندانم گناهی من ای شهریار
که کردستم اندر همه روزگار
دران انجمن کس به خواهش زبان
نجنبید بر شهریار جهان
من این زان بگفتم که تا شهریار
بداند سخن گفتن نابکار
ابوالقاسم آن شهریار جهان
کزو تازه شد تاج شاهنشاهان
بدو گفت جاماسپ کای شهریار
سخن بشنو از من یکی هوشیار
بدو گفت جاماسپ کای شهریار
منم رفتنی کاین سخن نیست خوار
یکی مایهور پور اسفندیار
که نوش آذرش خواندی شهریار
همی گفت من بند آن شهریار
نکردم به پیش خردمند خوار
پسر کوفته سوخته شهریار
بیاری که آمد جز اسفندیار
چنین پاسخش داد اسفندیار
که خشنود بادا ز من شهریار
یکی ترک بد نام اون گرگسار
ز لشکر بیامد بر شهریار
چنین داد پاسخ ورا گرگسار
که ای شیردل خسرو شهریار
به کشتی برو بگذرد شهریار
چو آید به هامون ز بهر شکار
چنین گفت با نامور گرگسار
که این هفتخوان هرگز ای شهریار
چنین گفت با نامور گرگسار
که ای نامور شیردل شهریار
بیاورد گردون و صندوق شیر
نشست اندرو شهریار دلیر
به دژخیم فرمود پس شهریار
که آرند بدبخت را بسته خوار
ببردند پیش یل اسفندیار
چو دیدار او دید پس شهریار
شنید آن سخن در زمان گرگسار
که پیروز شد نامور شهریار
سراپرده زد شهریار جوان
به گردش دلیران روشنروان
ازان پس بفرمود تا گرگسار
بیامد بر نامور شهریار
بنه برنهادند گردان همه
برفتند با شهریار رمه
چو بشنید گفتار او گرگسار
پرامید شد جانش از شهریار
پذیرفتن از شهریار زمین
ز بازارگان پوزش و آفرین
برفتند مردان اسفندیار
بران نامور بارهی شهریار
چه دستور باشد مرا شهریار
بخوانم برو نامهی کارزار
بیامد ز هر گنبدی میگسار
به نزدیک آن نامور شهریار
که چون مست باز آمد اسفندیار
دژم گشته از خانهی شهریار
چنین گفت با مادر اسفندیار
که با من همی بد کند شهریار
بدو گفت جاماسپ کای شهریار
تواین روز را خوار مایه مدار
به جاماسپ گفت آنگهی شهریار
به من بر بگردد بد روزگار؟
نشست از بر تخت زر شهریار
بشد پیش او فرخ اسفندیار
ز ترکان گریزان شده شهریار
همی پیچد از بند اسفندیار
ازیشان بکشتم فزون از شمار
ز کردار من شاد شد شهریار
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که ای پرهنر نامور شهریار
نرفتی به درگاه او بندهوار
نخواهی به گیتی کسی شهریار
ندانست کس لشکرش را شمار
پذیره شدش نامور شهریار
که بگذاشتی سالیان بیشمار
به گیتی بدیدی بسی شهریار
ازان پس چنین گفت کاسفندیار
چو آتش برفت از در شهریار
چگونه زدی نیزه در کارزار
چو خوردن چنین داری ای شهریار
بدو گفت کای بچهی شهریار
به تو شاد بادا می و میگسار
تو آن کن که بر یابی از روزگار
بران رو که فرمان دهد شهریار
یکی آرزو دارم از شهریار
که باشم بران آرزو کامگار
چنین داد پاسخ ورا نامدار
که گر من بپیچم سر از شهریار
بدان تا گو نامور پهلوان
نشیند بر شهریار جوان
خرد نیست اندر سر شهریار
که جوید ازین نامور کارزار
نخواهم که چون تو یکی شهریار
تبه دارد از چنگ من روزگار
توی نامور پرهنر شهریار
به جنگ اندرون افسر کارزار
ترا سال برنامد از روزگار
ندانی فریب بد شهریار
بدان تا دگر بنده با شهریار
نجوید به آوردگه کارزار
کزین بد ترا تیره گردد روان
بپرهیز ازین شهریار جوان
به تندی به پاسخ گو نامدار
چنین گفت کای پرهنر شهریار
ازان پس به پیشت پرستارورا
دوان با تو آیم بر شهریار
جوانان گرفتندش اندر کنار
همی خون ستردند زان شهریار
همی گفت زار ای یل اسفندیار
جهانجوی و از تخمهی شهریار
همی گفت زار ای نبرده سوار
نیا شاه جنگی پدر شهریار
چو بشنید اندرز او شهریار
پشیمان شد از کار اسفندیار
پشوتن بگفت آنچ بودش نهان
به آواز با شهریار جهان
سرآمد همه کار اسفندیار
که جاوید بادا سر شهریار
شب و روز خوانم همی آفرین
بران دادگر شهریار زمین
همی چشم دارم بدین روزگار
که دینار یابم من از شهریار
چنین داد پاسخ که گر شهریار
براندیشد از کار اسفندیار
چو دیدش ندادش به جان زینهار
بفرمود داری زدن شهریار
کنون بهمن نامور شهریار
همی نو کند کین اسفندیار
بدانید کز بهمن شهریار
جزین نیست اندر جهان یادگار
ببردند چندان ز هر سو نثار
که شد ناپدید اندران شهریار
زن گازر و گازر آمد دوان
بگفتند کای شهریار جوان
برفتند یک لب پر از آفرین
ز دادار بر شهریار زمین
کنون آفرین جهانآفرین
بخوانیم بر شهریار زمین
برفتند با هدیه و با نثار
بجستند خشنودی شهریار
برفتند با دختر شهریار
گرانمایگان هریکی با نثار
شبی خفته بد ماه با شهریار
پر از گوهر و بوی و رنگ و نگار
برون آمد آن نامور شهریار
برهبر چنان لشکر نامدار
بخندید از آیین او شهریار
یکی جام پرگوهر شاهوار
سکندر بدانست کاندر نهان
چه گفتند با شهریار جهان
نخست آفرین کرد بر شهریار
که جاوید بادا سر تاجدار
ببود اندران بوم و بر چار ماه
چو آسوده شد شهریار و سپاه
به آواز گفتند کای شهریار
همه خستهایم از بد روزگار
یکی دشنه بگرفت جانوشیار
بزد بر بر و سینهی شهریار
بکردند بر دارشان سنگسار
مبادا کسی کو کشد شهریار
گرفتند یکسر برو آفرین
بدان سرور شهریار زمین
ز ایوان برآمد یکی آفرین
بران دادگر شهریار زمین
یکی گفت با کید کای شهریار
خردمند وز مهتران یادگار
ازان پس چو فرمایدم شهریار
بیایم پرستش کنم بندهوار
یکی نامه بنوشت پس شهریار
پر از پوزش و رنگ و بوی و نگار
چنین گفت با رومیان شهریار
که چندین چرا بودتان روزگار
بدو گفت رومی که ای شهریار
در ایوان چنو کس نبیند نگار
چو آن موبدان پاسخ شهریار
بدیدند با رنج دیده سوار
بجان اندر افگند سوزن هزار
فرستاد بازش سوی شهریار
مرا خورد و پوشیدنی زین جهان
بس از شهریار آشکار ونهان
چو تنها بخسپی تو ای شهریار
نیاید ترا هیچ دارو به کار
فرستاده را دید سالار بار
بپرسید و بردش بر شهریار
چنین داد پاسخ که ای شهریار
تو این جام را خوارمایه مدار
زنی بود در اندلس شهریار
خردمند و با لشکری بیشمار
بدو گفت قیطون که ای شهریار
چنو نیست اندر جهان کامگار
فرستاده را دید سالار بار
بپرسید و بردش بر شهریار
سکندر بدو گفت کای شهریار
تو این خانه را خوارمایه مدار
که گر هیچ جنبش بدی در نگار
نبودی جز اسکندر شهریار
سکندر بدو گفت کای شهریار
چرا سست گشتی بدین مایه کار
با برای و دین و صلیب بزرگ
به جان و سر شهریار سترگ
ز لشکر گزین کرد پس شهریار
ازان نامداران رومی هزار
بگفتند کای شهریار بلند
در مرگ و پیری تو بر ما ببند
سر نامه بود آفرین نهان
ز داننده بر شهریار جهان
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که بامرگ خواهش نیاید به کار
دگر گفت کای شهریار سترگ
ترا داد یزدان جهان بزرگ
چنین گفت بیداردل شهریار
که گر بنده از بخشش کردگار
فرستاده آمد بر شهریار
ز بیخ گیا بر میانش ازار
یکایک برو خواندند آفرین
بران برمنش شهریار زمین
چنین داد پاسخ که ای شهریار
تو گر مرده را بشمری صدهزار
سپاه انجمن شد هزاران هزار
وران تیره شد دیدهی شهریار
به لشکر بفرمود پس شهریار
که برداشتند آلت کارزار
همه یکسره خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
یکی بانگ بشنید کای شهریار
بسی بردی اندر جهان روزگار
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که بهر من این آمد از روزگار
دم آورد و آهنگران صدهزار
به فرمان پیروزگر شهریار
زبان برگشادند بر شهریار
به نالیدن از گردش روزگار
یکایک بگفتند کای شهریار
ز تو دور بادا بد روزگار
همی گفت هرکس که ای شهریار
انوشه که کردی بمابر گذار
چو دارا که بد شهریار جهان
چو فریان تازی و دیگر مهان
به پیش سراپردهی شهریار
رسیدند با هدیه و با نثار
برفتند با هدیه و با نثار
ز حلوان سران تا در شهریار
بدو گفت گوینده کای شهریار
ندانیم چیزی که آید به کار
چو بشنید شاه یمن با مهان
بیامد بر شهریار جهان
ازان پس چنین گفت کای شهریار
همیشه بدی در جهان نامدار
همی گفت هرکس که بد روزگار
که از رومیان کم شود شهریار
ز دیبای زربفت کردش کفن
خروشان بران شهریار انجمن
دل شهریار جهان شاد باد
ز هر بد تن پاکش آزاد باد
گذشته ز شوال ده با چهار
یکی آفرین باد بر شهریار
چو دانا بود بر زمین شهریار
چنین آورد دانش شاه بار
ازان پس بدو گفت کای شهریار
شبان را به جان گر دهی زینهار
پسر بود شاه اردوان را چهار
ازان هر یکی چون یکی شهریار
برفتند با زیجها برکنار
ز کاخ کنیزک بر شهریار
سه روز اندر آن کار شد روزگار
نگه کرده شد طالع شهریار
ز درگاه برخاست سالار بار
بیامد بر نامور شهریار
چو من باشم از تخم اسفندیار
به مرز اندرون اردوان شهریار
کماندار با تیر و ترکش هزار
بیاورد با خویشتن شهریار
همی خواندندی ورا شهریار
سر مرد بخرد ازو در خمار
نباید که چون او یکی شهریار
کند پست کرم اندرین روزگار
به آواز گفتند کای شهریار
مبیناد چشمت بد روزگار
بکشتند هرکس که بد نامدار
همی تاختند از پس شهریار
سکندر که آمد برین روزگار
بکشت آنک بد در جهان شهریار
ز گفتار ایشان دل شهریار
چنان تازه شد چون گل اندر بهار
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که هرگونهیی چیز دارم به بار
بیامد که دژ را کند خواستار
بران باره بر شد دمان شهریار
بفرمود پس شهریار بلند
زدن پیش دریا دو دار بلند
بفرمود تا خانگی مرغ چار
پرستنده آرد بر شهریار
چنین گفت با شاه کین زینهار
سپارد به گنجور خود شهریار
به دل گفت موبد که بد روزگار
که فرمان چنین آمد از شهریار
همه مرگ راییم برنا و پیر
ندارد پسر شهریار اردشیر
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که ای پاکدل موبد رازدار
گر ایدونک یابم به جان زینهار
من این رنج بردارم از شهریار
به فرمان بشد بندهی شهریار
بزد گوی و افگند پیش سوار
فرستاده آمد بر شهریار
بگفت آنچ بشنید زان نامدار
بیامد فرستادهی شهریار
بر کید با هدیه و با نثار
فرستاده را گفت کردم شمار
از ایران و از اختر شهریار
چو لختی برآمد برین روزگار
فروزنده شد دولت شهریار
کنیزک بدو گفت کای شهریار
هرانگه که یابم به جان زینهار
بگوی و ز من بیم در دل مدار
نه از نامور دادگر شهریار
من از بیم آن نامور شهریار
چنین آبکش گشتم و پیشکار
به موبد چنین گفت پس شهریار
که بردارش از خاک و نزد من آر
بخندید زو نامور شهریار
بدو گفت فرزند پنهان مدار
نهان داشتم چندش از شهریار
بدان تا برآید بر از میوهدار
گرفته دلاویز را بر کنار
ز ایوان سوی تخت شد شهریار
سوی کارداران شدندی به کار
قلمزن بماندی بر شهریار
ز دانا سخن بشنو ای شهریار
جهان را برین گونه آباد دار
شناسنده بد شهریار اردشیر
چو دیدی به درگاه مرد دبیر
بدان یافت او خلعت شهریار
همان عهد و منشور با گوشوار
چو آگه شدی زان سخن کاردار
که او بر چه آمد بر شهریار
کسی کردنش را فرستادهوار
بیاراستی خلعت شهریار
بیابد ز من خلعت شهریار
بود در جهان نام او یادگار
چو بیمایه گشتی یکی مایهدار
ازان آگهی یافتی شهریار
دگر آنک دانش مگیرید خوار
اگر زیردستست و گر شهریار
چنان دان که بیدادگر شهریار
بود شیر درنده در مرغزار
چنین داد پاسخ که ای شهریار
انوشه بدی تا بود روزگار
نشان بس بود شهریار اردشیر
چو از من سخن بشنوی یادگیر
چو بر دین کند شهریار آفرین
برادر شود شهریاری و دین
هرانکس که بر دادگر شهریار
گشاید زبان مرد دینش مدار
سر تخت شاهی بپیچد سه کار
نخستین ز بیدادگر شهریار
نبود از جهان شاد بس روزگار
سرآمد بران دادگر شهریار
ز دشمن مکن دوستی خواستار
وگر چند خواند ترا شهریار
ز گفتار او شاد شد شهریار
بخندید و دینار دادش هزار
چو از بارپردخته شد شهریار
به نزدیک او شد گل نوبهار
ستارهشمر گفت کای شهریار
ازین گردش چرخ ناپایدار
بدو گفت قیصر که ای شهریار
ز فرمان یزدان که یابد گذار
یکی نامه بنوشت پرآفرین
ز دادار بر شهریار زمین
همه خواستند آن زمان زینهار
نوشتند نامه بر شهریار
ز مانی برآشفت پس شهریار
برو تنگ شد گردش روزگار
بدان ای برادر که از شهریار
بجوید خردمند هرگونه کار
پراگنده گشتند لشکر همه
چو در خواب شد شهریار رمه
فروبرده چوب ستاره بکند
بزد بر سر شهریار بلند
ز گفتارشان شاد شد شهریار
ببخشیدشان گوهر شاهوار
برفتند پویان بر شهریار
همان زیچ و صلابها بر کنار
پرستنده و دایهی بیشمار
ز بازارگه تا در شهریار
بدو گفت منذر که ای شهریار
بتو شادمانم چو گلبن به بار
سواری برافگند زی شهریار
فرستاد نزدیک او آن نگار
وزان پس هنرها چو کردی به کار
همی تاختندی بر شهریار
برآرست منذر چو بایست کار
ز شهر یمن هدیهی شهریار
ز دینار گنجیش پنجه هزار
بدادند با جامهی شهریار
چو نعمان برفت از در شهریار
بیامد بر منذر نامدار
هرانگه که دینار بردی به کار
گرانی مکن هیچ بر شهریار
چه باشد کجا باشد آن روزگار
که پژمرده گردد گل شهریار
فروماند چوپان و لشکر همه
برآشفت ازان شهریار رمه
بدو گفت موبد که ای شهریار
بگشتی تو از راه پروردگار
چو در دخمه شد شهریار جهان
ز ایران برفتند گریان مهان
زبان برگشادند زان پس ز بند
که ای پرهنر شهریار بلند
فرستاد با او یکی نامدار
جوانوی شد تا در شهریار
ز سی کرد داننده موبد چهار
وزین چار بهرام بد شهریار
سخنها شنیدی تو پاسخگزار
که تندی نه خوب آید از شهریار
سه روز اندران کار شد روزگار
که جویند ز ایران یکی شهریار
ازان پس هرانکس که بردی نثار
به خواهنده دادی همی شهریار
یکی زود زنجیر بگسست و بند
بیامد بر شهریار بلند
بدان تا شود نامهی شهریار
که آزادگان را کند خواستار
چنین گفت با او یکی نامدار
که ای با گهر نامور شهریار
بدو گفت زود اندر آی ای سوار
که خشنود باد ز تو شهریار
چنین گفت با آبکش شهریار
که امروز چندان نداریم کار
رخ شهریار جهان زرد شد
ز تیمار کبروی پر درد شد
نخست آفرین کرد بر شهریار
که شادان بزی تا بود روزگار
چنین داد پاسخ که یک روزگار
گذر کرد بر بوم ما شهریار
چو آمد به هنگام خرم بهار
سوی دشت نخچیر شد شهریار
چو یک سال بگذشت و آمد بهار
بران ره به نخچیر شد شهریار
دگر هفته با موبدان و ردان
به نخچیر شد شهریار جهان
یکی گفت کای سرو بالا سوار
به هر چیز ماننده شهریار
چهارم به کردار خرم بهار
بدین سان که بیند همی شهریار
به دو گفت برزین که ای شهریار
بتو شاد بادا می و میگسار
بگویم کنون هرچ هستم نهان
بد و نیک با شهریار جهان
بدو گفت برزین که ای شهریار
جهاندار و دانا و نیزهگزار
چنین گفت برزین که ای شهریار
مبیناد بیتو کسی روزگار
ز لشکر هرانکس که آن زخم دید
بران شهریار آفرین گسترید
سپاهی همی خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
پرستنده تازانه شهریار
بیاویخت از خانهی ماهیار
بدو سرشبان گفت کای شهریار
ز گیتی من آیم بدین مرغزار
نثارش کن از گوهر شاهوار
سه یاقوت سرخ از در شهریار
فراوان بخندید زو شهریار
بدو گفت نامم گشسپ سوار
چنین گفت کای شهریار دلیر
که بگذارد از نام تو بیشه شیر
به بهرام گفت ای گزیده سوار
به هر چیز مانندهی شهریار
چو در پیش او مست شد ماهیار
چنین گفت با میزبان شهریار
اگر بشمری گوهر ماهیار
فزون آید از بدرهی شهریار
چنین گفت با خارزن شهریار
که گر گوسفندش ندانی شمار
چنین گفت کای شهریار جهان
ز تو شاد یکسر کهان و مهان
بگفت این و بگریست چندان به زار
که بگریخت ز آواز او شهریار
تبر داشت مردی همی کند خار
ز لشکر بشد پیش او شهریار
بیابان چو بازار چین شد ز بار
برانسو که بد لشکر شهریار
چنین گفت با رایزن شهریار
که خرم به مردم بود روزگار
که آرد پریچهرهی میگسار
نهد بر کف دادگر شهریار
چنین گفت کان شهریار اردشیر
که برنا شد از بخت او مرد پیر
یکی پهلوان گفت کای شهریار
نگه کن بدین لشکر نامدار
بدو پهلوان گفت کای شهریار
مبیناد چشمت بد روزگار
به میدان خرامید تا شهریار
مگر بر شما نوکند روزگار
چنین گفت با میزبان شهریار
که بهرام ما را کند خواستار
بره کشت باید ترا کاین سوار
بزرگست و از تخمهی شهریار
بیاورد چیزی بر شهریار
برو خایه و تره جویبار
پراندیشه شد زان سخن شهریار
که بد شد ورا نام زان مایهکار
ستمکاره شد شهریار جهان
دلش دوش پیچان شد اندر نهان
بشد زان ده بینوا شهریار
بیامد به ایوان گوهرنگار
به نخچیر شد شهریار دلیر
یکی اژدها دید چون نره شیر
همه گشته نومید زان شهریار
تن و کدخدایی گرفتند خوار
سراسر سخنشان بد از شهریار
که داد او به باد آن همه روزگار
نوشتند پس نامهیی بندهوار
از ایران به نزدیک آن شهریار
همی خواندند آفرین نهان
بران دادگر شهریار جهان
فرستادهی قیصر نامدار
سوی خانه رفت از بر شهریار
ز گفتار او شاد شد شهریار
دلش تازه شد چو گل اندر بهار
در بار بگشاد سالار بار
نشست از بر تخت خود شهریار
هم اندر زمان رفت سالار بار
ز پرده درون تا بر شهریار
چو بنشست بگشاد لب را ز بند
چنین گفت کای شهریار بلند
هزار ار به هندی زنی در هزار
بود کس که خواند مرا شهریار
همان نامبردار سیصد هزار
ز لشکر که خواند مرا شهریار
بشنگل چنین گفت کای شهریار
بفرمای تا من ببندم ازار
به شنگل چنین گفت کای شهریار
چنان دان که هستند با من سوار
به بهرام گفتند کای شهریار
تو این را چو آن کرگ پیشین مدار
بدو گفت فرزانه کای شهریار
دلت را بدینگونه رنجه مدار
به عنوان بر از شهریار جهان
سر نامداران و شاه مهان
چو از شهر بیرون رود شهریار
به رفتن بیارای و بر ساز کار
بدیشان چنین گفت پس شهریار
که نزد شما از من این زنهار
به پوزش همی گوید ای شهریار
تو دل را بمن هیچ رنجه مدار
بدو داد با هدیهی شهریار
شد آن خرم ایوان چو باغ بهار
یکی عهد نو خواست از شهریار
که دارد به خان اندرون یادگار
ابا هدیهی شاه و چندان نثار
که دینار شد خوار بر شهریار
خنک مرد بیرنج و پرهیزگار
به ویژه کسی کو بود شهریار
چو دستور او برگرفت آن شمار
پراندیشه آمد بر شهریار
برآمد برین بر بسی روزگار
بکی نامه فرمود پس شهریار
مگر مرد درویش کز شهریار
بنالد همی از بد روزگار
برآویخت با هرمز شهریار
فراوان ببودستشان کارزار
یکی پارسی بود بس نامدار
ورا سوفزا خواندی شهریار
یکی نامه بنوشت با آفرین
ز دادار بر شهریار زمین
چنین آمد این چرخ ناپایدار
چه با زیردست و چه با شهریار
فرستادمش نامهی پندمند
دگر عهد آن شهریار بلند
همیگفت بر کینهی شهریار
بلاش جوان چون بود خواستار
کنون من به دستوری شهریار
بسیجم برین گونه بر کارزار
بدو داد پس نامهی شهریار
سخن رفت هرگونه دشوار و خوار
چنین داد پاسخ بدو پهلوان
که داند مرا شهریار جهان
که از پادشاهی بنامی بسند
چرا کردی ای شهریار بلند
بدو گفت زر مهر کای شهریار
زبان را بدین باز رنجه مدار
چو دیدش بپرسید سالار بار
وزو بستد آن نامهی شهریار
بدو گفت شاپور کای شهریار
دلت را بدین کار رنجه مدار
گزین کرد پس هرک بد نامدار
پراگنده از لشکر شهریار
ز کسری چنان شاد شد شهریار
که شاخش همی گوهر آورد بار
چنین گفت کای نامور شهریار
کسی را که بندی ببند استوار
سخن هرچ بشنیدم از شهریار
بگفتم به بازاریان خوارخوار
اگر دادگر باشی ای شهریار
به انبار گندم نیاید به کار
دوان اندر آمد بر شهریار
چنین گفت کای نامور شهریار
به دشت آمد از مزدکی صدهزار
برفتند شادان بر شهریار
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که خونیست این مرد تریاکدار
بدان راه بد نامور صدهزار
به فرزند گفت آن زمان شهریار
بدیشان چنین گفت کز شهریار
سخن کردم از هر دری خواستار
بدو گفت کای شهریار بزرگ
گر امروز من بنده گشتم سترگ
چو دست و عنان تو ای شهریار
به ایوان ندیدست پیکرنگار
دبیر و پرستندهی شهریار
نبودی به دیوان کسی زین شمار
به گیتی نباید که از شهریار
بماند جز از راستی یادگار
اگر دادگر باشدی شهریار
بماند به گیتی بسی پایدار
به آواز گفت آن زمان شهریار
که جز پاک یزدان مجویید یار
زرهدار با گرزهی گاوسار
کسی کو درم خواهد از شهریار
کسی آن سپه را نداند شمار
به گیتی مگر نامور شهریار
که اسب سر جنگجویان بیار
سوار جهان نامور شهریار
مخسبید ناایمن از شهریار
مدارید ز اندیشه دل نابکار
تن شهریار دلیر و جوان
دل و دیده شاه نوشینروان
چنان تنگدل گشته زو شهریار
که از گل نیامد جز از خار بار
کسی کو بجوید همی روزگار
که تا سست گردد تن شهریار
چو دست و عنان توای شهریار
بایوان شاهان ندیدم نگار
دل شهریار از تو بریان شود
ز روی تو خورشید گریان شود
به گیتی همه تخم زفتی مکار
ستیزه نه خوب آید از شهریار
نخست آفرین کرد بر شهریار
که پیروز بادا سر تاجدار
توانگر به بخشش بود شهریار
به گنج نهفته نهای پایدار
بتان شبستان آن شهریار
برفتند پر بوی و رنگ و نگار
دگر هفته روشن دل شهریار
همیبود داننده را خواستار
چنین داد پاسخ که بر شهریار
خردمند گوید که آهو چهار
چنین داد پاسخ کزان شهریار
که ایمن بود مرد پرهیزکار
چو بشنید زو شهریار بلند
هم اندر زمان پای کردش ببند
دگر باره کرد آن سخن خواستار
به پیش ردان دادگر شهریار
دو فرزند بودش چو خرم بهار
همیشه پرستندهی شهریار
یکی کاخ کرد اندران شهریار
بدو اندر ایوان گوهرنگار
ز افسون سخن رفت روزی نهان
ز درگاه وز شهریار جهان
به موبد چنین گفت پس شهریار
که دل رابه نیرنگ رنجه مدار
به منزل رسید آن زمان شهریار
سراپرده زد بر لب جویبار
چو خوان ومی آراستی میگسار
فرستاده راخواستی شهریار
چو آگه شد از کار خاقان چین
وزان هدیهی شهریار زمین
به ایوان رزم و به دشت شکار
ندیدیم هرگز چنو شهریار
ز دشت سواران نیزه گزار
برفتند یک سر سوی شهریار
چو بشنید ز ایرانیان شهریار
ز بزم وز پرخاش وز کارزار
کس آیین او رانداند شمار
به گیتی جز از دادگر شهریار
هنرگرد نمودی به ما شهریار
ازو داشتی هر یکی یادگار
هرآنگه که فرمان دهد کارزار
نبیند ز ما کاهلی شهریار
سخن هرچ گفتند اندر نهان
بگفتند با شهریار جهان
خردمند مردی به خاقان چین
چنین گفت کای شهریار زمین
خردمند خاقان بدان روزگار
همی دوستی جست با شهریار
به گنجور فرمود پس شهریار
که آرد به دشت آلت کارزار
سر نامه بود از نخست آفرین
ز دادار بر شهریار زمین
یکی هدیه آراست پس بیشمار
همه یاد کرد از در شهریار
به خاقان چین گفت کای شهریار
تواو را بدین زیردستی مدار
ازان آگهی شاد شد شهریار
بفرمود تاهرک بد نامدار
ز گفتار او شاد شد شهریار
ورا نیک پی خواند و به روزگار
به شهر اندر آمد چنان ارجمند
به پیروزی شهریار بلند
یکی جام فرمود پس شهریار
که کردند پرگوهر شاهوار
به ایوان چو آمد به نزدیک تخت
برو شهریار آفرین کرد سخت
بفرمود تا ساروان دو هزار
بیارد شتر تا در شهریار
شتروار بارست با او هزار
همی راه جوید بر شهریار
ز گنج شهنشاه کردند بار
بشد کاروان از در شهریار
چو آمد بر شهریار بزرگ
فرستادهی نامدار و سترگ
شتروار بار گران دو هزار
پسندیده بار از در شهریار
چنین داد پاسخ که ای شهریار
همه رسم و راه از در کارزار
که ازبندگان نیز با شهریار
نپوشد کسی جوشن کارزار
بدو گفت فرزانه کای شهریار
نباید تو را پندآموزگار
برین برنیامد بسی روزگار
که بیمار شد ناگهان شهریار
همان به که این زن بود شهریار
که او ماند زین مهتران یادگار
که ما از دو دستور دو شهریار
چه یاریم گفتن که آید به کار
بدو گفت پس نامور شهریار
که بی بدره و گوهر شاهوار
دگر آنک با جامهی شهریار
ببیند مرا مرد ناسازگار
یکی آرزو خواهم از شهریار
که ماند ز من در جهان یادگار
چنان بد که روزی بهنگام بار
بیامد برنامور شهریار
نخستین در از من کند یادگار
به فرمان پیروزگر شهریار
کنون من بدستوری شهریار
بپیمایم این راه دشوار خوار
بدو گفت برزوی کای شهریار
ندارم فزون ز آنچ گویی مدار
شنیده بگفتند با شهریار
دلش گشت زان پاسخ او فگار
چه فرمان دهد شهریار جهان
ز کار چنان خرد کودک نوان
چو برگاشت او پشت بر شهریار
نبیند کس او را بدین روزگار
ز گفتار او شاد شد شهریار
دلش تازه شد چون گل اندر بهار
دگر موبدی گفت کز شهریار
چنین بود پیمان بیک روزگار
دگر گفت کای شهریار بلند
انوشه بدی وز بدی بیگزند
که گرزاسب را بازکرد او ز کار
چه گفت اندرین کار او شهریار
دگر گفت باز تو ای شهریار
عقابی گرفتست روز شکار
کسی کودهش کاست باشد به کار
بپوشد همه فره شهریار
که از کهتران نیز در کارزار
فزونی نجویند با شهریار
همه گرد بر گرد آن مرغزار
سپه بود و اندر میان شهریار
چو آگاه شد زان سخن شهریار
که موبد درم خواست ازکاردار
دگر نامداری ز کارآگهان
چنین گفت کای شهریار جهان
شنیدم کجا کسری شهریار
به هرمز یکی نامه کرد استوار
اگر دادگر باشدی شهریار
ازو ماند اندر جهان یادگار
بپرسید کز تخت شاهنشهان
بکردی همه شهریار جهان
بپرسید تا توشدی شهریار
سپاست فزون چیست از کردگار
بپرسید شادان دل شهریار
پر اندیشه بینم بدین روزگار
چوسال اندر آمد بهفتاد و چار
پراندیشهی مرگ شد شهریار
ز دینار با هرکسی سی هزار
نثار آوریده بر شهریار
بدو هفته از رومیان سی هزار
گرفتند و آمد بر شهریار
چو دیدند رنگ رخ شهریار
برفتند لرزان و پیچان چومار
از اندازه لشکر شهریار
کم آمد درم تنگ سیصد هزار
چوخشنود گردد ز ما شهریار
نباشیم ناکام و بد روزگار
درم خواست فام از پی شهریار
برو انجمن شد بسی مایه دار
بهنگام برگشتن شهریار
ز دیبای زربفت باید هزار
بگویی مگر شهریار جهان
مرا شاد گرداند اندر نهان
ببد شاه چندی بران رزمگاه
چوآسوده شد شهریار و سپاه
مبادا که بیدادگر شهریار
بود شاد برتخت و به روزگار
ز در پرده برداشت سالار بار
برفتند یکسر بر شهریار
یکی مرد بد هرمز شهریار
به پیروزی اندر شده نامدار
بدانست بهرام آذرمهان
که آن پرسش شهریار جهان
چو بخشایش از دل کند شهریار
تو اندر زمین تخم کژی مکار
چو برخواند آن نامه را شهریار
بپژمرد زان لشکر بیشمار
بیامد موکل بر شهریار
بگفت آنچ بشنید از کشت زار
دلی بیگنه پرغم ای شهریار
به یزدان نمایم به روز شمار
برآشفت ازان پس برو شهریار
بتندی بزد بانگ بر پیشکار
چو موبد بیامد بهنگام بار
به نزدیکی نامور شهریار
وزان پس بنخچیر شد شهریار
بیاورد هر کس فراوان شکار
چو بشنید گریان بشد استوار
بیاورد پاسخ بر شهریار
تو با شهریار آشنایی مکن
خریده نداری بهایی مکن
بدو گفت خسرو که ای شهریار
مباد آنک برچشم تو سوکوار
پسر مهربانتر بد از شهریار
بدین داستان زد یکی هوشیار
دگر آنک آیین شاهنشهان
بیاموخت از شهریار جهان
اگر بشنود شهریار این سخن
که گفتست بیدار مرد کهن
بزرگان برو آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
همیگفت هرکس که ای شهریار
زتو دور بادا بد روزگار
چوبشنید بهرام کز روزگار
چه آمد بران نامور شهریار
بدو گفت گستهم کای شهریار
انوشه بدی تا بود روزگار
گر از تو یکی شهریار آمدی
مغیلان بیبر ببار آمدی
پرستندگان رادهم ده هزار
درم چون شوم برجهان شهریار
هم ان کین هرمز کنم خواستار
دگرکاندر ایران منم شهریار
بدستوری هرمز شهریار
کجا داشت تاج پدر یادگار
بدو گفت گردوی کای شهریار
نگه کن بران مرد ابلق سوار
نگر تا جز از هرمز شهریار
که بد درجهان مر تو را خواستار
ابا گنج وبا لشکر بیشمار
به ایران که خواند تو را شهریار
هنر بهتر از گوهر نامدار
هنرمند باید تن شهریار
وزان روی شد شهریار جوان
چوبگذشت شاد از پل نهروان
بدو گفت گستهم کای شهریار
چرایی چنین ایمن از روزگار
همیخواست زد بر سر شهریار
سپر بر سرآورد شاه سوار
اگر من شوم کشته در کارزار
جهان را نماند یکی شهریار
بزنگوی گفت آن زمان شهریار
کز ایدر برو تازیان تاتخوار
برلشکر شهریار آمدند
جفاپیشه و کینه دار آمدند
بدو گفت بندوی کای شهریار
دلت را ببهرام رنجه مدار
بقیصر یکی نامه از شهریار
نویسد که این بندهی نابکار
بدو گفت کاین پهلوان سوار
که او را گزین کردی ای شهریار
گر ای دون که فرمان دهد شهریار
سواران تازی برم بیشمار
زرهدار و شمشیر زن سیهزار
بدان تا شوند از پس شهریار
ز اسب اندر آمد سبک شهریار
همان آنک بودند با اوسوار
بدو گفت بندوی کای شهریار
تو را چاره سازم بدین روزگار
بپوشید پس جامهی زرنگار
به سر برنهاد افسر شهریار
نخستین سخن گفتن بنده وار
که تا پهلوانی شود شهریار
گوایی نوشتند یکسر مهان
که بهرام شد شهریار جهان
چنین هم بماناد سالی هزار
که از تخمهی من بود شهریار
بدو گفت بهرام گر شهریار
مرا داد خواهد به جان زینهار
ببهرام گفتند کای شهریار
دلت را ببندوی رنجه مدار
یکی مرد بازارگان مایه دار
بیامد هم آنگه بر شهریار
ازو توشه جست آن زمان شهریار
بدو گفت سالار کای نامدار
خورش بر دو بنشست خود بر زمین
همیخواند بر شهریار آفرین
سکوبا و رهبان سوی شهریار
برفتند با هدیه و با نثار
به راهب چنین گفت پس شهریار
که شاداب دل باش و به روزگار
بدو گفت گستهم کای شهریار
دلت را بدین هیچ رنجه مدار
چوآمد بران شارستان شهریار
سوار آمد از قیصر نامدار
بخراد برزین وشاپور شیر
چنین گفت پس شهریار دلیر
چو بشنید قیصر کز ایران مهان
فرستادهی شهریار جهان
بفرمان آن نامور شهریار
نهادند کرسی زرین چهار
بگویی که تا من بوم شهریار
نگیرم چنین رنجها سست وخوار
شوی پیش این دختر سوکوار
سخن گویی ازنامور شهریار
چنین گفت گستهم کای شهریار
برانم که آن مرد ابلق سوار
وزان چاره جستن دران روزگار
وزان پوشش جامهی شهریار
بدو گفت موسیل کای شهریار
بمن بریکی تازه کن روزگار
به دل گفت با این چنین شهریار
نخواهد ز بهرام یل زینهار
چنین گفت پس کوت را شهریار
که روپیش آن مرد ابلق سوار
به سرگس چنین گفت پس شهریار
که فردا مبر جنگیان را به کار
بکردند پیمان که از شهریار
کسی برنگردد ازین کارزار
بگستهم گفت آن زمان شهریار
که تنگ اندرآمد بد روزگار
به گستهم گفت آن زمان شهریار
که گر هیچ رومی کند کارزار
بدو گفت گستهم کای شهریار
به شیرین روانت مخور زینهار
همه هم زبان آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
سبک شهریار اندر آمد دمان
به بهرام چوبینهی بد نشان
چنین گفت بهرام کایدر سوار
نباشد جز از لشکر شهریار
همیخواست نستود زو زینهار
همیگفت کای نامور شهریار
به دستور فرمود پس شهریار
که آن جامهی روم گوهر نگار
وگر پوشم این نامداران همه
بگویند کاین شهریار رمه
بپوشید پس جامهی شهریار
بیاویخت آن تاج گوهرنگار
دگر گفت کاین شهریار جهان
همانا که ترسا شد اندر نهان
فرستاده با نامه شهریار
بشد تا بر قیصر نامدار
فرستاد بندوی را شهریار
به نزد نیاطوس با ده سوار
ز لشکر هر آنکس که هنگام کار
بماندند با نامور شهریار
تو دانی که از شهریار جهان
نباشد کسی ایمن اندر نهان
یکی آرزو خواهم از شهریار
که باشد بران آرزو کامگار
گرفتش سپهدار چین در کنار
وزان پس ورا خواندی شهریار
چو برخواند آن نامه را شهریار
بپیچید و ترسان شد از روزگار
چو پیروز شد سوی ایران کشید
بر شهریار دلیران کشید
دگر گفت با شهریار بلند
بگوی آنچ از من شنیدی ز پند
بگفت آنک بندوی را شهریار
تبه کرد و بد شد مرا روزگار
زن شیر زان نامهی شهریار
چو رخشنده گل شد به وقت بهار
چو آمد به نزدیکی شهریار
سپاهی پذیره شدش بیشمار
چنین گفت با گردیه شهریار
که بیعیبی از گردش روزگار
چنین گفت شیرین که ای شهریار
بدشمن دهی آلت کار زار
گرانمایه دستور با شهریار
چنین گفت کای از کیان یادگار
به دستور گفت آن زمان شهریار
که بد گوهری باید و نابکار
بدو گفت بهمن که گر شهریار
بخواهد نشان چنین نابکار
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که من تنگ دل گشتم از روزگار
پر اندیشه بد زان سخن شهریار
بران هفته کس را ندادند بار
مبادا جهان بیچنین شهریار
برومند بادا برو روزگار
ز قیصر درود و ز ما آفرین
برین نامور شهریار زمین
یکی آرزو خواهم از شهریار
کجا آن سخن نزد او هست خوار
بدین آرزو شهریار جهان
ببخشاید از ما کهان و مهان
بران هر یکی دانه ها صد هزار
بها بود بر دفتر شهریار
مران هر یکی را درم دو هزار
بها داده بد نامور شهریار
همه مهتران خواندند آفرین
بران پر هنر شهریار زمین
وزان پس کند یاد بر شهریار
مگر تخم رنج من آید ببار
ز شیرن جدا بود یک روزگار
بدان گه که بد در جهان شهریار
ز شاهان برنای سیصد سوار
همیراند با نامور شهریار
به روز جوانی شدی شهریار
بسی نیک و بد دیدی از روزگار
دل ما غمی شد ز دیو سترگ
که شد یار با شهریار بزرگ
بیازرد زو شهریار بزرگ
که کودک جوان بود و گشته سترگ
همه طاقها بود بسته ازار
ز خز و سمور از در شهریار
بیامد پری چهرهی میگسار
یکی جام بر کف بر شهریار
بیاورد جامی دگر میگسار
چو از خوب رخ بستد آن شهریار
بدیدار او شاد شد شهریار
بسان گلستان به ماه بهار
بران سرو شد به ربط اندر کنار
زمانی همیبود تا شهریار
نه دیوار ماندی نه طاق ونه کار
نه من ماندمی بر در شهریار
چنین گفت رومی که گر شهریار
فرستد مرا با یکی استوار
چنین گفت رومی که ار زخم کار
برآورد می بر سر ای شهریار
چو آگاه شد زان سخن شهریار
همیداشت آن کار دشوار خوار
کشیدند لشکر بران رودبار
بدان تا چه فرمان دهد شهریار
که پیچیده بد رستم از شهریار
بجایی خود و تیغ زن ده هزار
گرامی بد این شهریار جوان
به نزد کنارنگ و هم پهلوان
پراگنده شد لشکر شهریار
سیه گشت روز و تبه گشت کار
که آگه شدی زان سخن شهریار
به درگاه بر بود چون پرده دار
به باغ اندرون بد یکی پایکار
که نشناختی چهرهی شهریار
چنین گفت با باغبان شهریار
که این مهرهها تا کت آید به کار
چو آن گوهران زاد فرخ بدید
سوی شهریار نو اندر کشید
ببالا چو سرو و به رخ چون بهار
بهر چیز مانندهی شهریار
بدیشان چنین گفت کان شهریار
کجا باشد از پشت پروردگار
به یزدان و نام تو ای شهریار
به نوروز و مهر و بخرم بهار
هر آنکس که بد کرد با شهریار
شب و روز ترسان بد از روزگار
چو نستود و چون شهریار و فرود
چو مردان شه آن تاج چرخ کبود
ز گفتار چونین سخن شرم دار
چه بندی سخن کژ بر شهریار
وزو نیز فرزند بودم چهار
بدیشان چنان شاد بد شهریار
چو خسرو که چشم و دل روزگار
نبیند چنو نیز یک شهریار
به مرد و به گنج این جهان را بدار
نزاید ز مادر کسی شهریار
فراوان بماندند بی شهریار
نیامد کسی تاج را خواستار
چو گیتی شود تنگ بر شهریار
تو گنج و تن و جان گرامی مدار
کزین تخمهی نامدار ارجمند
نماندست جز شهریار بلند
شود بندهی بیهنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار
که از قادسی تا لب رودباد
زمین را ببخشیم با شهریار
که آمد به تنگ اندرون روزگار
نبیند مرا زین سپس شهریار
ازو باد بر شهریار آفرین
که زیبای تاجست و تخت و نگین
پدر بر پدر شاه و خود شهریار
زمانه ندارد چنو یادگار
خروشی برآمد ز لشکر به زار
ز تیمار وز رفتن شهریار
خروشان بر شهریار آمدند
همه دیده چون جویبار آمدند
ز شاه جهان یزدگرد بزرگ
پدر نامور شهریار سترگ
بلند اختری نامجوی سواری
بیامد به کف نامهی شهریار
پذیرفتم این زینهار تو را
سپهر تو را شهریار تو را
به ماهوی گفتند کان شهریار
برآمد ز آرام وز کارزار
بشد تیز بد مهر دو پیشکار
کشیدند پر خون تن شهریار
گشاده تن شهریار جوان
نبیره جهاندار نوشین روان
دگر گفت کای شهریار جوان
بخفتی و بیدار بودت روان
بدو گفت برسام کای شهریار
چو من بردم از چاچ چندان سوار
بدو گفت به رسام کای شهریار
سرآمد برین تخمهی بر روزگار
پدر بر پدر شاه و خود شهریار
ز نوشین روان در جهان یادگار