غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«دریاب» در غزلستان
حافظ شیرازی
«دریاب» در غزلیات حافظ شیرازی
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشین دریاب
روان تشنه ما را به جرعه ای دریاب
چو می دهند زلال خضر ز جام جمت
چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب
که به امید تو خوش آب روانی دارد
زمان خوشدلی دریاب و در یاب
که دایم در صدف گوهر نباشد
دریاست مجلس او دریاب وقت و در یاب
هان ای زیان رسیده وقت تجارت آمد
سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند
رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند
کشته غمزه خود را به زیارت دریاب
زان که بیچاره همان دل نگران است که بود
ز میوه های بهشتی چه ذوق دریابد
هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید
بهار می گذرد دادگسترا دریاب
که رفت موسم و حافظ هنوز می نچشید
این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است
دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر
می بی غش است دریاب وقتی خوش است بشتاب
سال دگر که دارد امید نوبهاری
تشنه بادیه را هم به زلالی دریاب
به امیدی که در این ره به خدا می داری
ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی
دایم گل این بستان شاداب نمی ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
امروز که بازارت پرجوش خریدار است
دریاب و بنه گنجی از مایه نیکویی
سعدی شیرازی
«دریاب» در غزلیات سعدی شیرازی
غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی
باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را
اسیر بند بلا را چه جای سرزنشست
گرت معاونتی دست می دهد دریاب
ما را همه شب نمی برد خواب
ای خفته روزگار دریاب
دریاب دمی که می توانی
بشتاب که عمر در شتابست
هر دم که در حضور عزیزی برآوری
دریاب کز حیات جهان حاصل آن دمست
دریاب دمی صحبت یاری که دگربار
چون رفت نیاید به کمند آن دم و ساعت
تو سبکبار قوی حال کجا دریابی
که ضعیفان غمت بارکشان ستمند
مرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه
که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابم
دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من
چون یاد تو می آرم خود هیچ نمی مانم
هر که منظوری ندارد عمر ضایع می گذارد
اختیار اینست دریاب ای که داری اختیاری
دریاب عاشقان را کافزون کند صفا را
بشنو تو این سخن را کاین یادگار داری
تو مشک بوی سیه چشم را که دریابد
که همچو آهوی مشکین از آدمی برمی
خیام نیشابوری
«دریاب» در رباعیات خیام نیشابوری
آمد به زبان حال در گوشم گفت
دریاب که عمر رفته را نتوان یافت
دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پرده اسرار فنا خواهی رفت
ساقی گل و سبزه بس طربناک شدهست
دریاب که هفته دگر خاک شدهست
دریاب تو این یکدم وقتت که نی
آن تره که بدروند و دیگر روید
این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
مولوی
«دریاب» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
چو از حیرت گذر یابد صفات آن را كه دریابد
خمش كه بس شكسته شد عبارتها و عبرتها
چون دانه شد افكنده بررست و درختی شد
این رمز چو دریابی افكنده شوی با ما
خامش كن تا هر كس در گوش نیارد این
خود كیست كه دریابد او خیر و شر ما را
خبر كن ای ستاره یار ما را
كه دریابد دل خون خوار ما را
عقل دریابد تو را یا عشق یا جان صفا
لوح محفوظت شناسد یا ملایك بر سما
زیرا جماع مرده تن را كند فسرده
بنگر به اهل دنیا دریاب این نشان را
چشمها وا نمیشود از خواب
چشم بگشا و جمع را دریاب
عقل شد گوشهای و میگوید
عقل اگر آن تست هین دریاب
گنج یابی و در او عمر نیابی تو به گنج
خویش دریاب كه این گنج ز تو بر گذرست
خویش دریاب و حذر كن تو ولیكن چه كنی
كه یكی دزد سبك دست در این ره حذرست
بگو به یوسف یعقوب هجر را دریاب
كه بی ز پیرهن نصرت تو حبس عماست
مخسب امشب مخسب امشب قوامش گیر و دریابش
كه او در حلقه مستان چنین بسیار میآید
یاران سحر خیزان تا صبح كی دریابد
تا ذره صفت ما را كی زیر و زبر یابد
ره رو بهل افسانه تا محرم و بیگانه
از نور الم نشرح بیشرح تو دریابد
اول این سوختگان را به قدح دریابید
و آخرالامر بدان خواجه هشیار دهید
جوی جویانست و پویان سوی بحر
گم شود چون غرق دریابار شد
آن كسی دریابد این اسرار لطفت را كه او
بیوجود خود برآید محو فقر از عین كار
به ماهیان خبر ما رسید در دریا
هزار موج برآورد جوش دریابار
بگفتم پیر را بالله تویی اسرار گفت آری
منم دریای پرگوهر به دریابار جوییدش
جانم به چه آرامد ای یار به آمیزش
صحت به چه دریابد بیمار به آمیزش
شب قدرست او دریاب او را
امان یابی چو برخوانی براتش
در این حیرت بسی بینی در این راه
ز كشتی و ز دریابار فارغ
خمش كردم كه آن هوشی كه دریابد نداری تو
مجنبان گوش و مفریبان كه چشمی هوش بین دارم
فروبندید دستم را چو دریابید هستم را
به لشكرگاه فرعونی كه من جاسوس سلطانم
زان می كه ز بوی او شوریده و سرمستم
دریاب مرا ساقی والله كه چنینستم
ای ساقی مست من بنگر به شكست من
ای جسته ز دست من دریاب كز آن دستم
تو پای همیبینی و انگور نمیبینی
بستان قدحی شیره دریاب كه عصارم
چرا خود كف ما دریا نباشد
چو اندر قعر دریابار بودیم
بیاوردیم درها ارمغانی
كه یعنی ما به دریابار بودیم
چون بسوزد پرده دریابد تمام
قصههای خضر و علم من لدن
چو میگوید بگو حاجت دهد گوشی بدین امت
كه او ناگفته دریابد چو گوش غیب گو آمین
رها كن كاهلی دریاب ما را
و لا تكسل فان القوم قاموا
در روی صلاح دین تو بنگر
تا دریابی بیان خیره
مگر خود دیده عالم غلیظ و درد و قلب آمد
نمیتاند كه دریابد ز لطف آن چهره ناری
دریاب كه بر در خداییم
آخر بنگر كه ما كجاییم
چه ماه و چه گردون چه برج و چه هامون
همه رمز آنست دریاب ار آنی
«دریاب» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
از اهل سماع میرسد بانک رباب
آن حلقهی ذاهل شدگانرا دریاب
دانیکه چه میگوید این بانگ رباب
اندر پی من بیا و ره را دریاب
مست است دو چشم از دو چشم مستت
دریاب که از دست شدم در دستت
کوتاهی عمر بین به وصلم دریاب
تا پیش از اجل مرا به فریاد رسد
ارزانکه نخواهی که بنالم سحری
دریاب که هنگام عنایت برسید
صبح است و صبا مشک فشان میگذرد
دریاب که از کوی فلان میگذرد
آمیزش من با تو اگر میجوئی
دریاب ز آب دیدهی رنگآمیز
دریاب که این دم اگرت فوت شود
بسیار طلب کنی به صد چشم و چراغ
در کعبهی عشاق طوافی چو کنی
دریاب که کعبه میکند با تو طواف
گیرم که وصال دوست در خواهم یافت
این عمر گذشته را کجا دریابم
ای عارف مطرب هله تقصیر مکن
تا دریابی بدین صفت رقصکنان
فردوسی
«دریاب» در شاهنامه فردوسی
گر این غرم دریابد او را متاز
که این کار گردد بمابر دراز