غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«پیمان» در غزلستان
حافظ شیرازی
«پیمان» در غزلیات حافظ شیرازی
مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست
آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
باده لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روح که و پیمان ده پیمانه کیست
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
عجب می داشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه
ولی منعش نمی کردم که صوفی وار می آورد
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد
گر چه حافظ در رنجش زد و پیمان بشکست
لطف او بین که به لطف از در ما بازآمد
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی
وان گه به یک پیمانه می با من وفاداری کند
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد و از سر پیمان نرود
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش
حریف خانه و گرمابه و گلستان باش
پیمان شکن هرآینه گردد شکسته حال
ان العهود عند ملیک النهی ذمم
الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
گفتی ز سر عهد ازل یک سخن بگو
آن گه بگویمت که دو پیمانه درکشم
عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار
عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم
تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک
به در صومعه با بربط و پیمانه روم
یاد باد آن کو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم
پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
مرا به دور لب دوست هست پیمانی
که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه
سعدی شیرازی
«پیمان» در غزلیات سعدی شیرازی
آن همه دلداری و پیمان و عهد
نیک نکردی که نکردی وفا
دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان ها
ای سخت کمان سست پیمان
این بود وفای عهد اصحاب
که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومندست
زهی اندک وفای سست پیمان
که آن سنگین دل نامهربانست
سست پیمانا چرا کردی خلاف عقل و رای
صلح با دشمن اگر با دوستانت جنگ نیست
تو وفا گر کنی و گر نکنی
ما به آخر بریم پیمانت
به راستی که نخواهم بریدن از تو امید
به دوستی که نخواهم شکست پیمانت
بازت ندانم از سر پیمان ما که برد
باز از نگین عهد تو نقش وفا که برد
نه حریف مهربانست حریف سست پیمان
که به روز تیرباران سپر بلا نباشد
صفت عاشق صادق به درستی آنست
که گرش سر برود از سر پیمان نرود
ای صبر پای دار که پیمان شکست یار
کارم ز دست رفت و نیامد به دست یار
اکنون که بی وفایی یارت درست شد
در دل شکن امید که پیمان شکست یار
نه یاری سست پیمانست سعدی
که در سختی کند یاری فراموش
بیا ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه
که گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابم
آن عهد که گفتی نکنم مهر فراموش
بشکستی و من بر سر پیمان درستم
اگر چه مهر بریدی و عهد بشکستی
هنوز بر سر پیمان و عهد و سوگندم
سعدی از جور فراقت همه روز این می گفت
عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم
عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم
شاکر نعمت و پرورده احسان بودم
به سرت کز سر پیمان محبت نروم
گر بفرمایی رفتن به سر پیکانم
فراقم سخت می آید ولیکن صبر می باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
هر چه نه پیوند یار بود بریدیم
وان چه نه پیمان دوست بود شکستیم
سخت مشتاقیم پیمانی بکن
سخت مجروحیم پیکانی بکن
دیدی که وفا به سر نبردی
ای سخت کمان سست پیمان
نبایستی هم اول مهر بستن
چو در دل داشتی پیمان شکستن
به یک بار از جهان دل در تو بستم
ندانستم که پیمانم نپایی
سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی
آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی
نمودی چند بار از خود که حافظ عهد و پیمانم
کنونت بازدانستم که ناقض عهد و سوگندی
نه تو گفتی که به جای آرم و گفتم که نیاری
عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری
دلت سختست و پیمان اندکی سست
دگر در هر چه گویم بر کمالی
خیام نیشابوری
«پیمان» در رباعیات خیام نیشابوری
چون عمر بسر رسد چه شیرین و چه تلخ
پیمانه که پر شود چه بغداد و چه بلخ
ما را ز قضا جز این قدر ننمایند
پیمانه عمر ما است میپیمایند
گر مال نماند سر بماناد بجای
پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد
مولوی
«پیمان» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
خاموش كامشب زهره شد ساقی به پیمانه و به مد
بگرفته ساغر میكشد حمرای ما حمرای ما
داد دهی ساغر و پیمانه را
مایه دهی مجلس و میخانه را
مست شوی و شه مستان شوی
چونك بگرداند پیمانه را
كاسه سر از تو پر از تو تهی
كاسه را پیمانه كردی عاقبت
زین حلقه نجهد گوشها كو عقل برد از هوشها
تا سر نهد بر آسیا چون دانه در پیمانه شد
یكی پیمانهای دارم كه بر دریا همیخندد
دل دیوانهای دارم كه بند و پند نپذیرد
نعل آنست كه بوسه گه او خاك بود
لعل آنست كه سوی می و پیمانه برد
پیمانه ایست این جان پیمانه این چه داند
از پاك میپذیرد در خاك میرساند
كاشانه را ویرانه كن فرزانه را دیوانه كن
وان باده در پیمانه كن تا هر دو گردد بیخطر
گفتمش ای جان جان ساقیان بهر خدا
پر كنی پیمانه و نشكنی پیمان خویش
كاسه سر را تهی كن وانگهی با سر بگو
كای مبارك كاسه سر عشق را پیمانه باش
ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم كردهام
زان می كه در پیمانهها اندرنگنجد خوردهام
ز آغاز عهدی كردهام كاین جان فدای شه كنم
بشكسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشكنم
چو یوسف كابن یامین را به مكر از دشمنان بستد
تو را هم متهم كردند و من پیمانه دزدیدم
مپرسید مپرسید ز احوال حقیقت
كه ما باده پرستیم نه پیمانه شماریم
باده ده و كم پرس كه چندم قدح است این
كز یاد تو ما باده ز پیمانه ندانیم
تا نجوشیم از این خنب جهان برناییم
كی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم
با این همه كو قند تو كو عهد و كو سوگند تو
چون بوریا بر می شكن ای یار خوش پیمان من
ای داده خاموشانهای ما را تو از پیمانهای
هر لحظه نوافسانهای در خامشی شد نعره زن
تویی پیمانه اسرار گوش و چشم را بربند
نتاند كاسه سوراخ خود پیمانگی كردن
بهل جام عصیرانه كه آوردی ز میخانه
سبو را ساز پیمانه كه بیگه آمدیم ای جان
رو سینه را چون سینهها هفت آب شو از كینهها
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو
ای شعشعه نور فلق در قبه مینای تو
پیمانه خون شفق پنگان خون پیمای تو
كجا شد عهد و پیمانی كه كردی دوش با بنده
كه بادا عهد و بدعهدی و حسنت هر سه پاینده
اگر ساقی ندادت می دلا در گل چه افتادی
وگر آن مشك نگشاد او چرا پر گشت پیمانه
من بیخود و تو بیخود ما را كی برد خانه
من چند تو را گفتم كم خور دو سه پیمانه
امروز می باقی بیصرفه ده ای ساقی
از بحر چه كم گردد زین یك دو سه پیمانه
پیمانه و پیمانه در باده دوی نبود
خواهی كه یكی گردد بشكن تو دو پیمانه
پیمانه چو شد خالی ز انبار بباید جست
ز انبار نهان كان جا پوسیده نشد دانه
ز انبار تهی گردد پر گردد پیمانه
آن عالم انبار است وین عالم پیمانه
ساقی غیب بینی پیدا سلام كرده
پیمانه جام كرده پیمان من گرفته
در هر سری سودای تو در هر لبی هیهای تو
بیفیض شربتهای تو عالم تهی پیمانهای
شرب مرا پیمانه شو وز خویشتن بیگانه شو
با درد من همخانه شو باشد كه با ما خو كنی
چو بی گه آمدی باری درآ مردانهای ساقی
بپیما پنج پیمانه به یك پیمانهای ساقی
میی اندر سرم كردی و دیگر وعدهام كردی
به جان پاكت ای ساقی كه پیمان را نگردانی
برو بیسر به میخانه بخور بیرطل و پیمانه
كز این خم جهان چون می بجوشیدی برون جستی
كجا شد عهد و پیمانی كه میكردی نمیگویی
كسی را كو به جان و دل تو را جوید نمیجویی
كسی كو در شكرخانه شكر نوشد به پیمانه
بدین سركای نه ساله نداند كرد خرسندی
شب قدری كه دادی وعده آن روز
دراندیشی از آن پیمان نخسبی
كجا شد عهد و پیمانی كه كردی
كجا شد قول و سوگندی كه خوردی
كجا شد عهد و پیمان را چه كردی
امانتهای چون جان را چه كردی
توبه با تو خود فضول است و شكستن خود بتر
نقش پیمان گر شكست ارواح آن پیمان تویی
خرمن آتش گرفته صحن صحراهای عشق
گندم او آتشین و جان او پیمانهای
ساقیا شد عقلها هم خانه دیوانگی
كرده مالامال خون پیمانه دیوانگی
ماه پیمانه عمر است گهی پر گه نیم
تو به پیمانه نگنجی تو نه عمر زمنی
«پیمان» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
زیرا که بهر صبوح موسوم شده است
کاین کاسهی سر بدست پیمانهی اوست
بازآی که یار بر سر پیمانست
از مهر تو برنگشت صد چندانست
زان می خوردم که روح پیمانه اوست
زان مست شدم که عقل دیوانهی اوست
سیلاب گرفت گرد ویرانهی عمر
آغاز پری نهاد پیمانهی عمر
سوگند بدان دم که مرا میدیدند
پیمانه به دستی و به دستی دستش
امروز یکی گردش مستانه کنم
وز کاسهی سر ساغر و پیمانه کنم
هر پیمانی که بیتو با خود بستم
چون روی تو دیدم همه را بشکستم
تا میرود آن نگار ما میرانیم
پیمانه چو پر شود فرو گردانیم
هر مهمانرا سه روز باشد پیمان
ای خواجه سه روز شد تو بر خیز و بران
آوخ که ز پیمان و ز پیمانهی او
کس خانهی خود نداند از خانه او
دریای محیط را تو پیمانه مگو
او داند نام خود تو افسانه مگو
گفتم که توئی می و منم پیمانه
من مردهام و تو جانی و جانانه
فردوسی
«پیمان» در شاهنامه فردوسی
نپیچد کسی سر ز فرمان اوی
نیارد گذشتن ز پیمان اوی
بدو گفت پیمانت خواهم نخست
پس آنگه سخن برگشایم درست
بدوگفت گر بگذری زین سخن
بتابی ز سوگند و پیمان من
اگر همچنین نیز پیمان کنی
نپیچی ز گفتار و فرمان کنی
زمین هفت کشور به فرمان تست
دد و دام و مردم به پیمان تست
همه محضر ما و پیمان تو
بدرد بپیچد ز فرمان تو
وگر سر بپیچم ز فرمان او
به یک سو گرایم ز پیمان او
دل ما یکایک به فرمان تست
همان جان ما زیر پیمان تست
تو پیمان نیکی دهش بشکنی
چنان بیگنه بچه را بفگنی
کنون این سخن را چه درمان کنید
چگویید و با من چه پیمان کنید
پذیرفتم از دادگر داورم
که هرگز ز پیمان تو نگذرم
ز پیمان نگردد سپهبد پدر
بدین کار دستور باشد مگر
به پیمان چنین رفت پیش گروه
چو باز آوریدم ز البرز کوه
سوی شهریاران سر انجمن
شوم خام گفتار و پیمان شکن
ولیکن چو پیمان چنین بد نخست
بهانه نشاید به بیداد جست
بدان کو مرا دید و بامن نشست
به پیمان گرفتیم دستش بدست
بدو گفت پیمانت خواهم نخست
به چاره دلش را ز کینه بشست
نشستم به کابل به فرمان تو
نگه داشتم رای و پیمان تو
همانا که با زال پیمان من
شنیدست شاه جهانبان من
ز بس درد کو دید بر بیگناه
چنان رفت پیمان که بشنید شاه
مرا در جهان انده جان اوست
کنون با توم روز پیمان اوست
یکی سخت پیمان ستد زو نخست
پس آنگه به مردی ره چاره جست
دگر ساختن کار مهمان نو
نمودن به داماد پیمان نو
به سیندخت بخشید و دستش بدست
گرفت و یک نیز پیمان ببست
یکی سخت پیمانت خواهم نخست
که لرزان شود زو بر و بوم و رست
گرفت آن زمان سام دستش به دست
ورا نیک بنواخت و پیمان ببست
چنین داد پاسخ که پیمان من
درست است اگر بگسلد جان من
ز من خواست پیمان و دادم زمان
که هرگز نباشم بدو بدگمان
بدو بگرو آن دین یزدان بود
نگه کن ز سر تا چه پیمان بود
بزرگان ز کرده پشیمان شدند
یکایک ز سر باز پیمان شدند
شما بر گذشته پشیمان شوید
به نوی ز سر باز پیمان شوید
یکی سخت پیمان فگندیم بن
بران برنهادیم یکسر سخن
یکی آنکه پیمان شکستن ز شاه
بزرگان پیشین ندیدند راه
ز کردار بد گر پشیمان شوید
بنوی ز سر باز پیمان شوید
بنوی یکی باز پیمان نوشت
به باغ بزرگی درختی بکشت
ازان پس اگر خاک را بسپرم
وگرنه ز پیمان تو نگذرم
به پیمان شکستن نه اندر خوری
که شیر ژیانی و کی منظری
به پیمان که از شهر هاماوران
سپهبد دهد ساو و باژ گران
به پیمان که کاووس را با سران
بر رستم آرد ز هاماوران
به خشنودی و رای و فرمان اوی
به خوبی بیاراست پیمان اوی
بجوشد همانگه پشیمان شود
به خوبی ز سر باز پیمان شود
که رستم که باشد فرمان من
کند پست و پیچد ز پیمان من
مرا با تو امروز پیمان یکیست
بگوییم و گفتار ما اندکیست
به پیش جهاندار پیمان کنیم
دل از جنگ جستن پشیمان کنیم
بخواهم من او را و پیمان کنم
زبان را به نزدت گروگان کنم
و گر سر بپیچی ز فرمان من
نیاید دلت سوی پیمان من
بدو راز بگشاد و زو چاره جست
کز آغاز پیمانت خواهم نخست
چو پیمان ستد چیز بسیار داد
سخن گفت ازین در مکن هیچ یاد
اگر با من اکنون تو پیمان کنی
نپیچی و اندیشه آسان کنی
به سوگند پیمان کن اکنون یکی
ز گفتار من سر مپیچ اندکی
نگه داشت بیدار فرمان اوی
نپیچید دل را ز پیمان اوی
که چندین به سوگند پیمان کند
زبان را به خوبی گروگان کند
چو گردآورد مردم کینه جوی
بتابد ز پیمان و سوگند روی
مگر شاه با بنده پیمان کند
زبان را به پاسخ گروگان کند
و دیگر که پیمان شکستن ز شاه
نباشد پسندیدهی نیکخواه
گر افراسیاب این سخنها که گفت
به پیمان شکستن بخواهد نهفت
ز فرزند پیمان شکستن مخواه
مکن آنچ نه اندر خورد با کلاه
چنین گفت رستم که اینست رای
جزین روی پیمان نیاید بجای
نهانی چرا گفت باید سخن
سیاوش ز پیمان نگردد ز بن
چو پیمان همی کرد خواهی درست
که آزار و کینه نخواهیم جست
سیاوش اگر سر ز پیمان من
بپیچد نیاید به فرمان من
گذر نیست کس را ز فرمان او
کسی کاو بگردد ز پیمان او
و گر مهر داری بران اهرمن
نخواهی که خواندت پیمان شکن
بدین گونه پیمان که من کردهام
به یزدان و سوگندها خوردهام
فدای تو بادا تن و جان ما
چنین باد تا مرگ پیمان ما
ز پیمان تو سر نگردد تهی
وگر دور مانم ز تخت مهی
بپرسید کاین را چه درمان کنیم
وزین چاره جستن چه پیمان کنیم
گر ایدونک با من تو پیمان کنی
شناسم که پیان من مشکنی
کنم هرچ گویی به فرمان تو
برین نشکنم رای و پیمان تو
نخستین به پیمان مرا شاد کن
ز سوگند شاهان یکی یاد کن
به فرمان یزدان کند این تهی
که اینست پیمان شاهنشهی
بدو گفت مگذر ز پیمان من
نگهدار آیین و فرمان من
ز پیمان بگردید وز یاد عهد
بیامد دمان تا لب رود شهد
ببیژن چنین گفت گرگین گو
که پیمان نه این بود با شاه نو
بپیمان جدا کرد زو خنجرا
بخوبی کشیدش ببند اندرا
کنم با تو پیمان که خسرو ترا
بخورشید تابان برآرد سرا
مار گوش و دل سوی فرمان تست
بپیمان روانم گروگان تست
که یارد گذشتن ز پیمان اوی
و گر سر کشیدن ز فرمان اوی
ز هر مرز هرکس که دانا بدند
به پیمانش اندر توانا بدند
ز شاهی مرا نام تاجست و تخت
ترا مهر و فرمان و پیمان و بخت
اگر کم کنی جاه فرمان کنم
به پیمان روان را گروگان کنم
چنین داد پاسخ که پیمان من
شنیدی مگر با جهانبان من
همت یار باشم همت کهترم
که هرگز ز پیمان تو نگذرم
همه سربسر با تو پیمان کنند
روان را به مهرت گروگان کنند
به جای آوریدند فرمان تو
نتابد کسی سر ز پیمان تو
مگر با من از داد پیمان کند
که نه بد کند خود نه فرمان کند
همیدون ببستند پیمان برین
که گر تیغ دشمن بدرد زمین
بگشتند یکسر ز فرمان شاه
بهم برشکستند پیمان شاه
فدای تو بادا تن و جان ما
برین بود تا بود پیمان ما
ز بس بند و سوگند و پیمان تو
همی نگذرم من ز فرمان تو
همی بود رستم به ایوان خویش
ز خوردن نگه داشت پیمان خویش
خرامی نیرزید مهمان تو
چنین بود تا بود پیمان تو
همی سر نپیچد ز فرمان تو
دلش راست بینم به پیمان تو
نهادند پیمان دو جنگی که کس
نباشد بران جنگ فریادرس
که پیچد سر از رای و فرمان او
که یارد گذشتن ز پیمان او
به رستم چنین گفت کای بدنشان
چنین بود پیمان گردنکشان
ندانی که مردان پیمانشکن
ستوده نباشد بر انجمن
بسازم کنون هرچ فرمان تست
همه راستی زیر پیمان تست
ز بالا پیاده به پیمان برفت
سوی رود با گبر و شمشیر تفت
اگر با من اکنون تو پیمان کنی
سر از جنگ جستن پشمان کنی
چو پیمان کند شاه پوزش پذیر
کزین پس نیندیشد از کار تیر
مپیچید سرها ز فرمان اوی
مگیرید دوری ز پیمان اوی
نپیچد کسی سر ز فرمان تو
که یارد گذشتن ز پیمان تو
نپیچید رستم ز فرمان اوی
دلش بسته بودی به پیمان اوی
که گر باژ خواهید فرمان کنیم
بنوی یکی باز پیمان کنیم
ز گیتی خور و بخش و پیمان مراست
بزرگی و شاهی و فرمان مراست
فدای تو بادا تن و جان ما
برینست جاوید پیمان ما
کنون گر بسازی و پیمان کنی
دل از جنگ ایران پشیمان کنی
سکندر بدو گفت فرمان تراست
بگو آنچ خواهی که پیمان تراست
چو خواهد که باشد به ایوان خویش
نگردد گریزان ز پیمان خویش
درم را به نام سکندر زنید
بکوشید و پیمان ما مشکنید
شما داد جویید و پیمان کنید
زبان را به پیمان گروگان کنید
که فرمان داراست فرمان تو
نپیچد کسی سر ز پیمان تو
بدو گفت شادم ز فرمان اوی
زمانی نگردم ز پیمان اوی
نگر سر نپیچی ز فرمان من
نگه دار بیدار پیمان من
به پیمان که هرگز به فرزند من
به شهر من و خویش و پیوند من
نه این بود پیمانت با مادرم
نگفتی که از راستی نگذرم؟
نگردم ز پیمان قیدافه من
نه نیکو بود شاه پیمانشکن
جهاندار بگرفت دستش به دست
بدان گونه کو گفت پیمان ببست
همان روز پیمان من شد تمام
نه خوب آید از شاه گفتار خام
سکندر بیامد به فرمان اوی
دل و جان سپرده به پیمان اوی
نجویند جز رای و فرمان تو
کسی برنگردد ز پیمان تو
نگردم همی جز به فرمان اوی
نیارم گذشتن ز پیمان اوی
بگوید ز گوهر همه هرچ هست
چو دستم بگیری به پیمان به دست
شما دست یکسر به یزدان زنید
بکوشید و پیمان او مشکنید
دلت بسته داری به پیمان اوی
روان را نپیچی ز فرمان اوی
تو ایمن بوی کز تو ما ایمنیم
مبادا که پیمان تو بشکنیم
همه گوش دارید فرمان من
مگردید یکسر ز پیمان من
سپهبد کجا گشت پیمانشکن
بخندد بدو نامدار انجمن
خردگیر کرایش جان تست
نگهدار گفتار و پیمان تست
برین کار با دایه پیمان کنی
زبان در بزرگی گروگان کنی
به سوگند پیمانت خواهم یکی
کزان نگذری جاودان اندکی
همه داد جویید و فرمان کنید
به خوبی ز سر باز پیمان کنید
به یک تن ده از روم تاوان دهی
روان را به پیمان گروگان دهی
اگر با من از داد پیمان کنی
زبان را به پیمان گروگان کنی
سپارم بدو گاه و تاج و سپاه
که پیمان چنین کرد شاپور شاه
نگشت آن دلاور ز پیمان خویش
به مردی نگه داشت سامان خویش
جهان سربسر زیر فرمان اوست
به هر کشوری باژ و پیمان اوست
یکی با شما نیز پیمان کنم
زبان را به یزدان گروگان کنم
ز داد آن چنان به که پیمان تست
ازان پس جهان زیر فرمان تست
هرانکس که بگزید فرمان ما
نپیچد سر از رای و پیمان ما
بدو گفت بهرام پیمان کنم
برین رنجها سر گروگان کنم
تو پیمان که کردی به کژی مبر
نباید که خوانمت بیدادگر
به پیمان که چیزی نخواهی ز من
ندارم به مرگ آبچین و کفن
بفرمای فرمان که پیمان تراست
همه بندگانیم و فرمان تراست
هماکنون بدین با تو پیمان کنم
به بهرام شاهت گروگان کنم
چو بنشست بر تخت شاه از نخست
به پیمان جز از چنگ شیران نجست
به دستت گرفتار شد بیگمان
چو بشکست پیمان شاه جهان
بزرگی و خردی به پیمان اوست
همه بودنی زیر فرمان اوست
بکوشید و پیمان ما مشکنید
پی و بیخ و پیوند بد برکنید
که گیتی سراسر به فرمان تست
سر سرکشان زیر پیمان تست
اگر پاک جانم ز پیمان تو
بپیچد به بیزارم از جان تو
همه گوش دارید و فرمان کنید
ز پیمان او رامش جان کنید
به پیمان سپارم سپاهی تو را
نمایم سوی داد راهی تو را
فرستاد بازش بایوان خویش
بدو خوانده بد عهد و پیمان خویش
چو پیمان آزادگان بشکنی
نشان بزرگی به خاک افگنی
مرا با تو پیمان بباید شکست
به ناچار بردن بشمشیر دست
چنین گفت لشکر که فرمان تو راست
بدین آشتی رای و پیمان تو راست
چو بشکست پیمان شاهان داد
نبود از جوانیش یک روز شاد
چو گویی به سوگند پیمان کنم
که هرگز وفای تو را نشکنم
به پیمان سپارم تو را لشکری
ازان هر یکی بر سران افسری
وزان جایگه شد بایوان خویش
نگه داشت آن راست پیمان خویش
ستایش همه زیر فرمان اوست
پرستش همه زیر پیمان اوست
شما رای و فرمان یزدان کنید
به چیزی که پیمان دهد آن کنید
همه تندرستی به فرمان اوست
همه نیکویی زیر پیمان اوست
نشاید گذشتن ز پیمان اوی
نه پیچیدن از رای و فرمان اوی
شتروار باید که هم زین شمار
به پیمان کند رای قنوج بار
کند بار همراه با بار ما
چنینست پیمان و بازار ما
ز باژی که پیمان نهادیم نیز
فرستاده شد هرچ بایست چیز
دگر موبدی گفت کز شهریار
چنین بود پیمان بیک روزگار
چنین داد پاسخ که فرمان ما
نورزید و بنهفت پیمان ما
بدان تا کس از پهلوانان ما
نپیچد دل و جان ز پیمان ما
مبادا که گردی تو پیمان شکن
که خاکست پیمان شکن را کفن
دگر آنک پیمان سخن خواستن
سخنگوی و بینا دل آراستن
کسی کو بگردد ز پیمان ما
بپیچید دل از رای و فرمان ما
بهرکشوری دست و فرمان مراست
توانایی و داد و پیمان مراست
تو پیمان یزدان نداری نگاه
همی ناسزا خوانی این پیشگاه
گریشان بیایند وفرمان کنند
به پیمان روان را گروگان کنند
کسی کو بپیچد ز فرمان ما
وگر دور ماند ز پیمان ما
چو دوری گزیند ز فرمان تو
بریزند خونش به پیمان تو
ز فرمان و سوگند و پیمان و عهد
تو اندر سخن یاد کن همچو شهد
تو پیمان گفتار من در پذیر
سخن هرچ گفتم همه یادگیر
مکن یاری مرد پیمان شکن
که پیمان شکن کس نیرزد کفن
بدان شاه نفرین کند تاج و گاه
که پیمان شکن باشد و کینه خواه
به چیزی که گویی تو فرمان کنم
روان را به پیمان گروگان کنم
بماند ز پیوند پیمان ما
ز یزدان چنین است فرمان ما
که سرها بدادند هر دو بباد
جهاندار پیمان شکن خود مباد
که اکنون مر این را چه درمان کنیم
ابا شاه ایران چه پیمان کنیم
نه پیمانت این بد به نامه درون
که پیش من آیی بدین دشت خون
بکردند پیمان که از شهریار
کسی برنگردد ازین کارزار
به پیمان که خواند بران آفرین
که کوشد که آباد دارد زمین
بدو گفت خاقان که فرمان تو راست
بدین آرزو رای و پیمان تو راست
چو خاقان برد راه و فرمان من
خرد را نپیچد ز پیمان من
بدو گفت بهرام فرمان تو راست
برین آرزو کام و پیمان تو راست
نیم تا بدم مرد پیمان شکن
تو با من چنین داستانها مزن
نیم من بداندیش و پیمان شکن
که پیمان شکن خاک یابد کفن
چو خراد برزین شنید این سخن
نه سر دید پیمان او را نه بن
اگر با تو بسیار خوبی کند
به فرجام پیمان تو بشکند
بران زینهارم که گفتم سخن
بران عهد و پیمان نهادیم بن
بدارم تو را همچوجان و تنم
بکوشم که پیمان تو نشکنم
همه کهترانیم و فرمان تو راست
برین آرزو رای و پیمان تو راست
چو بگشاد لب زود پیمان ببست
گرفت آن زمان دست او را بدست
مگر به آگهی و بفرمان ما
روان بسته دارد به پیمان ما
همه برگزیدند پیمان اوی
چو خورشید روشن بدی جان اوی
که بود آنک از راه یزدان بگشت
ز راه و ز پیمان ما برگذشت
همان چون شنیدم ز فرمان تو
جهان را بد آمد ز پیمان تو
کس کو ز پیمان من بگذرد
بپیچید ز آیین و راه خرد
ز پیمان بگردند وز راستی
گرامی شود کژی و راستی
نگه کن کنون تا چه فرمان دهی
چه خواهی و با ما چه پیمان نهی
ز پیمان و فرمان او نگذرد
دم خویش بی رای او نشمرد