غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«خاقان» در غزلستان
سعدی شیرازی
«خاقان» در غزلیات سعدی شیرازی
ای عقل نگفتم که تو در عشق نگنجی
در دولت خاقان نتوان کرد خلافت
افسر خاقان وان گاه سر خاک آلود
خیمه سلطان وان گاه فضای درویش
مولوی
«خاقان» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
علمهای الهی ز پس كوه برآمد
چه سلطان و چه خاقان چه والی و چه والا
زیر هر گلبن نشسته ماه رویی زهره رخ
چنگ عشرت مینوازد از پی خاقان ما
تا بشاید خدمت مخدوم جانها شمس دین
آن قباد و سنجر و اسكندر و خاقان ما
در فقر درویشی كند بر اختران پیشی كند
خاك درش خاقان بود حلقه درش سنجر زند
تو گویی خانه خاقان بود دلهای مشتاقان
مرا دل نیست ای جانم تو را خانه كجا باشد
چه زهره دارد اندیشه كه گرد شهر من گردد
كی قصد ملك من دارد چو او خاقان من باشد
تخته بند فراق تخت نشست
تاج بر سر كه چیست خاقان شد
در میان خون هر مسكین مرو
جز قباد و شاه خاقان را مكش
در سایهات تا آمدم چون آفتابم بر فلك
تا عشق را بنده شدم خاقان و سلطان سنجرم
بندگان خویش را بر هر دو كون
خسرو و خاقان و سنجر می كنم
ای فخر من سلطان من سلطان من فرمان ده و خاقان من خاقان من
چون سوی من میلی كنی میلی كنی روشن شود چشمان من چشمان من
چنین فرموده است خاقان كه امسال
شكر خواهم كه باشد سخت ارزان
زهی سال و زهی روز مبارك
زهی خاقان زهی اقبال خندان
شنیدی تو كه خط آمد ز خاقان
كه از پرده برون آیند خوبان
هان كه خاقان بنهاده است شهانه بزمی
اندر این مزبله از بهر خدا طوی مكن
بیار آن جام خوش دم را كه گردن میزند غم را
بیار آن یار محرم را كه خاك او است صد خاقان
برو دامان خاقان گیر محكم
چو او باشد چه اندیشی ز باجو
یا برق كله گوشه خاقان شكاری است
اندر طلب آهوی تاتار رسیده
بسوز از حسن ای خاقان تو نام و ننگ مشتاقان
كه سرد آید ز عشاقان حذر كردن ز بدنامی
در بارگاه خاقان سودای پرنفاقان
زنبیل هر گدایی در پیش شهریاری
فردوسی
«خاقان» در شاهنامه فردوسی
پر از غم شوم پیش خاقان چین
بگویم که ما را چه آمد ز کین
وزان روی خاقان غمی گشت سخت
برآشفت با گردش چرخ و بخت
بیامد بنزدیک خاقان چو گرد
پر از خون رخ و دیده پر آب زرد
بهومان چنین گفت خاقان چین
که تنگست بر ما زمان و زمین
ز خویشان کاموس چندی سپاه
بنزدیک خاقان شده دادخواه
همان پیش منشور و خاقان چین
بزرگان و گردان توران زمین
سپه سربسر پیش خاقان شدند
ز کاموس با درد و گریان شدند
بشد پیش خاقان پر از آب چشم
جگر خسته و دل پر از درد و خشم
بپیران چنین گفت خاقان چین
که خود درد ازینست و تیمار ازین
بدو گفت خاقان برو پیش اوی
چنانچون بباید سخن نرم گوی
برو آفرین کرد خاقان چین
بپیشش ببوسید چنگش زمین
سوی مرزدارانش نامه نوشت
که خاقان ره راد مردی بهشت
به خاقان نهد روی پر خشم و تیز
تو گویی ندیدست هرگز گریز
چو دانست خاقان که ماندند بس
نیارد شدن پیش او هیچکس
بشد همچنان پیش خاقان بگفت
به رخ پیش او بر زمین را برفت
نه ارجاسپ مانم نه خاقان چین
نه کهرم نه خلخ نه توران زمین
چو کاموس جنگی چو خاقان چین
سواران جنگی و مردان کین
همان رزم کاموس و خاقان چین
که لرزان بدی زیر ایشان زمین
ز هند و ز خاقان و فغفور چین
ز روم و ز هر کشوری همچنین
که خاقان چینش فرستاده بود
یکی تخت با تاج بیجاده بود
ز چیزی که باشد به ایران زمین
فرستیم نزدیک خاقان چین
پیام بزرگان به خاقان بداد
دل شاه ترکان بدان گشت شاد
چو خاقان چین این سخنها شنید
ز چین و ختن لشکری برگزید
به پیش گرانمایه خاقان بگفت
دل و جان خاقان چو گل برشکفت
جهاندار گستهم را پیش خواند
ز خاقان چین چند با او براند
به ترکان چنین گفت خاقان چین
که ما برنهادیم بر چرخ زین
کز ایران یکی مرد با آفرین
فرستند نزدیک خاقان چین
فرستاده تازان به ایران رسید
ز خاقان بگفت آنچ دید و شنید
چو خاقان بیاید به ایران به جنگ
نماند برین بوم ما بوی و رنگ
به مرو اندر آورد خاقان سپاه
جهان شد ز گرد سواران سیاه
چو آگهی آمد به بهرامشاه
که خاقان به مروست و چندان سپاه
نوندی بیامد ز کارآگهان
که خاقان شب و روز بیاندهان
چو خاقان ز نخچیر بیدار شد
به دست خزروان گرفتار شد
چو خاقان چینی گرفتار شد
ازان خواب آنگاه بیدار شد
گر ایدونک خاقان گنهکار گشت
ز عهد جهاندار بیزار گشت
هرانکس که او رزم خاقان ندید
ازین جنگجویان بباید شنید
گرفتند خاقان چین را پناه
به نومیدی از نامبردار شاه
بفرمود پس تاج خاقان چین
که پیش آورد مردم پاکدین
یکی نامداری چو خاقان چین
جهاندار با تاج و تخت و نگین
کنون مردمی کرد و فرزانگی
چو خاقان نیامد به دیوانگی
مرا رزم خاقان ز تو باز داشت
به گیتی مرا همچو انباز داشت
نگه کن کنون روز خاقان چین
که از چین بیامد به ایران زمین
چو بشنید فرزند خاقان که شاه
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
کنون جنگ خاقان و هیتال گیر
چو رزم آیدت پیش کوپال گیر
نشستست خاقان بدان روی چاج
سرافراز با لشگر و گنج تاج
ازو خواستم تا مگر آفرین
رساند ز ما سوی خاقان چین
چو بگذشت خاقان برود برک
توگفتی همی تیغ بارد فلک
سپهدار خاقان به دستور گفت
که این آگهی خوار نتوان نهفت
چو آگه شد از کار خاقان چین
وزان هدیهی شهریار زمین
سزد گر نباشیم همداستان
که خاقان نخواند چنین داستان
رسیدند پس پیش خاقان چین
سراسر زبانها پر از آفرین
نداریم ما تاب خاقان چین
گذر کرد باید به ایران زمین
خردمند مردی به خاقان چین
چنین گفت کای شهریار زمین
اگر شاه ایران و خاقان چین
بسازند وز دل کنند آفرین
ز خاقان اگر شاه راند سخن
که دارد به دل کین و درد کهن
جهاندیده خاقان بپردخت جای
بیامد برتخت او رهنمای
بگوید بدو کار خاقان چین
جهانی بروبر کنند آفرین
چوبشنید خاقان ز موبد سخن
یکی رای شایسته افگند بن
چوآگاهی آمد به خاقان چین
دلش گشت پر درد و سر پر ز کین
بسغد اندرون بود خاقان که شاه
به گرگان همی رای زد با سپاه
به خاقان چین گفت کای شهریار
تواو را بدین زیردستی مدار
پس آگاهی آمد به شاه بزرگ
ز خاقان که شد نامدار سترگ
جهاندار چون دید بنواختشان
ز خاقان بپرسید و بنشاختشان
سپهدار خاقان چین سنجه بود
همی به آسمان بر زد از خاک دود
همیگفت خاقان سپاه مرا
زمین برنتابد کلاه مرا
خردمند خاقان بدان روزگار
همی دوستی جست با شهریار
ز هیتال و گردان آن انجمن
که آمد ز خاقان بریشان شکن
نهادند سر پیش او بر زمین
بدادند پیغام خاقان چین
چو آگاه شد غاتفر زان سخن
که خاقان چینی چه افگند بن
بپیچید خاقان چو آگاه شد
به رزم اندرون راه کوتاه شد
بفرمود تا پیش اوشد دبیر
ز خاقان یکی نامهای برحریر
چه خاقان چینی چه در هند شاه
یکایک پرستند این تاج و گاه
چه قیصر چه خاقان چو آید زمان
بخاک اندر آید سرش بیگمان
که خاقان نژادست و بد گوهرست
ببالا و دیدار چون مادرست
بدین کار خاقان مرا یاورست
همان کاندر ایران وچین لشکرست
چو رومی نیابیم فریادرس
به نزدیک خاقان فرستیم کس
بمانیم تا سوی خاقان شود
چو بیمار شد نزد درمان شود
چو خسرو سوی مرز خاقان شود
ورا یاد خواهد تن آسان شود
ببود و برآسود و ز آنجا برفت
به نزدیک خاقان خرامید تفت
همیدید بهرام یک چندگاه
به خاقان همیکرد خیره نگاه
بدو گفت خاقان به برتر خدای
که هست او مرا و تو را رهنمای
مقاتوره از پیش خاقان برفت
بیامد سوی خرگه خویش تفت
بدو گفت خاقان که آیین ما
چنین است و افروزش دین ما
فرستاد خاقان به نزدیک اوی
درخشنده شد جان تاریک اوی
چو آمد بر تخت خاقان فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
بدو گفت خاقان که فرمان تو راست
بدین آرزو رای و پیمان تو راست
برین گونه بر بود خاقان چین
همیخواند بهرام را آفرین
چو خاقان ورا دید برپای جست
ببوسید و بسترد رویش بدست
جهاندار خاقان بدو ننگرید
نه گفتار آن ترک جنگی شنید
ازو مه به گوهر مقاتوره نام
که خاقان ازو یافتی نام و کام
چو بهرام برتخت سیمین نشست
گرفت آن زمان دست خاقان بدست
ز خاقان مقاتوره آمد بخشم
یکایک برآشفت و بگشاد چشم
به شبگیر نزدیک خاقان شدی
دولب را به انگشت خود بر زدی
بدو گفت خاقان که ای سرفراز
بدین روز هرگز مبادت نیاز
چو خاقان برد راه و فرمان من
خرد را نپیچد ز پیمان من
سواری فرستاد خاقان دلیر
به نزدیک آن نامبردار شیر
بخندید خاقان به دل در نهان
شگفت آمدش زان سوار جهان
چو خاقان شنید این سخن برنشست
برفتند ترکان خسرو پرست
فرستاده از پیش خاقان ببرد
به گنجور بهرام جنگی سپرد
تو تازی بدین جنگ بر پیشدست
وگر شیر دل ترک خاقان پرست
به خاقان چنین گفت کای کامجوی
همی گورکن خواهد آن نامجوی
بدو گفت خاقان که بهتر ببین
کجا زنده خفتست بر پشت زین
یکی آرزو زو بخواهم درست
چو خاقان نگردد بدان کارسست
همیتاخت تا پیش خاقان رسید
یکایک بگفت آنچ دید وشنید
بدو گفت خاقان که عاری بود
بجایی که چون من سواری بود
چنان بد که خاقان یکی سور کرد
جهان را بران سور پر نور کرد
جهاندار خاقان ز بهر شکار
بدشتی دگر بود زان مرغزار
یکی دخترم بد ز خاقان چین
که خورشید کردی برو آفرین
چو خاقان شنید آن سیه کرد روی
همان مادرش نیر بر کند موی
از ایوان بشد نزد آن جشنگاه
که خاقان به نخچیر بد با سپاه
ازان بیشه خاقان و خاتون برفت
دمان و دنان تا برکوه تفت
چو خاقان چینی به ایوان رسید
فرستادهیی مهربان برگزید
بیاورد خاقان هم آنگه دبیر
ابا خامه و مشک و چینی حریر
فرستاد و ایرانیان را بخواند
سخنهای خاقان سراسر براند
کز ایدر به نزدیک خاقان شود
سخن گوید و راه او بشنود
به خاقان چینی یکی نامه کرد
تو گفتی که از خنجرش خامه کرد
چو بهرام داماد خاقان بود
ازو بد سرودن نه آسان بود
چوآن نامه نزدیک خاقان رسید
بران گونه گفتار خسرو شنید
همیبود تا شمع رخشان بدید
به درگاه خاقان چینی دوید
بیامد دمان پیش خاقان چین
بدو گفت کای مهتر به آفرین
چو بشنید خاقان پر اندیشه شد
ورا در دل اندیشه چون بیشه شد
به ایران بسی دوستدارش بود
چو خاقان یکی خویش و یارش بود
فرستاد خاقان یلان رابخواند
به دیوان دینار دادن نشاند
ازان پس چو بشنید بهرام گرد
کز ایران به خاقان کسی نامه برد
بخوان و شکار و ببزم و به می
به نزدیک خاقان بدی نیک پی
چو بشنید خاقان بیاراست گاه
بفرمود تا برگشادند راه
چو خاقان شنید این سخن خیره شد
دو چشمش ز گفتار او تیره شد
بدو گفت خاقان به شیرین زبان
دل مردم پیر گردد جوان
چو امید خاقان بدو تیره گشت
به بیچارگی سوی خاتون گذشت
به هنگام شاهان با آفرین
پدر مادرش بود خاقان چین
همان پیش خاقان به روز و به شب
چو رفتی همیداشتی بسته لب
همیگفت و خاقان بدو داده گوش
چنین گفت کای مرد دانش فروش
یکی سوی خاقان بیمایه پوی
سخن هرچ دانی که باید بگوی
بدو گفت خاقان که بیخواسته
مبادی تو اندر جهان کاسته
چو نزدیک درگاه خاقان رسید
نگه کرد و گویندهیی برگزید
منادیگری کرد خاقان چین
که بیمهر ماکس به ایران زمین
ستانم یکی مهر خاقان چین
چنان رو که اندر نوردی زمین
چنین گوی کز دخت خاقان پیام
رسانم برین مهتر شادکام
یکی مهر بستان ز خاقان مرا
چنان دان که بخشیدهای جان مرا
کس آمد به خاقان که از ترک و چین
ممانتا کس آید به ایران زمین
بسی رنج دیدم ز خاقان چین
ندیدم که یک روز کرد آفرین
من از دخت خاقان فرستادهام
نه جنگی کسیام نه آزادهام
همیگوید از دخت خاقان پیام
رسانم بدین مهتر شادکام
چو بشنید خاقان که بهرام را
چه آمد بروی از پی نام را
چوآن نامه نزدیک خاقان رسید
شد از درد گریان هران کان شنید
بیک چند با سوک بهرام بود
که خاقان ازان کار بدنام بود
چو سوک چنان مهتر آید به سر
ز فرمان خاقان نباشد گذر
بگفت آنچ خاقان بدو گفته بود
که از کین آن کشته آشفته بود
خردمند بیشرم خواند مرا
چو خاقان بی آزرم داند مرا
پس آن نامه پنهان به خواهرش داد
سخنهای خاقان همه کرد یاد
تو اکنون از ایدر به شادی خرام
به خاقان بگو آنچ دادم پیام
وزان پس چو برخواند آن نامه را
سخنهای خاقان خود کامه را
چنان کرد خاقان که شاهان کنند
جهاندیده و پیشگاهان کنند
مباد ایچ گیتی ز خاقان تهی
بدو شاد بادا کلاه مهی
ازآن پس چو خاقان به پردخت دل
ز خون شد همه کشور چین چوگل
جهاندار خاقان بیاراستست
سخنها ز هر گونه پیراستست
شگفت آمدش گفت خاقان چین
تو را کرد زین پادشاهی گزین
ز لشکر بسی زینهاری شدند
به نزدیک خاقان به زاری شدند
به پیش سپاه اندر آمد تبرگ
که خاقان ورا خواندی پیر گرگ
بدان مرزبانان خاقان چه کرد
که در مرو زیشان برآورد گرد
ز خاقان کرانه گزیدی سزید
که رای تو آزادگان را گزید
کنون داغ دل نزد خاقان شویم
ز تازی سوی مرز دهقان شویم
بزرگان و ترکان خاقان چین
بیایند و بر ما کنند آفرین
ازیشان هر آنکس که دهقان بدند
وگر خویش و پیوند خاقان بدند