غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«بیابان» در غزلستان
حافظ شیرازی
«بیابان» در غزلیات حافظ شیرازی
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را
دور است سر آب از این بادیه هش دار
تا غول بیابان نفریبد به سرابت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت
شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن
مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد
فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست
کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور
جمال کعبه مگر عذر ره روان خواهد
که جان زنده دلان سوخت در بیابانش
در بیابان طلب گر چه ز هر سو خطریست
می رود حافظ بی دل به تولای تو خوش
ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون
همره کوکبه آصف دوران بروم
در بیابان فنا گم شدن آخر تا کی
ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
وه که بس بی خبر از غلغل چندین جرسی
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی
سعدی شیرازی
«بیابان» در غزلیات سعدی شیرازی
صید بیابان سر از کمند بپیچد
ما همه پیچیده در کمند تو عمدا
گر در طلب رنجی ما را برسد شاید
چون عشق حرم باشد سهلست بیابان ها
چون تشنه بسوخت در بیابان
چه فایده گر جهان فراتست
کمندش می دواند پای مشتاق
بیابان را نپرسد چند میلست
سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر
کعبه دیدار دوست صبر بیابان اوست
آخر ای کعبه مقصود کجا افتادی
که خود از هیچ طرف حد بیابان تو نیست
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد
هلاک ما به بیابان عشق خواهد بود
کجاست مرد که با ما سر سفر دارد
عاقبت سر به بیابان بنهد چون سعدی
هر که در سر هوس چون تو غزالی دارد
دل که بیابان گرفت چشم ندارد به راه
سر که صراحی کشید گوش ندارد به پند
وصال کعبه میسر نمی شود سعدی
مگر که راه بیابان پرخطر گیرند
سفر قبله درازست و مجاور با دوست
روی در قبله معنی به بیابان نرود
یاران شنیده ام که بیابان گرفته اند
بی طاقت از ملامت خلق و جفای یار
ز کعبه روی نشاید به ناامیدی تافت
کمینه آن که بمیریم در بیابانش
خوشست درد که باشد امید درمانش
دراز نیست بیابان که هست پایانش
ساربانا جمال کعبه کجاست
که بمردیم در بیابانش
زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزم
بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم
ای خوبتر از لیلی بیمست که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم
صید بیابان عشق چون بخورد تیر او
سر نتواند کشید پای ز زنجیر او
میان عاشق و معشوق اگر باشد بیابانی
درخت ارغوان روید به جای هر مغیلانی
تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آن گه
که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی
مولوی
«بیابان» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
در شهر و در بیابان همراه آن مهیم
ای جان غلام و بنده آن ماه خوش لقا
كوته شود بیابان چون قبله او بود
پیش و سپس چمن بود و سرو دلربا
كرانی ندارد بیابان ما
قراری ندارد دل و جان ما
اگر گیری ور اندازی چه غم داری چه كم داری
كه عاشق چون گیا این جا بیابان در بیابانست
چون آهو از آن شیر رمیدم به بیابان
آن شیر گه صید به كهسار مرا یافت
از شهر مگو كه در بیابان
موسیست رفیق من و سلواست
والله كه شهر بیتو مرا حبس میشود
آوارگی و كوه و بیابانم آرزوست
عرصه دل بیكران گم شده در وی جهان
ای دل دریاصفت سینه بیابان كیست
رسیدم در بیابانی كه عشق از وی پدید آید
بیابد پاكی مطلق در او هر چه پلید آید
ارزد كه برای حج در ریگ و بیابانها
با شیر شتر سازد یغمای عرب بیند
در بیابان غم از دوری دارالملك وصل
چند غم بردار بودستم كه غم بر دار بود
ما بیابان عدم گیریم هم در بادیه
در وجود این جمله بند و در عدم چندین گشاد
شجری خوش و خرامان به میانه بیابان
كه كسی به سایه او چو بخفت مست خیزد
گمرهان را ز بیابان همه در راه آرد
مصطفی بر ره حق تا به ابد رهبان باد
آب حیوان كه نهفتهست و در آن تاریكیست
پر شود شهر و كهستان و بیابان چه شود
آب حیوان كه در آن تاریكیست
پر شود شهر و بیابان چه شود
آب حیوان كه در آن تاریكیست
پر شود شهر و بیابان چه شود
به دوغ گنده و آب چه و بیابانها
حیات خویش به بیهوده چند فرسایید
چنانش كرد كه در شهرها نمیگنجید
ملول شد ز بیابان و رفت سوی بحار
جان سرگردان كه گم شد در بیابان فراق
از بیابانها سوی دارالامان آوردمش
ای شمس تبریزی نظر در كل عالم كی كنی
كاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم
در چاه تخمی كاشتن بیعقل را باشد روا
این جا به داد عقل كل كشت بیابانی كنم
خوش شدهام خوش شدهام پاره آتش شدهام
خانه بسوزم بروم تا به بیابان برسم
دخلت التیه بالبلوی و ذقت المن و السلوی
چهل سال است چون موسی به گرد این بیابانم
یكی آهوی جان پرور برآمد از بیابانی
كه شیر نر ز بیم او زند بر ریگ سوزان دم
یكی آهوی چون جانی برآمد از بیابانی
كه شیر نر ز بیم او زند بر ریگ سوزان دم
هین كه بكلربك شادی به سعادت برسید
پر شد این شهر و بیابان سپه و طبل و علم
من ز وصلت چون به هجران می روم
در بیابان مغیلان می روم
این چمنها وین سمن وین میوهها خود رزق ماست
آن گیا و خار و گل كاندر بیابان است آن
ای خوش بیابان كه در او عشق است تازان سو به سو
جز حق نباشد فوق او جز فقر نبود پست او
موسی كه در این خشك بیابان به عصایی
صد چشمه روان كرد از این خاره ما كو
مگر غول بیابانی ره مدین نمیدانی
كه فوق سقف گردونی تو را قصر است و درساره
ببرش سوی بیابان و كن او را تشنه
یك سقایی حجری سینه سبكسارش ده
وگر غولان اندیشه همه یك گوشه رفتندی
بیابانهای بیمایه پر از نوش و نوایستی
اگر آب و گل ما را چو جان و دل پری بودی
به تبریز آمدی این دم بیابان را بپیمودی
بپرد دل بیابانها شود پیش از همه جانها
به ناگاهش تو پیش آیی كه سبحان الذی اسری
شنیدم كاشتری گم شد ز كردی در بیابانی
بسی اشتر بجست از هر سوی كرد بیابانی
همیرست از غبار نعل اسبش
بیابان در بیابان خوش عذاری
چه داند و چه شناسد نوای بلبل مست
كلاغ بهمنی و لك لك بیابانی
گر بگریزی ز خراجات شهر
باركش غول بیابان شوی
«بیابان» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
پرسید کی تو چون دهان بگشادم
جست از دهنم راه بیابان بگرفت
اندر دل تاریک به راه باریک
رفتم رفتم یکی بیابان آمد
چون آمدهای در این بیابان حاصل
چون بیخبران مباش از خود غافل
فردوسی
«بیابان» در شاهنامه فردوسی
شکیبایی و هوش و رای و خرد
هژبر از بیابان به دام آورد
بیابان چو دریای خون شد درست
تو گفتی که روی زمین لاله رست
نشیب و فراز بیابان و کوه
به هر سو شده مردمان هم گروه
بیابان و آن مرد با تیز داس
کجا خشک و تر زو دل اندر هراس
چو از دامن ابر چین کم شود
بیابان ز باران پر از نم شود
بجوشید گفتی همه ریگ و شخ
بیابان سراسر چو مور و ملخ
دهاده برآمد ز هر دو گروه
بیابان نبود ایچ پیدا ز کوه
سوی پارس فرمود تا برکشید
به راه بیابان سر اندر کشید
وزان پس بفرمود افراسیاب
که از غار و کوه و بیابان و آب
چو افراسیاب آگهی یافت زوی
که سوی بیابان نهادست روی
شماساس چون در بیابان رسید
ز ره قارن کاوه آمد پدید
ز ایران بیامد دمادم سپاه
ز راه بیابان سوی رزمگاه
بیابان همه زیر او بود پاک
روان خون گرم از بر تیره خاک
که پیشم چه شیر و چه دیو و چه پیل
بیابان بیآب و دریای نیل
به گرد بیابان یکی بنگرید
شد آن اژدهای دژم ناپدید
بیابان همه سر به سر بنگرید
بجز تیرگی شب به دیده ندید
ابا می یکی نیز طنبور یافت
بیابان چنان خانهی سور یافت
همه جای جنگست میدان اوی
بیابان و کوهست بستان اوی
زمین کوه تا کوه پرخون کنیم
ز دشمن بیابان چو جیحون کنیم
دگر سو سرخس و بیابانش پیش
گله گشته بر دشت آهو و میش
به راه بیابان برون تاختند
همه جنگ را گردن افراختند
چو نزدیکی مرز توران رسید
بیابان سراسر پر از گور دید
بیابان پر از مار دیدم به خواب
جهان پر ز گرد آسمان پر عقاب
همی گشت گرد بیابان و کوه
به رنج و به سختی و دور از گروه
سر گنج را شاه کرد استوار
به راه بیابان برآراست کار
ز دربند دژ تا بیابان گنگ
سپاهست و پیلان و مردان جنگ
براه بیابان بباید شدن
نه نیکو بود راه شیران زدن
ز یک سو بیابان بی آب و نم
کلات از دگر سوی و راه چرم
بگودرز گفت این بیابان خشک
اگر گرد عنبر دهد باد مشک
چپ و راست آباد و آب روان
بیابان چه جوییم و رنج روان
همان به که لشکر بدین سو بریم
بیابان و فرسنگها نشمریم
همه کوه و غار و بیابان و دشت
بهر سو همی گرد لشکر بگشت
ز کشتی همه آب شد ناپدید
بیابان آموی لشکر کشید
بیابان و دریا و اسپان یله
به ناآشنا چون سپارم گله
بیابان گذارد به اندک سپاه
شود شاه پیروز و دشمن تباه
در و دشتها شد همه لالهگون
به دشت و بیابان همی رفت خون
همانگاه اندر گریغ اوفتاد
بشد رویش اندر بیابان نهاد
چو اندر شکست آن شب تیرهگون
به دشت و بیابان فرو خورد خون
بگردید بر گرد آن رزمگاه
به کوه و بیابان و بر دشت و راه
خردمند شد نامهی شاه برد
به تازنده کوه و بیابان سپرد
برفتند گردان لشکر همه
به کوه و بیابان و جای رمه
خود از بلخ زی زابلستان کشید
بیابان گذارید و سیحون بدید
نبیند کسی پای من بر بساط
مگر در بیابان کنم صد رباط
غمی شد در ارجاسپ را زان شگفت
هیون خواست و راه بیابان گرفت
بیابان و سیمرغ و سرمای سخت
که چون باد خیزد به درد درخت
چنین گفت کای دادگر یک خدای
به کوه و بیابان توی رهنمای
چو خواهد بیابان چو دریا کند
به بالای خورشید پهنا کند
ازان پس که اندر بیابان رسی
یکی منزل آید به فرسنگ سی
به گرد بیابان همه بنگرید
دو ترک اندران دشت پوینده دید
کسی را ندادم به جان زینهار
گیا در بیابان سرآورد بار
شما راه سوی بیابان برید
سنانها چو خورشید تابان برید
همی بود یکچند چوپان شاه
به کوه و بیابان و آرامگاه
همه زیردستان بیابند بهر
به کوه و بیابان و دریا و شهر
ازان کوه راه بیابان گرفت
غمی گشت و اندیشهی جان گرفت
ز راه بیابان به شهری رسید
ببد شاد کواز مردم شنید
سکندر دل از مردمان شاد کرد
ز راه بیابان تن آزاد کرد
بیابان و تاریکی آید به پیش
به سیری نیامد کس از جان خویش
ازان سبز دریا چو گشتند باز
بیابان گرفتند و راه دراز
بیابان چنان شد ز هر دو سپاه
که بر مور و بر پشه شد تنگ راه
همی راندی در بیابان و کوه
بران راه بیراه خود با گروه
همه دشت و کوه و بیابان کنام
کس او را به گیتی ندانست نام
بیابان سراسر همه کنده سم
همان روغن گاو در سم به خم
بیابان همی آتش افروختند
تر و خشک هیزم بسی سوختند
همی بود چندی خرید و فروخت
بیابان ز لشکر همی برفروخت
بیابان که من دیدهام زیر جز
شده چون بن نیزه بالای گز
بیابان سراسر پر از گور دید
همه بیشه از شیر پرشور دید
بیابان چو بازار چین شد ز بار
برانسو که بد لشکر شهریار
سپاه از پساندر همی تاختند
بیابان ز گوران بپرداختند
به کوه و بیابان بیراه رفت
به روز و به شبگاه و بیگاه رفت
چو شمشیر خواهد به رزم اندرون
بیابان شود همچو دریای خون
ز کوه و بیابان وز دشت و غار
ز یزدان همیخواستی زینهار
ز کوه و بیابان وز ریگ و شخ
بجوشید لشکر چو مور و ملخ
بخنجر بدریا بر افسون کنیم
بیابان سراسر پرازخون کنیم
بیابان گزینید وراه دراز
مدارید یکسر تن از رنج باز
وزان روی خسرو بیابان گرفت
همی از بد دشمنان جان گرفت
بیابان بیراه و جای دده
سرا پرده یی دید جایی زده
بدو گفت هفتاد فرسنگ بیش
شما را بیابان و کوهست پیش
همیتاخت اندر بیابان و کوه
پر از رنج و تیمار با آن گروه
همی چشمه گردد بیابان ز خون
مسیحا نبود اندرین رهنمون
از آواز اسپان و بانگ سپاه
بیابان همیجست بر کوه راه
همه ویژه گفتند کایدون کنیم
که کوه و بیابان پر از خون کنیم
یکی لشکرست این چومور وملخ
گرفته بیابان همه ریگ و شخ