غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«شیخ» در غزلستان
حافظ شیرازی
«شیخ» در غزلیات حافظ شیرازی
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را
حافظ مرید جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را
ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلب
که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست
بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است
ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
رطل گرانم ده ای مرید خرابات
شادی شیخی که خانقاه ندارد
فغان که نرگس جماش شیخ شهر امروز
نظر به دردکشان از سر حقارت کرد
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
بیا ای شیخ و از خمخانه ما
شرابی خور که در کوثر نباشد
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
گر جلوه می نمایی و گر طعنه می زنی
ما نیستیم معتقد شیخ خودپسند
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر می کنند
گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن
شیخ ما گفت که در صومعه همت نبود
ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود
تسبیح شیخ و خرقه رند شرابخوار
بیا و کشتی ما در شط شراب انداز
خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز
احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان
کردم سؤال صبحدم از پیر می فروش
زلف دلدار چو زنار همی فرماید
برو ای شیخ که شد بر تن ما خرقه حرام
ساقی چو یار مه رخ و از اهل راز بود
حافظ بخورد باده و شیخ و فقیه هم
ما را به رندی افسانه کردند
پیران جاهل شیخان گمراه
ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم
یا جام باده یا قصه کوتاه
در سرای مغان رفته بود و آب زده
نشسته پیر و صلایی به شیخ و شاب زده
بد رندان مگو ای شیخ و هش دار
که با حکم خدایی کینه داری
ز رهم میفکن ای شیخ به دانه های تسبیح
که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی
احمد الله علی معدله السلطان
احمد شیخ اویس حسن ایلخانی
سعدی شیرازی
«شیخ» در غزلیات سعدی شیرازی
جز چشم تو که فتنه قتال عالمست
صد شیخ و زاهد از سر راه خدا که برد
مولوی
«شیخ» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده
ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا
ای شیخ نمیبینی این گوهر شیخی را
این شعشعه نو را این جاه و جلالت را
مدوزان خرقه ما را مدران
نشاید شیخ خرقه دوز ما را
مباركی دگر كان به گفت درناید
نثار شادی اولاد شیخ و مهتر ما
یا فراق الشیخ شمس الدین من تبریزنا
كم تری فی وجهنا آثار ما حرشتنا
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
كز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
شیخ شیوخ عالمست آن كه تو راست نومرید
آن كه گرفت دست تو خاصبك زمان بود
آن صبح چو صادق شد عذرای تو وامق شد
معشوق تو عاشق شد شیخ تو مرید آمد
ز اول روز كه مخموری مستان باشد
شیخ را ساغر جان در كف دستان باشد
جمله دل عاشقان حلقه زده گرد فقر
فقر چو شیخ الشیوخ جمله دلها مرید
چو زندگی ابد هست اندر آب حیات
به ترك عمر به صد رنگ شیخ و شاب كنید
وگر تو با من هم خرقهای و همرازی
بگو كه صورت آن شیخ خرقه پوش چه بود
گفت سنقر برو آن كحل عزیزی به من آر
گفت درد شكم و كحل خه ای شیخ كبیر
روزی از معرفت و فقه بسوزد ما را
كه بگویم كه جنیدست و ز شیخان كبار
تو را هر آنك بیازرد شیخ و واعظ توست
كه نیست مهر جهان را چو نقش آب قرار
خزان مرید بهارست زرد و آه كنان
نه عاقبت به سر او رسید شیخ بهار
تو چشم شیخ را دیدن میاموز
فلك را راست گردیدن میاموز
شیخ هندو به خانقاه آمد
نی تو تركی درافكن از بامش
مكن شیخی دروغی بر مریدان
ار آن ناز و كرشمه ای فسردك
توبه ما جان عمو توبه ماهیست ز جو
از دل و جان توبه كند هیچ تن ای شیخ اجل
گفت كه شیخی و سری پیش رو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
چو به حال خویش شادی تو به من كجا فتادی
پس كار خویشتن رو كه نه شیخ و نه مریدم
از ماجرا گذر كن گو عقل ماجرا را
چنگ است ورد و ذكرم بادهست شیخ و پیرم
تو معذوری در انكارت كه آن جا می شود حیران
جنید و شیخ بسطامی شقیق و كرخی و ذاالنون
ای شیخ پر از دعوی وی صورت بیمعنی
نابوده و بنموده رو كم تركوا برخوان
تو مرا دستور ده تا بگویم حال ده
گر چه ازرق پوش شد شیخ ما چون آسمان
ملك البصیره من ممالك شیخنا
یعطی و یمنع ما یشا بمراده
نقشی كه بر دل میزند بر دیده گر پیدا شدی
هر دست و رو ناشستهای چون شیخ ذاالنون آمدی
در قدم روندگان شیخ و مرید بیعدد
در نفس یگانگی شیخ نه و مرید نی
جز خویش نمیدیدی در خویش بپیچیدی
شیخا چه ترنجیدی بیخویش شو و رستی
در عالم بیرنگی مستی بود و شنگی
شیخا تو چو دلتنگی با غم چه هواداری
در چرخ درآوردم نه گنبد نیلی را
استیزه چه میبافی ای شیخ لت انبانی
والله كه در آن زاویه كاوراد الست است
آموخت تو را شاه تو شیخی و مریدی
حدیث جان توست این و گفت من چو صداست
اگر تو شیخ شیوخی وگر مریدستی
مثال مریدی كه او شیخ جوید
كشد از دهانها دم اولیایی
«شیخ» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
تن خرقه و اندر او دل ما صوفی
عالم همه خانقاه و شیخ اوست مرا
تن خرقه و اندر آن دل من صوفی
عالم همه خانقاه و شیخ او است مرا
قرائی و شیخی و مریدی نبود
قلاشی و کمزنی و رندی باشد