غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«افسانه» در غزلستان
حافظ شیرازی
«افسانه» در غزلیات حافظ شیرازی
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
می دهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه کیست
خدا را محتسب ما را به فریاد دف و نی بخش
که ساز شرع از این افسانه بی قانون نخواهد شد
نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری
حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
دیده بخت به افسانه او شد در خواب
کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارم
دوش لعلش عشوه ای می داد حافظ را ولی
من نه آنم کز وی این افسانه ها باور کنم
صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم
عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند ز من
ما را به رندی افسانه کردند
پیران جاهل شیخان گمراه
چه نقشه ها که برانگیختیم و سود نداشت
فسون ما بر او گشته است افسانه
سعدی شیرازی
«افسانه» در غزلیات سعدی شیرازی
سعدیا نامت به رندی در جهان افسانه شد
از چه می ترسی دگر بعد از سیاهی رنگ نیست
در همه شهر فراهم ننشست انجمنی
که نه من در غمش افسانه آن انجمنم
گر تو به حسن افسانه ای یا گوهر یک دانه ای
از ما چرا بیگانه ای ما نیز هم بد نیستیم
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه مجنون به لیلی نرسیده
مولوی
«افسانه» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
چشمه حیوان بگشا هر طرف
نقل كن آن قصه و افسانه را
بیخودم و مست و پراكنده مغز
ور نه نكو گویم افسانه را
من تو را مشغول میكردم دلا
یاد آن افسانه كردی عاقبت
جمع شد آفتاب و مه این دم
وقت افسانه پریشان نیست
ای مرد دانشمند تو دو گوش از این بربند تو
مشنو تو این افسون كه او ز افسون ما افسانه شد
ره رو بهل افسانه تا محرم و بیگانه
از نور الم نشرح بیشرح تو دریابد
جان سپاریم بدان باده جان دست نهیم
پیشتر زانك خردمان سوی افسانه برد
گوشهاشان ز گوشش اهل افسانه گردد
چشمهاشان ز چشمش قابل منظر آید
شهی خلق افسانه محقر همچو شه دانه
بجز آن شاه باقی را شهنشاهی نمیدانم
ای سال چه سالی تو كه از طالع خوبت
ز افسانه پار و غم پیرار رهیدیم
امروز از این نكته و افسانه مخوانید
كافسون نپذیرد دل و افسانه ندانیم
بشنو خبر بابل و افسانه وایل
زیرا ز ره فكرت سیاح جهانم
فسانه عاشقان خواندم شب و روز
كنون در عشق تو افسانه گشتم
ما چو افسانه دل بیسر و بیپایانیم
تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم
چون آینه باش ای عمو خوش بیزبان افسانه گو
زیرا كه مستی كم شود چون ماجرا گردد شجون
ای داده خاموشانهای ما را تو از پیمانهای
هر لحظه نوافسانهای در خامشی شد نعره زن
بیا اكنون اگر افسانه خواهی
درآ در پیش من چون شمع بنشین
چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو
بهار و صد بهار از تو خجل شد
من افسانه خزان گویم زهی رو
هر آن جانی كه شد مجنون به عشق حالت بیچون
كجا گیرد قرار اكنون بدین افسون و افسانه
ای لولی بربط زن تو مستتری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه
قانع نشوم با تو صبر از دل من گم شد
رو با دگری میگو من نشنوم افسانه
ای چشم چمن میبین وی گوش سخن میچین
بگشای لب نوشین ای یار خوش افسانه
گر جان بداندیشت گوید بد شه پیشت
ده بر دهن او زن تا كم كند افسانه
در دیده قدس این دم شاخی است تر و تازه
در دیده حس این دم افسانه دیرینه
ای غوث هر بیچارهای واگشت هر آوارهای
اصلاح هر مكارهای مقصود هر افسانهای
نمیتانم سخن گفتن به هشیاری خرابم كن
از آن جام سخن بخش لطیف افسانهای ساقی
چو نبود عقل در خانه پریشان باشد افسانه
گهی زیر و گهی بالا گهی جنگ و گهی زاری
افسانه ما شنو كه در عشق
گشتیم فسانه چند خسبی
نور گیرد جمله عالم بر مثال كوه طور
گر بگویم بیحجاب از حال دل افسانهای
پنبه در گوشند جان و دل ز افسانه دو كون
تا شنیدند از خرد افسانه دیوانگی
ای خدا مجنون آن لیلی كجاست
تا به گوشش دردمیم افسانهای
سحر حلال آمد بگشاد پر و بال
افسانه گشت بابل و دستان سامری
بر سر افسانه رو مست سوی خانه رو
جان بفشان كان نگار كرد گل افشانیی
«افسانه» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
روزیکه سفر کنم ازین کهنه وطن
افسانه کند از آن شکنهای کفن
از گنج قدم شدیم ویرانهی او
ز افسانهی او شدیم افسانهی او
دریای محیط را تو پیمانه مگو
او داند نام خود تو افسانه مگو
گفتا که خمش چند از این افسانه
دیوانه و خواب خهخهای فرزانه
فردوسی
«افسانه» در شاهنامه فردوسی
به کردار افسانه از هر کسی
شنیدم همی داستانت بسی
سراینده بسیار همراه کرد
به افسانهها راه کوتاه کرد
که از آبگینه همی خانه کرد
وزان خانه گیتی پر افسانه کرد