غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«سپهر» در غزلستان
حافظ شیرازی
«سپهر» در غزلیات حافظ شیرازی
چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز
از این حیل که در انبانه بهانه توست
مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف این سر خم جمله دردی آمیز است
سپهر برشده پرویزنیست خون افشان
که ریزه اش سر کسری و تاج پرویز است
بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر
نمونه ای ز خم طاق بارگه دانست
سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار
در گردشند بر حسب اختیار دوست
به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
تو را که گفت که این زال ترک دستان گفت
گره ز دل بگشا و از سپهر یاد مکن
که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد
مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر
بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد
سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد
جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید
در نیل غم فتاد سپهرش به طنز گفت
الآن قد ندمت و ما ینفع الندم
کو جلوه ای ز ابروی او تا چو ماه نو
گوی سپهر در خم چوگان زر کشیم
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
سعدی شیرازی
«سپهر» در غزلیات سعدی شیرازی
سعدی نه مرد بازی شطرنج عشق توست
دستی به کام دل ز سپهر دغا که برد
زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری
سپهر با تو چه پهلو زند به غداری
خیام نیشابوری
«سپهر» در رباعیات خیام نیشابوری
در دایره سپهر ناپیدا غور
جامیست که جمله را چشانند بدور
مولوی
«سپهر» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
گر جام سپهر زهرپیماست
آن در لب عاشقان چو حلواست
اندرآید سپهر تا زانو
چو كشد بوی مشك از نافش
سفری فتاد جان را به ولایت معانی
كه سپهر و ماه گوید كه چنین سفر ندارم
دوش می گفت جانم كی سپهر معظم
بس معلق زنانی شعلهها اندر اشكم
كی نور وام خواهد خورشید از سپهر
كی بوی وام خواهد گلبن ز یاسمین
ای در طواف ماه تو ماه و سپهر مشتری
ای آمده در چرخ تو خورشید و چرخ چنبری
«سپهر» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
هر شب که دل سپهر گلشن گردد
عالم همه ساکن چو دل من گردد
در دور سپهر و مهر ساقی مائیم
سرمست مدام اشتیاقی مائیم
فردوسی
«سپهر» در شاهنامه فردوسی
خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر
کجا نام او آفریدون بود
زمین را سپهری همایون بود
اگر بارهی آهنینی به پای
سپهرت بساید نمانی به جای
بسر بر همی گشت گردان سپهر
شده رام با آفریدون به مهر
ندانم چه شاید بدن زین سپس
که راز سپهری ندانست کس
فروزنده چون مشتری بر سپهر
همه جای شادی و آرام و مهر
کشیدند با لشکری چون سپهر
همه نامداران خورشیدچهر
سپهری که پشت مرا کرد کوز
نشد پست و گردان بجایست نوز
سپهریست پنداشت ایوان به جای
گران لشگری گرد او بر به پای
سپهر بلند ار کشد زین تو
سرانجام خشتست بالین تو
برین گونه گردد به ما بر سپهر
بخواهد ربودن چو بنمود چهر
و دیگر ز کردار گردان سپهر
که دارد همی بر منوچهر مهر
سپهر برین کاخ و میدان اوست
بهشت برین روی خندان اوست
و دیگر بهانه سپهر بلند
که گاهی پناهست و گاهی گزند
که با سلم و با تور گردان سپهر
نه بس دیر چین اندر آرد بچهر
منم گفت بر تخت گردان سپهر
همم خشم و جنگست و هم داد و مهر
گذر نیست بر حکم گردان سپهر
هم ایدر بگسترد بایدت مهر
بدین سان همی گشت گردان سپهر
ابر سام و بر زال گسترده مهر
وز افگندن زال بگشاد راز
که چون گشت با او سپهر از فراز
یکی کوه دیدم سراندر سحاب
سپهریست گفتی ز خارا بر آب
همی گشت یکچند بر سر سپهر
دل زال آگنده یکسر بمهر
چنین داد پاسخ که ای ماه چهر
درودت ز من آفرین از سپهر
همه کاخ مهراب مهر منست
زمینش چو گردان سپهر منست
زدم بر سرش گرزهی گاو چهر
برو کوه بارید گفتی سپهر
سپهری کجا باد گرز تو دید
همانا ستاره نیارد کشید
بسان سپهری یکی تخت زر
برو ساخته چند گونه گهر
کنند انجمن پیش تخت بلند
به کار سپهری پژوهش کنند
نبیند چو تو نیز گردان سپهر
به رزم و به بزم و به رای و به چهر
مر آن بچه را پیش او تاختند
بسان سپهری برافراختند
گر آمرزش کردگار سپهر
نیابید و از نوذر شاه مهر
برین نیز بگذشت چندی سپهر
نه با نوذر آرام بودش نه مهر
همی تاخت کز روز بد بگذرد
سپهرش مگر زیر پی نسپرد
همانا برین سوگ با ما سپهر
ز دیده فرو باردی خون به مهر
که گفتی زمین شد سپهر روان
همی بارد از تیغ هندی روان
که بر سر مرا روز چندی گذشت
سپهر از بر خاک چندی بگشت
خرد داد و گردان سپهر آفرید
درشتی و تندی و مهر آفرید
ز چهره بشد شرم و آیین مهر
همی گرز بارید گفتی سپهر
تو گفتی زمین شد سپهر روان
همی بارد از تیغ هندی روان
یکی دژ برآورده از کوهسار
تو گفتی سپهرستش اندر کنار
چنین بود تا بود گردان سپهر
که با نوش زهرست با جنگ مهر
گمانش چنان شد که گردان سپهر
به گیتی مراو را نمودست چهر
جهان آفرین بینیازست ازین
ز بهر تو باید سپهر و زمین
مگر چون تو باشد به مردی و زور
سپهرش دهد بهره کیوان و هور
چو خورشید رخشنده شد بر سپهر
بیاراست روی زمین را به مهر
جهان را شب و روز پیدا نبود
تو گفتی سپهر و ثریا نبود
که چون رفت خواهد سپهر از برش
بخواهد ربودن کلاه از سرش
سرافراز سهراب با زور دست
تو گفتی سپهر بلندش ببست
وگر چون ستاره شوی بر سپهر
ببری ز روی زمین پاک مهر
همی برد خواهد به گردش سپهر
نباید فگندن بدین خاک مهر
همی گفت کای کردگار سپهر
خداوند هوش و خداوند مهر
ازان کاو شمارد سپهر بلند
بدانست نیک و بد و چون و چند
بدین داستان نیز شب برگذشت
سپهر از بر کوه تیره بگشت
گریزان سپهرم بدان روی آب
بشدبا سپه نزد افراسیاب
سپهرم به ترمذ شد و بارمان
به کردار ناوک بجست از کمان
همانا که ایزد نکردش سرشت
مگر خود سپهرش دگرگونه کشت
سراندر سپهر اختر کاویان
چو ماه درخشنده اندر میان
سوی طالقان آمد و مرورود
سپهرش همی داد گفتی درود
سپهرم بد و بارمان پیش رو
خبر شد بدیشان ز سالار نو
چو بگذشت نیمی ز گردان سپهر
درخشنده خورشید بنمود چهر
زمین خشک شخی که گفتی سپهر
بدو تا جهان بود ننمود چهر
برین سان گذر کرد خواهد سپهر
گهی پر ز خشم و گهی پر ز مهر
چو چشم زمانه بدوزم به گنج
سزد گر سپهرم نخواهد به رنج
بفرمان اویست گردان سپهر
ازو بازگسترده هرجای مهر
ندانم کزین کار بر من سپهر
چه دارد به راز اندر از کین و مهر
اگر آسمانی چنین است رای
مرا با سپهر روان نیست پای
نیابی گذر تو ز گردان سپهر
کزویست آرام و پرخاش و مهر
سپاهی بران سان که گفتی سپهر
بیاراست روی زمین را به مهر
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتی سپهرش همی برکشید
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتی سپهرش همی برکشید
بباشیم تا رای گردان سپهر
چگونه گشاید بدین کار چهر
نمایم دلم را بر افراسیاب
درخشانتر از بر سپهر آفتاب
و دیگر بجایی که گردان سپهر
شود تند و چین اندرآرد به چهر
چنین است کار سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند
برین گونه خواهد گذشتن سپهر
نخواهد شدن رام با من به مهر
به دادار کاو این جهان آفرید
سپهر و دد و دام و جان آفرید
سیاووش را دیدم اکنون به خواب
درخشانتر از بر سپهر آفتاب
بدین نیز بگذشت گردان سپهر
به خسرو بر از مهر بخشود چهر
بدین نیز بگذشت چندی سپهر
به مغز اندرون داشت با شاه مهر
به گردان سپهر اندرآری سرم
سپارم ترا دختر و کشورم
سپهر بلندش به پا آورید
جهان را جزو کدخدا آورید
زمین را همان با سپهر بلند
به دست تو خواهد گشادن ز بند
چنین است فرمان گردان سپهر
بدو دارد از داد گسترده مهر
چنین کرد بخشش سپهر بلند
که از تو گشاید غم و رنج بند
زمین از تو گردد بهار بهشت
سپهر از تو زاید همی خوب و زشت
سپهرم بدو گفت کاسان بدی
اگر دل ز لشکر هراسان بدی
سپهبد چو گفت سپهرم شنید
سپاهی ز پیش اندر آمد پدید
ندانم چه رازست نزد سپهر
بخواهد بریدن ز ما پاک مهر
چو خورشید برزد سر از برج شیر
سپهر اندر آورد شب را به زیر
ببوسید چشم و سر گیو گفت
که بیرون کشیدی سپهر از نهفت
سراپرده بردند ز ایوان بدشت
سپهر از خروشیدن آسیمه گشت
به پیش خداوند گردان سپهر
برفت آفرین را بگسترد چهر
بگشت اندرین نیز گردان سپهر
چو از خوشه خورشید بنمود چهر
تو گفتی بدام اندرست آفتاب
وگر گشت خم سپهر اندر آب
همی چشم روشن عنانرا ندید
سپهر و ستاره سنان را ندید
گرش زآرزو بازدارد سپهر
همان آفرینش نخواند بمهر
از افراز چون کژ گردد سپهر
نه تندی بکار آید از بن نه مهر
چنان دان که آن شهره فرهاد راست
که گویی مگر با سپهرست راست
کنون لاجرم کردگار سپهر
ز طوس و ز لشکر ببرید مهر
تو خورشید گفتی به آب اندر است
سپهر و ستاره بخواب اندر است
زمین ارغوان و زمان سندروس
سپهر و ستاره پرآوای کوس
تو گفتی سپهر و زمان و زمین
بپوشد همی چادر آهنین
شب و روز و گردان سپهر آفرید
خور و خواب و تندی و مهر آفرید
همی گفت اگر کردگار سپهر
ندادی مرا بهره از داد و مهر
دگر آنک این گرد گردان سپهر
همی نو نمایدت هر روز چهر
همان رنگ خورشید دارد درست
سپهرش بزر آب گویی بشست
چو پولاد زنگار خورده سپهر
تو گفتی بقیر اندر اندود چهر
سپهر اند آن چادر قیرگون
تو گفتی شدستی بخواب اندرون
که دل گیرد از مهر او فر و مهر
بدو اندرون خیره ماند سپهر
بپیوست با شاه ایران سپهر
بر آزادگان بر بگسترد مهر
تو گفتی که اندرشب تیرهچهر
ستاره همی برفشاند سپهر
که در بزم دریاش خواند سپهر
برزم اندرون شیر خورشید چهر
خود و ویژگانش نشسته بدشت
سپهر از سپاهش همی خیره گشت
دبیرست با دانش و ارجمند
بگیرد شمار سپهر بلند
که تا چون شود بر سر ما سپهر
به تندی گذارد جهان گر به مهر
وزان جایگه سوی ایوان گذشت
سپهر اندرین نیز چندی بگشت
برین نیز بگذشت چندی سپهر
به دل در همی داشت و ننمود چهر
پدر را نبد بر پسر جای مهر
همی گشت زین گونه گردان سپهر
همی گشت برسان گردان سپهر
به چنگ اندرون گرزهی گاو چهر
ز درگاه برخاست آوای کوس
زمین آهنین شد سپهر آبنوس
یکی بیشهیی دید همچون بهشت
تو گفتی سپهر اندرو لاله کشت
کنون چون برآرد سپهر آفتاب
سر شاه بیدار گردد ز خواب
وگر هیچ تاب اندر آرد به چهر
به یزدان که بر پای دارد سپهر
چو افگند سیمرغ بر زال مهر
برو گشت زین گونه چندی سپهر
اگر بر جزین روی گردد سپهر
بپوشید میان دو تن روی مهر
چنین گفت سیمرغ کز راه مهر
بگویم کنون باتو راز سپهر
گرفتند یکسر شمار سپهر
که دارد بران کودک خرد مهر
گرفتیم و جستیم راز سپهر
ندارد بدین کودک خرد مهر
به یزدان چنین گفت کای رهنمای
تو داری سپهر روان را به پای
سپهر آفریدی و اختر همان
همه نیکویی باد ما را گمان
به شبگیر برخاست آوای کوس
شد از گرد لشکر سپهر آبنوس
چو از باختر تیره شد روی مهر
بپوشید دیبای مشکین سپهر
سپهر اندرین نیز چندی بگشت
ز هرگونهیی سالیان برگذشت
بدین فر و بالا و گفتار و چهر
مگر تخت را پروریدت سپهر
پدر را نبد بر پسر جای مهر
بریشان نبخشید گردان سپهر
سپهری برین سان که بینی روان
توانا و دانا جز او را مخوان
شنیدم همه هرچ گفتی ز مهر
که از جان تو شاد بادا سپهر
دگر گفت کز کار گردان سپهر
کزویست پرخاش و آرام و مهر
بدیدند خود بودنی هرچ بود
سپهر آفرینش نخواهد فزود
نشست از بر تخت خورشید چهر
ز ناهید تابندهتر بر سپهر
بدان دادگر کو سپهر آفرید
بران گونه بالا و چهر آفرید
نخست آفرین خداوند مهر
فروزندهی ماه و گردان سپهر
که روی زمین سربسر پیش تست
تو گویی سپهر روان خویش تست
سر نامه از کردگار سپهر
کزویست بخشایش و داد و مهر
شمار سپاهم نداند سپهر
وگر بشمرد نیز ناهید و مهر
چو خورشید برزد سر از برج شیر
سپهر اندر آورد شب را به زیر
چو تاج سپهر اندر آمد به زیر
بزرگان ز گفتار گشتند سیر
چنین داد پاسخ سپهر بلند
که ای مرد گویندهی بیگزند
جز او را مخوان گردگار سپهر
فروزندهی ماه و ناهید و مهر
چنین تا به پایست گردان سپهر
ازین تخمه هرگز مبراد مهر
چو آذر گشسپ و چو خراد و مهر
فروزان به کردار گردان سپهر
چنان شد به دیدار و فرهنگ و چهر
که گفتی همی زو فروزد سپهر
بگفتند راز سپهر بلند
همان حکم او بر چه و چون و چند
کرا یار باشد سپهر بلند
بروبر ز دشمن نیاید گزند
تو از ما گسسته بدین گونه مهر
پسندد چنین کردگار سپهر؟
ورا نام شاپور کردم ز مهر
که از بخت تو شاد بادا سپهر
بداند شمار سپهر بلند
در پادشاهی و راه گزند
گر او زین نپیچد سپهر بلند
کند اینک گفتم برو ارجمند
به دو گفت کین دختر خوبچهر
به من ده بر من گواکن سپهر
بدانید کاین تیرگردان سپهر
ننازد به داد و نیازد به مهر
ورا چون تن خویش خواهی به مهر
به فرمان او تازه گردد سپهر
چو خشم آورد کوه ریزان شود
سپهر از بر خاک لرزان شود
چنین است کردار گردان سپهر
گهی درد پیش آردت گاه مهر
سپهر و زمان و زمین کرده است
کم و بیش گیتی برآورده است
مرا بر شما زان فزونست مهر
که اختر نماید همی بر سپهر
چنین بود تا بود گردان سپهر
گهی پر ز درد و گهی پر ز مهر
خداوند کیوان و گردان سپهر
ز بنده نخواهد بجز داد و مهر
به فرجام هم روز تو بگذرد
سپهر روانت به پی بسپرد
چو نه سال بگذشت بر سر سپهر
گل زرد شد آن چو گلنار چهر
شب و روز و گردان سپهر آفرید
چو بهرام و کیوان و مهر آفرید
برین نیز بگذشت چندی سپهر
وزان پس دگرگونه بنمود چهر
دو هفته سپهر اندرین گشته شد
به فرجام چرم خر آغشته شد
شب و روز و گردان سپهر بلند
کزویت پناهست و زویت گزند
دل پادشا چون گراید به مهر
برو کامها تازه دارد سپهر
چنان آمد اندر شمار سپهر
که دارد بدین کودک خرد مهر
سپهر روان را چنین است رای
تو با رای او هیچ مفزای پای
دلی را پر از مهر دارد سپهر
دلی پر ز کین و پر آژنگ چهر
که با فر و برزست و با مهر و چهر
برویست بر پای گردان سپهر
چنین گفت کای شاه خورشیدچهر
به کام تو گرداد گردان سپهر
بمان تا برآرد سپهر آفتاب
سر نامداران برآید ز خواب
سپهر گراینده یار تو باد
همان داد و پرهیز کار تو باد
سپه بود چندانک گفتی سپهر
ز گردش به قیر اندر اندود چهر
برو آفرین کرد موبد به مهر
که شادان بدی تا بگردد سپهر
برین همنشان تا ز خم سپهر
پدید آمد آن زیور تاج مهر
به کام تو گردد سپهر بلند
دلت شاد بادا تنت بیگزند
اگر جفت گردد زبان بر دروغ
نگیرد ز بخت سپهری فروغ
چو خورشید بنمود تابنده چهر
در باغ بگشاد گردان سپهر
مکان و زمان آفرید و سپهر
بیاراست جان و دل ما به مهر
برین نیز بگذشت چندی سپهر
همیرفت با شاه ایران به مهر
که تابنده خور جز بداد و به مهر
نتابد بریشان ز خم سپهر
دگر تف باد سپهر بلند
بدان کشتمندان رساند گزند
برین نیز بگذشت گردان سپهر
چو خورشید تابنده بنمود چهر
چنین گفت کز کردگار سپهر
دل ما پر از آفرین باد و مهر
یکی کودک آمدش خورشید چهر
ز ناهید تابندهتر بر سپهر
میان مهان بخت بوزرجمهر
چو خورشید تابنده شد بر سپهر
کجا چون شبانست ما گوسفند
و گر ما زمین او سپهر بلند
فروتر بود هرک دارد خرد
سپهرش همی درخرد پرورد
فروزنده شد نام بوزرجمهر
بدو روی بنمود گردان سپهر
بگشت اندرین نیز چندی سپهر
درستی نهان کرده از شاه چهر
چو برگاه باشد سپهر وفاست
به آورد گه هم نهنگ بلاست
اگر غاتفر داشتی نام و رای
نبردی سپهر آن سپه را ز جای
بران دادگر کوسپهر آفرید
بلندی وتندی و مهر آفرید
شگفتیتر از کار بوزرجمهر
که دانش بدو داد چندین سپهر
چوخورشید رخشنده شد بر سپهر
برفت از در شاه بوزرجمهر
بیامد ز قنوج بوزرجمهر
برافراخته سر بگردان سپهر
نه کس دانشی تر ز دستور اوی
ز دانش سپهرست گنجور اوی
بگفت آنک جا رفت بوزرجمهر
ازان بخت بیدار و مهر سپهر
سپهر اندران رزمگه خیره شد
ز گرد سپه چشمها تیره شد
ز گردنده هفت اختر اندر سپهر
یکی را ندیدم بدو رای ومهر
تو گر شهریاری و نیکاختری
به کار سپهری تواناتری
نگه کن کنون کار بوزرجمهر
که از خاک برشد به گردان سپهر
دژم گشت زان کار بوزرجمهر
فروماند از کارگردان سپهر
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
که تابان بدی تا بتابد سپهر
بپژمرد بر جای بوزرجمهر
ز شاه و ز کردار گردان سپهر
چو آرد بد و نیک رای سپهر
چه شاه وچه موبد چه بوزرجمهر
برین نیز بگذشت چندی سپهر
پر آژنگ شد روی بوزرجمهر
بتوقیع گفت آنک گردان سپهر
گشادست با رای او چهر و مهر
همیگفت کین راز گردان سپهر
بیارد باندیشه بوزرجمهر
چنین راند بر سر سپهر بلند
که آید ز ما بر تو چندی گزند
باختر نگه کرد بوزرجمهر
چوخورشید رخشنده بد بر سپهر
خرد باید و نام و فرو نژاد
بدین چار گیرد سپهر از تو یاد
جهان زیر آیین و فرهنگ ماست
سپهر روان جوشن جنگ ماست
ستاره توگفتی به آب اندرست
سپهر روان هم بخواب اندرست
ولیکن ز کار سپهر بلند
نباشد شگفت ار شوی پر گزند
سپهر و ستاره همه کردهاند
بدین چرخ گردان برآوردهاند
به ایرانیان گفت کامروز مهر
دگرگونه گردد همی برسپهر
همیبود تاشمع گردان سپهر
دگرگونه ترشد به آیین و چهر
به یزدان نگروند و گردان سپهر
ندارد کسی برتن خویش مهر
بگفت این و بدرود کردش به مهر
که یار تو بادا برفتن سپهر
بهشتم بیاراست خورشید چهر
سپه را بکردار گردان سپهر
که گفتی زمین گشت گردان سپهر
گر از تیغها تیره شد روی مهر
تو گفتی زمین کوه آهن شدست
سپهر ا زبر خاک دشمن شدست
توگفتی که دریا بجوشد همی
سپهر روان بر خروشد همی
برو آفرین کرد خسرو به مهر
که پاداش بادت ز گردان سپهر
توانا و دانا و دارنده اوست
سپهر و زمین رانگارنده اوست
همان به آسمان شد که گردان سپهر
ببیند پراگندن ماه و مهر
چهارم شمار سپهر بلند
همی بر گرفتی چه و چون و چند
گر ای دون که ناچار گردان سپهر
دگرگون نماید به جوینده چهر
کند آفرین بر خداوند مهر
کزین گونه بر پای دارد سپهر
همه داد و نیکی و شرمست و مهر
نگه کردن اندر شمار سپهر
همیگفت تا کردگار سپهر
چگونه نماید بدین کرده چهر
که روشن بدی در شب تیره چهر
چوناهید رخشان شدی بر سپهر
بدو کرده پیدانشان سپهر
چو بهرام و کیوان و چون ماه و مهر
برو بر شمار سپهر بلند
همیکرد پیدا چه و چون وچند
ز شب نیز دیدی که چندی گذشت
سپهر از بر خاک بر چند گشت
بپا تا چه خواهد نمودن سپهر
مگر کینها بازگردد به مهر
چو جا ماسپ کاندر شمار سپهر
فروزندهتر بد ز گردنده مهر
همیداشت این زن جهان را به مهر
نجست از بر خاک باد سپهر
دلت را به تیمار چندین مبند
بس ایمن مشو بر سپهر بلند
که باری نزادی مرا مادرم
نگشتی سپهر بلند از برم
ز راز سپهری کس آگاه نیست
ندانند کاین رنج کوتاه نیست
چنین است راز سپهر بلند
تو دل را به درد من اندر مبند
بدانست رستم شمار سپهر
ستاره شمر بود و با داد و مهر
نداند کسی راز گردان سپهر
دگر گونهتر گشت برما به مهر
بدار و به پوش و بیارای مهر
نگه کن بدین گردگردان سپهر
چنین بیوفا گشت گردان سپهر
دژم گشت و ز ما ببرید مهر
کزویست بر پای گردان سپهر
همه پادشاهیش دادست و مهر
بدان دار اومید کو را به مهر
سر از نیستی بردی اندر سپهر
ببینیم تا گرد گردان سپهر
ازین سوکنون برکه گردد به مهر
مبادا گزند سپهر بلند
مه پیکار آهرمن پرگزند
پذیرفتم این زینهار تو را
سپهر تو را شهریار تو را
برین نیز بگذشت چندی سپهر
جداشد ز مغز بد اندیش مهر
چه مردی به دین فر و این برز و چهر
که چون تو نبیند همانا سپهر
چو بر دست ضحاک جم کشته شد
چه مایه سپهر از برش گشته شد
خردنیست با گرد گردان سپهر
نه پیدابود رنج و خشمش ز مهر