غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«سمند» در غزلستان
حافظ شیرازی
«سمند» در غزلیات حافظ شیرازی
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست
هیچ رویی نشود آینه حجله بخت
مگر آن روی که مالند در آن سم سمند
سمند دولت اگر چند سرکشیده رود
ز همرهان به سر تازیانه یاد آرید
سعدی شیرازی
«سمند» در غزلیات سعدی شیرازی
که شنیدی که برانگیخت سمند غم عشق
که نه اندر عقبش گرد ندامت برخاست
به گرد پای سمندش نمی رسد مشتاق
که دستبوس کند تا بدان دهن چه رسد
اگر آفتاب با او زند از گزاف لافی
مه نو چه زهره دارد که بود سم سمندش
گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش
لیکن وصول نیست به گرد سمند او
گر دست دهد دولت آنم که سر خویش
در پای سمند تو کنم نعل بهایی
نظر آوردم و بردم که وجودی به تو ماند
همه اسمند و تو جسمی همه جسمند و تو جانی
سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت
می افتم و می گردم چون گوی به پهلوی
مولوی
«سمند» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
چون سمندر در میان آتشش باشد مقام
هر كه دارد در دل و جان این چنین شوق و ولا
ز روباه چه ترسید شما شیرنژادید
خر لنگ چرایید چو از پشت سمندید
كله ار رفت بر او گو نه كلم سلسله مویم
خر اگر مرد بر او گو كه بر این پشت سمندم
بپران ناطق جان را تو از این منطق رسمی
كه نمییابد میدان بگو حرف سمندم
چون سمندر در دل آتش مرو
وز مری تو خویش را رسوا مكن
در چشم ما نگر اثر بیخودی ببین
ما را سوار اشقر و پشت سمند كن
سری است سمندر را ز آتش بنمی سوزد
جانی است قلندر را نادرتر از آن برگو
آتش عشق لامكان سوخته پاك جسم و جان
گوهر فقر در میان بر مثل سمندری
برگ گلی همیبری باغ به پیش میكشی
لاشه خری همیبری بیست سمند میدهی
یكی لحظه قلندر شو قلندر را مسخر شو
سمندر شو سمندر شو در آتش رو به آسانی
در بحر قلزمی و تو را بحر تا به كعب
در آتشی و خوی سمندر گرفتهای
«سمند» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
جان چو سمندرم نگاری دارد
در آتش او چه خوش قراری دارد
فردوسی
«سمند» در شاهنامه فردوسی
نشست از بر تازی اسپ سمند
چو زرین درخشنده کوهی بلند
ز باد عمود تو کوه بلند
شود خاک نعل سرافشان سمند
میان را ببستم به نام بلند
نشستم بران پیل پیکر سمند
چماند به کاخ من اندر سمند
سرم بر شود به آسمان بلند
نشاندندش آنگه بر اسپ سمند
به گرد اندرش چاکران نیز چند
چرا روز جنگش نکردند بند
که جامهاش زره بود و تختش سمند
کمان به زه را به بازو فگند
سمندش برآمد به ابر بلند
عنان را بپیچید گرد آفرید
سمند سرافراز بر دژ کشید
اگر یار باشد جهان آفرین
چو نعل سمندم بساید زمین
گرازان و بر گور نعرهزنان
سمندش جهان و جهان راکنان
یکی بارهای برنشسته سمند
بفتراک بر حلقه کرده کمند
ییک بارهای برنشسته سمند
بفتراک بربسته دارد کمند
سمندی بزرگست گویی بجای
ورا چار گرزست آن دست و پای
به پیش اندر آید گرفته کمند
نشسته بر اسفندیاری سمند
بگرید برو زار و گردد نژند
برانگیزد اسفندیاری سمند
یکی چرمهیی برنشسته سمند
یکی گام زن بارهی بیگزند
به پیش اندر آمد نبرده زریر
سمندی بزرگ اندر آورده زیر
که پیروز شد شاه و دشمن فگند
بشد بازآورد اسپ سمند
شد آن شاهزاده سوار دلیر
سوی شاه برد آن سمند زریر
ز هامون بیامد به کوه بلند
برادرش بسته بر اسپ سمند
سمند سرافراز را بر نشست
بیامد یکی تیغ هندی به دست
بر آخر یکی مادیان بد بلند
که کارزاری و زیبا سمند
ز هامون به کوهی برآمد بلند
یکی تازیی برنشسته سمند
چوبشنید دستش به دندان بکند
فرود آمد از پشت اسپ سمند