شماره ٨٤٢: صبح دمى که گرد رخ زلف شکسته خم زنى

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
صبح دمى که گرد رخ زلف شکسته خم زنى
چون سر زلف خويشتن کار مرا بهم زنى
کافر چشم مست تو چون هوس جفا کند
بر سر من سپر کشي، بر دل من علم زنى
از «نعم » و «بلى » بود با همه کس حديث تو
با من خسته دل چرا اين همه «لا» و «لم » زني؟
اى که نمى زنم دمى جز به خيال لعل تو
گر به کف من اوفتي،کى بهلم که دم زني؟
شاد کجا شود ز تو اين دل ناتوان من؟
چون تو به روز هجر خود اين همه تير غم زنى
بى تو دمى نمى شود خالى و فارغ، اى صنم
چهره من ز زرگرى اشک من از درم زنى
بر سر و چشم خود نهى نامه دشمنان من
چون که به نام من رسى بر سر آن قلم زنى
در حرم تو هر کسى محرم و از براى من
قفل حرام داشتن بر در آن حرم زنى
کار تو با شکستگان يا ستمست، يا جفا
با تو طريق اوحدى درد کشى و دم زنى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید