شماره ٨٢٦: مرا رهبان دير امشب فرستادست پيغامى

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
مرا رهبان دير امشب فرستادست پيغامى
که چون زنار دربستى ز دستم نوش کن جامى
دلت چون بت پرست آمد به شهر ما گذر، کان جا
چليپاييست در هر توى و ناقوسى بهر بامى
ز سر باد مسلمانى دماغت را چو بيرون شد
ترا بر آتش گبران ببايد سوخت ايامى
چو بر رخسار از آن آتش کشيدى داغ ما زان پس
که يارد بردنت جايي؟ که داند کردنت نامي؟
چو گفتم: چون توان رفتن درون پرده وصلش؟
بگفت: آن دم که در رفتن ز خود بيرون نهى گامى
نديدم مرغ جانت را درين ره دام غير از تو
به پران مرغ جانت را به تدريج از چنين دامى
به سوداى رخ آن بت نخفتم دوش و در خوابم
خيالش گفت: عاشق بين که خوابش هست و ارامى
مرا گويي: کزان دلبر بگو تا: چيست کام تو؟
ازو، گر راست مى پرسي، ندارم غير او کامى
به فکر او چنان پيوست جان من ، که ذکر او
نه اندامم همى گويد، که هر مويى ز اندامى
مکن پيشم حديث وصل آن دلدار آتش رخ
که در دوزخ تواند پخت همچون اوحدى خامى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید