شماره ٨٢٥: گر برافرازى به چرخم ور بيندازى ز بامى

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گر برافرازى به چرخم ور بيندازى ز بامى
ماجراى پادشاهان کس نگويد با غلامى
راى آن دارم که روى از زخم شمشيرت نپيچم
کم نه روى اعتراضست و نه روى انتقامى
تا تو روزى رخ نمايي، يا شبى از در درآيى
من بدين اميد و سودا مى برم صبحى به شامى
بر سر کوى تو سگ را قدر بيش از من، که آنجا
من نمييارم گذشت از دور و او دارد مقامى
گر ز نام من شنيدن ننگ دارى سهل باشد
همچو ما شوريدگان را خود نباشد ننگ و نامى
آنقدر فرصت نمييابم که برخوانم دعايى
آن چنان محرم نمييابم که بفرستم سلامى
آخرالامرم ز دستان تو يا دست رقيبان
بر سر کويى ببينى کشته، يا در پاى بامى
گر سفر کردند يارانم سعادت يار ايشان
آن که رفت آسود، مسکين من که افتادم به دامى
دوش ميناليدم از جور رقيبت باز گفتم:
اوحدي، گر پخته اى چندين چه ميجوشى ز خامي؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید