شماره ٦٥٦: اى عيد، بنمودى به من دى صورت ابروى او

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى عيد، بنمودى به من دى صورت ابروى او
امروز قربان مى شوم، گر مى نمايى روى او
عيد من آن رخسار بس، تا درتنم باشد نفس
چندان که دارم دسترس باشم به جست و جوى او
بر عيد گاه ار بگذرد، چوگان به دست، از لاله رخ
جز تن نشايد خاک ره جز سر نزيبد گوى او
صد بار بر زانو نهم سر بى رخش هر ساعتى
ناديده خود را در جهان يک بار همزانوى او
از سايه سر گردان ترم، بى آفتاب عارضش
تا سايه اى بينى ز من، مشنو که آيم: سوى او
در وصل او مشکل رسم، تا زان من دانى مرا
چون از من من بگذرم، آنجا بماند اوى او
فردا که از خاک لحد سر بر کنند اين رفتگان
ما را ز خاک انگيختن نتواند، الا بوى او
زان دوست دل برداشتن،صورت مبند، اى اوحدى
اکنون که ما را صرف شد عمرى به گفت و گوى او
چون بر توان گشت از رخش؟ و آنگاه خود ناساخته
بالين ز سنگ آستان،بستر ز خاک کوى او



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید