شماره ٦٥٥: بنگر بدان دو ابروى همچون کمان او

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بنگر بدان دو ابروى همچون کمان او
وآن غمزه چو تير و رخ مهربان او
انگشت مى گزد به تحير کمان چرخ
ز انگشت رنگ داده و انگشتوان او
گر جان من طلب کند، از وى دريغ نيست
بشنو، که اين دروغ نگفتم به جان او
گو: بوسه اى به جان بفروش، ار زيان کند
دل نيز مى دهم، که نخواهم زيان او
با دشمنان دوست کنم دوستى مدام
زيرا که غيرت آيدم از دوستان او
از وى بپرس حال من، اى باد صبح دم
باشد که نام من برود بر زبان او
آن کو به حسن فتنه آخر زمان بود
ناچار فتنها بود اندر زمان او
آن موى او به پاى رسد، گر فرو کشى
ليکن به لاغرى نرسد در ميان او
گويى طبيب خفته ما را خبر نبود:
کامشب نخفت تا به سحر ناتوان او
روزى که جان اوحدى از تن جدا شود
از دوستى جدا نشود استخوان او
از ذوقهاى شعر روانش بسى که خلق
گويند: کافرين خدا بر روان او



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید