شماره ٥٨٥: ديريست تا ز دست غمت جان نمى بريم

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ديريست تا ز دست غمت جان نمى بريم
وقتست کز وصال تو جانى بپروريم
نه نه، چه جاى وصل؟ که ما را ز روزگار
اين مايه بس که: ياد تو در خاطر آوريم
آن چتر سلطنت، که تو در سر کشيده اى
در سايه تو هم نگذارد که بنگريم
عيديست هر به ماهى اگر ابروى ترا
همچون هلال عيد ببينيم و بگذريم
روزى به بزم و مجلس ما در نيامدى
تا بنگرى که: بى تو چه خونابه ميخوريم؟
احول ما، کجاست، دبيرى که بشنود
تا نامه مى نويسد و ما جامه مى دريم
از ما کسى به هيچ مسلمان خبر نکرد:
کامروز مدتيست که در بند کافريم
ناز ترا کجاست خريدار به ز ما؟
کان را بهر بها که تو گويى همى خريم
هر روز رنج ما ز فراقت بتر شود
ايدون گمان برى تو که هر روز بهتريم
گوشى بما نداشته اى هيچ بار و ما
در گوش کرده حلقه و چون حلقه بر دريم
ما را، اگر چه صد سخن تلخ گفته اى
با ياد گفتهاى تو در شهد و شکريم
صد شب گريستيم ز هجرت چو اوحدى
باشد که: با وصال تو روزى به سر بريم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید