شماره ٥٨٤: ما چشم جهانيم، که اين راز بديديم

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ما چشم جهانيم، که اين راز بديديم
پوشيده رخ آن بت طناز بديديم
هم صورت او از همه نقشى بشنيديم
هم لهجه او در همه آواز بديديم
آن قامت و بالا، که بجز ناز ندانست
بى عشوه خرامان شد و بى ناز بديديم
پيش از زحل و زهره و برجيس بگفتيم
ما طلعت خورشيد يک انداز بديديم
چون شمع به يک لمعه گران نور نموديم
صد بار زبان در دهن گاز بديديم
تا گشت وجود و عدم ما متساوى
او را ز وجود همه ممتاز بديديم
زين کهنه قفس باز نگرديم و ز بندش
تا سوى فلک فرصت پرواز بديديم
ياران قديمي، که ز ما روى نهفتند
چون پرده تنک شد همه را باز بديديم
سازيست بزرگ اين تن و ما کوشش بسيار
کريدم که ماهيت اين ساز بديديم
از عجز بدين در ننهادست کسى پاى
ما سر بنهاديم چو اعجاز بديديم
دوش اوحدى از واقعه ما را خبرى داد
هم شکر که يک واقعه پرداز بديديم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید