شماره ٤٧٣: تا دل اندر پيچ آن زلف به تاب انداختم

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
تا دل اندر پيچ آن زلف به تاب انداختم
جان خود در آتش و تن در عذاب انداختم
خود زمانى نيست پيش ديده من راه خواب
بس که اين توفان خون در راه خواب انداختم
تا نپندارى که ديدم تا برفتى روى ماه
يا به مهر دل نظر بر آفتاب انداختم
از شتاب عمر مى ترسد دل من، خويش را
زان بجست و جوى وصل اندر شتاب انداختم
بود خود در عشق تو هم سينه ريش و دل کباب
ديگر از هجرت نمکها بر کباب انداختم
شکر کردم تا در آتش ديدم اين دل را چنين
زانکه مى پنداشتم کين دل به آب انداختم
چون نه مرد آن دهانم، با لب شيرين تو
اوحدى را در سؤال و در جواب انداختم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید