شماره ٤٢١: عشرت بهار کن، که شود روزگار خوش

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
عشرت بهار کن، که شود روزگار خوش
مى در بهار خور، که بود بى غبار و غش
گفتي: به روز شش همه گيتى تمام شد
مى به، که او تمام نشد جز به ماه شش
بر خيز و زين قياس دو شش ساله اى ببين
کز حسن او کند دل ماه دو هفته غش
دست ار به وصل موى ميانى رسد به روز
اندر ميانش آر و شب اندر کنار کش
زان پيش کت کشد لحد گور در کنار
خالى نبايد از تن خوبان کنار و کش
اينجا که نقل بوسه بود زان دهان و لب
دندان کس به ميوه نيالايد و نمش
چون دستگاه و مکنت آن هست مى بنوش
با مطربان فاخر و با شاهدان کش
کز روى همچو ماه و جبينى چو مشترى
جام آفتاب رخ شود و باده زهره وش
ور نيست دسترس، سر دستار پاره کن
دستار رند ميکده را گو: مدار فش
ريزنده کرد جنبش باد مسيح دم
برگ گل از درخت چو موسى به چوب هش
وقت سحر ز شاخ چمن گل چو بشکفد
گويى به سحر ماه بر آمد ز چاه کش
مانند آنکه بر رخ زيبا عرق چکد
بر روى سرخ لاله ز شبنم فتاده رش
آشفته ايم و دلشده، يا مطرب «السماع »
آتش دليم و غمزده، يا ساقي، «العطش »
مى صيقليست در کف رندان که ميبرد
از سينه ها کدورت و از ديده ها غمش
صوفي، بيا و در مى صافى نگاه کن
ور جام اوحدى نخوري، قطره اى بچش
بر طور بزم ما دل و جانها ببين بلاش
وز برق نور باده بهم بر فتاده بش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید