شماره ٤٢٢: دمشق فتنه شد بغداد و توفان بلا آبش

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دمشق فتنه شد بغداد و توفان بلا آبش
به چشم من ز هجر آنکه بى ما ميبرد خوابش
مگر باد صبا گويد نشان آتشين رويى
که گه در خاک ميجويم نشان و گاه در آبش
کسى را گر به اسبابى و ملکى دسترس باشد
چو دور از دوستان باشد نه ملکست آن، نه اسبابش
نميگفتى که: پايانيست هر موج بلايى را؟
چه توفان بلا بود اينکه پيدا نيست پايانش
شبى بوسيدم آن لبها، نخفتم بعد از آن شبها
نگريم تا نپندارى که: بى زهرست جلابش
گر اين شبهاى تاريکم دعايى مستجاب افتد
شبى بنشانم آن مه را و مى بينم به مهتابش
گذشت آن کز شبستانش نمى بودم شبى خالى
که نتوانم گذشت اکنون به روز از پيش بوابش
تنم عزم سفر دارد ولى از خاک کوى او
دلم بيرون نخواهد شد، که در جانست قلابش
اگر مهدى به عهد او فرود آيد، نپندارم
که ما را رخ بگرداند ز ابروى چو محرابش
به محروران آتش دل نبايست آن شکر دادن
طبيبى را که خون ما همى جوشد ز عنابش
نبايد پند گويان را برين دل رنج بر بودن
که نزديکان به خلوتها بسى گفتند ازين بابش
خلاص از صحبت اين درد پنهانم کجا باشد؟
چو حسن عهد نگذارد که بنمايم به اصحابش
صبا، گر بگذرى روزى به آن ترک ختا، ناگه
بياور نامه ما را ز چين زلف پرتابش
ور آن دلدار سنگين دل ز حال اوحدى پرسد
بگو: ار دست ميگيرى کنون وقتست، در يابش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید