شماره ٣٤٦: گفتم: که: بى وصال تو ما را به سر شود

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گفتم: که: بى وصال تو ما را به سر شود
گر صبر صبر ماست عجب دارم ار شود
مهر تو بر صحيفه جان نقش کرده ايم
مشکل خيال روى تو از دل بدر شود
گفتى که: مختصر بکنيم اين سخن، ولى
گر بر لبم نهى لب خود، مختصر شود
غير از دو بوسه هر چه به بيمار خود دهى
گر آب زندگيست، که بيمارتر شود
گر ما بلا کشيم ز بالات، عيب نيست
کار دلست و راست به خون جگر شود
از فرق آسمان بربايد کلاه مهر
دستى که در ميان تو روزى کمر شود
روزى به آستانه وصلى برون خرام
تا اوحدى به جان و دلت خاک در شود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید