شماره ٣٤٥: آن فروغ ديده و آن راحت دل مى رود

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آن فروغ ديده و آن راحت دل مى رود
رخت برداريد، همراهان، که محمل مى رود
کاروان مشکل رود بيرون، کز آب چشم من
جمله را خر در خلاب و بار در گل مى رود
اى که ديدى قتل من در پاى آن سرو سهى
شحنه را ز اين فتنه واقف کن که: قاتل مى رود
مردمان گويند: هرچه از ديده رفت از دل برفت
ني، که بر جايست نقش يار و مشکل مى رود
حق به دست ماست گر بر نيکوان عاشق شويم
و آنکه اين را حق نمى داند به باطل مى رود
منزل اندر جان ما دارد غم او بعد ازين
خرم آن جانى که با جانان به منزل مى رود
در غمش ديوانه خواهد شد ز فردا زودتر
آنکه امروزش همى بينم که عاقل مى رود
باز گرديدم که بنشينم به هجر او، ولى
هر کجا مى آيم آن صورت مقابل مى رود
آشکارا آب چشم اوحدى ديدى که رفت
اين زمان بينش که پنهان خونش از دل مى رود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید