جماعتى که مرا توبه کار مى خوانند
ز عشق توبه بکردم، بگوي: تا دانند
به بند عشق چو شد پاى تا سرم بسته
به پند عقلم ازين کار منع نتوانند
ولايتيست دل و عشق آن صنم سلطان
در آن ولايت باقى گداى سلطانند
مکونات جهان را تو قطرها پندار
که آب خويش به درياى عشق مى رانند
مجاهدان طلب را چو کاروان سلوک
به کوى عشق درآيد، شتر بخوابانند
اگر نه سلسله جنبانشان بود شوقى
ستارگان سپهر از روش فرو مانند
خبر ز عشق ندارد وجود مدعيان
هميشه در پى انکار اوحدى زانند