شماره ١٢٧: چه دستها، که ز دست غم تو بر سر نيست؟

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چه دستها، که ز دست غم تو بر سر نيست؟
چه ديدها؟ که ز ناديدنت به خون تر نيست؟
کدام پشت، که در عهد زلف چون رسنت
ز بس کشيدن بار بلا چو چنبر نيست؟
حکايتى که مرا از غم تو نقش دلست
اگر قياس کنى در هزار دفتر نيست
هزار جامه پرهيز دوختيم و هنوز
نظر ز روى تو بر دوختن ميسر نيست
ز شام تا به سحر، غير از آن که سجده کنم
بر آستان تو هيچم نماز ديگر نيست
اگر تو روى بپيچى و گر ببندى در
به هيچ روى مرا بازگشت ازين در نيست
ز چهره پرده برافکن، که با رخ تو مرا
به شب چراغ و به روز آفتاب در خور نيست
بهر که بود بگفتم حديث خويش تمام
هنوز هيچ کسى را تمام باور نيست
ز دست زلف تو دل باز مى توان آورد
ولى چه فايده؟ چون اوحدى دلاور نيست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید