غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«سام» در غزلستان
مولوی
«سام» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
چند مخنث نژاد دعوی مردی كند
رستم خنجر كشید سام و نریمان رسید
فردوسی
«سام» در شاهنامه فردوسی
چو سام نریمان و سرو یمن
به پیش سپاه اندرون رای زن
چپ لشکرش را بگرشاسپ داد
ابر میمنه سام یل با قباد
سپه کش چو قارن مبارز چو سام
سپه برکشیده حسام از نیام
جهان پهلوان سام بر پای خاست
چنین گفت کای خسرو داد راست
چو از پیش تختش گرازید سام
پسش پهلوانان نهادند گام
کسی سام یل را نیارست گفت
که فرزند پیر آمد از خوب جفت
بدان سنگ خارا نگه کرد سام
بدان هیبت مرغ و هول کنام
که بر سام یل روز فرخنده باد
دل بدسگالان او کنده باد
چنین گفت سیمرغ با پور سام
که ای دیده رنج نشیم و کنام
فرود آمد از تخت سام سوار
به پرده درآمد سوی نوبهار
نگه کن که مر سام را روزگار
چه بازی نمود ای پسر گوش دار
پدر سام یل پهلوان جهان
سرافرازتر کس میان مهان
به سام نریمان رسید آگهی
از آن نیک پی پور با فرهی
ز سام نریمان همو بارداشت
ز بارگران تنش آزار داشت
دل سام شد چون بهشت برین
بران پاک فرزند کرد آفرین
یکی پیش سام آمدی زان دو مرد
زبان بر گشادی بگفتار سرد
پسر چون ز مادر بران گونه زاد
نکردند یک هفته بر سام یاد
سپه یکسره پیش سام آمدند
گشاده دل و شادکام آمدند
به خواب اندرون بر خروشید سام
چو شیر ژیان کاندر آید به دام
ز شاه و ز گردان بپرسید سام
ازیشان بدو داد نوذر پیام
بیامد پر اندیشه دستان سام
که تا چون زید تا بود نیک نام
یکایک به شاه آمد این آگهی
که سام آمد از کوه با فرهی
چو این کرده شد سام بر پای خاست
که ای مهربان مهتر داد و راست
چو بشنید پیغام شاه بزرگ
زمین را ببوسید سام سترگ
بدین سان همی گشت گردان سپهر
ابر سام و بر زال گسترده مهر
بفرمود تا نوذر نامدار
شود تازیان پیش سام سوار
هر آنجا که بد مهتری نامجوی
ز گیتی سوی سام بنهاد روی
درفش منوچهر چون دید سام
پیاده شد از باره بگذارد گام
ببیند یکی روی دستان سام
به دیدار ایشان شود شادکام
نشست آنگهی سام با زیب و جام
همی داد چیز و همی راند کام
به یک دست قارن به یک دست سام
نشستند روشندل و شادکام
چو نوذر بر سام نیرم رسید
یکی نو جهان پهلوان را بدید
سوی زال کرد آنگهی سام روی
که داد و دهش گیر و آرام جوی
چنین گفت مر سام را شهریار
که از من تو این را به زنهاردار
فرود آمد از باره سام سوار
گرفتند مر یکدیگر را کنار
به سام آنگهی گفت زال جوان
که چون زیست خواهم من ایدر نوان
یکایک همه سام با او بگفت
هم از آشکارا هم اندر نهفت
در بار بگشاد دستان سام
برفتند گردان به زرین نیام
نباشد بدین سام همداستان
همان شاه چون بشنود داستان
چو دستان سام از پسش بنگرید
ستودش فراوان چنان چون سزید
همی داد هر سال مر سام ساو
که با او به رزمش نبود ایچ تاو
چو آگه شد از کار دستان سام
ز کابل بیامد بهنگام بام
چو آمد به دستان سام آگهی
که مهراب آمد بدین فرهی
چه مردست این پیر سر پور سام
همی تخت یاد آیدش گر کنام
ازیشان چو برگشت خندان غلام
بپرسید از و نامور پور سام
به دیدار سام و به بالای او
به پاکی دل و دانش و رای او
سرمشک بویش به دام آوریم
لبش زی لب پور سام آوریم
شه نیمروزست فرزند سام
که دستانش خوانند شاهان به نام
بدین چاره تا آن لب لعل فام
کند آشنا با لب پور سام
که چون بودتان کار با پور سام
بدیدن بهست ار بواز و نام
چو از دور دستان سام سوار
پدید آمد آن دختر نامدار
همان سام نیرم برآرد خروش
ازین کار بر من شود او بجوش
مگر کو دل سام و شاه زمین
بشوید ز خشم و ز پیکار و کین
پرستنده شد سوی دستان سام
که شد ساخته کار بگذار گام
دلم گشت با دخت سیندخت رام
چه گوینده باشد بدین رام سام
بپرسید و بستد ازو نامه سام
فرستاده گفت آنچه بود از پیام
منوچهر هم رای سام سوار
نپردازد از ره بدین مایه کار
یکی نامه فرمود نزدیک سام
سراسر نوید و درود و خرام
ازو باد بر سام نیرم درود
خداوند کوپال و شمشیر و خود
زبان تیز بگشاد دستان سام
لبی پر ز خنده دلی شادکام
همی خواندندی مرا پور سام
به اورنگ بر سام و من در کنام
به گیتی بماند ز فرزند نام
که این پور زالست و آن پور سام
سواری به کردار آذر گشسپ
ز کابل سوی سام شد بر دو اسپ
به سام نریمان ستاره شمر
چنین گفت کای گرد زرین کمر
فرستاده را داد بسیار چیز
شنیدم همه پاسخ سام نیز
فرستاده باز آمد از پیش سام
ابا شادمانی و فرخ پیام
فرستاد نزدیک دستان سام
بسی داد با آن درود و پیام
فرستاده شد نزد سام بزرگ
فرستاد پاسخ به زال سترگ
چنان دان که رودابه را پور سام
نهانی نهادست هر گونه دام
اگر سام یل با منوچهر شاه
بیابند بر ما یکی دستگاه
کزین آگهی یافت سام سوار
به دل ترس و تیمار و سختی مدار
که باشد که پیوند سام سوار
نخواهد ز اهواز تا قندهار
پس آگاهی آمد به شاه بزرگ
ز مهراب و دستان سام سترگ
رسیدند پس پیش سام سوار
بزرگان و کی نوذر نامدار
چو از دخت مهراب و از پور سام
برآید یکی تیغ تیز از نیام
پیام پدر شاه نوذر بداد
به دیدار او سام یل گشت شاد
بدو گفت رو پیش سام سوار
بپرسش که چون آمد از کارزار
پس از نوذر و سام و هر مهتری
گرفتند شادی ز هر کشوری
سوی سام نیرم نهادند روی
ابا ژندهپیلان پرخاش جوی
بیامد سپهدار سام سترگ
به نزد منوچهر شاه بزرگ
چو زین کار سام یل آگاه شد
پذیره سوی پورکی شاه شد
چنی گفت با سام شاه جهان
کز ایدر برو با گزیده مهان
ز پیش پدر نوذر نامدار
بیامد به نزدیک سام سوار
مگر آنکه سام یلستم پدر
و گر هست با این نژادم هنر
چو آگاهی آمد به سام دلیر
که آمد ز ره بچهی نره شیر
مرا سام یک زخم ازان خواندند
جهان زر و گوهر برافشاندند
چو روی پدر دید دستان سام
پیاده شد از اسپ و بگذارد گام
به سوی شهنشاه بنهاد روی
ابا نامهی سام آزاده خوی
چنین تا به درگاه سام آمدند
گشادهدل و شادکام آمدند
فرود آمد از باره سام سوار
هم اندر زمان زال را داد بار
یکی آفرین کرد بر سام گرد
وزاب دو نرگس همی گل سترد
به کابل که با سام یارد چخید
ازان زخم گرزش که یارد چشید
مرا رفت باید به نزدیک سام
زبان برگشایم چو تیغ از نیام
بکابل دگر سام را هر چه بود
ز کاخ و زباغ و زکشت و درود
گرفت آن زمان سام دستش به دست
ورا نیک بنواخت و پیمان ببست
ز مهراب گرد آوریده پیام
به نزد سپهبد جهانگیر سام
لب سام سیندخت پرخنده دید
همه بیخ کین از دلش کنده دید
بیامد بر سام یل پردهدار
بگفت و بفرمود تا داد بار
روارو برآمد ز درگاه سام
مه بانوان خواندندش به نام
یکایک همه پیش سام آورید
سر پهلوان خیره شد کان بدید
بیامد بر سام و بردش نماز
سخن گفت بااو زمانی دراز
پری روی سیندخت بر پیش سام
زبان کرد گویا و دل شادکام
ورا سام یل گفت برگرد و رو
بگو آنچه دیدی به مهراب گو
بدو سام یل گفت با من بگوی
ازان کت بپرسم بهانه مجوی
بیامد گرازان به درگاه سام
نه آواز داد و نه برگفت نام
پس آگاهی آمد سوی شهریار
که آمد ز ره زال سام سوار
ولیکن بدین نامهی دلپذیر
که بنوشت با درد دل سام پیر
چو می خورده شد نامور پور سام
نشست از بر اسپ زرین ستام
ازین دخت مهراب و از پور سام
گوی پر منش زاید و نیک نام
ترا بویهی دخت مهراب خاست
دلت راهش سام زابل کجاست
کمان را بمالید دستان سام
برانگیخت اسپ و برآورد نام
خنک سام یل کش چنین یادگار
بماند به گیتی دلیر و سوار
به شاه جهان گفت کای نیکخوی
مرا چهر سام آمدست آرزوی
پس آن نامهی سام پاسخ نوشت
شگفتی سخنهای فرخ نوشت
نوندی برافگند نزدیک سام
که برگشتم از شاه دل شادکام
پذیره شدش سام یل شادمان
همی داشت اندر برش یک زمان
نشست از بر تخت پرمایه سام
ابا زال خرم دل و شادکام
ز شادی چنان شد دل زال سام
که رنگش سراپای شد لعل فام
به دستان نگه کرد فرخنده سام
بدانست کورا ازین چیست کام
شه کابلستان گرفت آفرین
چه بر سام و بر زال زر همچنین
یکی بزم سام آنگهی ساز کرد
سه روز اندران بزم بگماز کرد
همه سام را آفرین خواندند
پس از جام گوهر برافشاندند
بشد سام یکزخم و بنشست زال
می و مجلس آراست و بفراخت یال
بخندید و سیندخت را سام گفت
که رودابه را چند خواهی نهفت
چنین داد پاسخ به سیندخت سام
که ازمن بخواه آنچه آیدت کام
نگه کرد سام اندران ماه روی
یکایک شگفتی بماند اندروی
همی رفت ازین گونه تا پیش سام
فرود آمد از اسپ و بگذارد گام
سر ماه سام نریمان برفت
سوی سیستان روی بنهاد تفت
به جای خرد سام سنگی بود
به خشم اندرون شیر جنگی بود
ابر سام یل موی بر پای خاست
مرا ماند این پرنیان گفت راست
تو گفتی که سام یلستی به جای
به بالا و دیدار و فرهنگ و رای
پس آن صورت رستم گرزدار
ببردند نزدیک سام سوار
پس آن پیکر رستم شیرخوار
ببردند نزدیک سام سوار
چو گل چهرهی سام یل بشکفید
چو بر پیل بر بچهی شیر دید
بسازید سام و برون شد به در
یکی منزلی زال شد با پدر
یکی آفرین کرد سام دلیر
که تهما هژبرا بزی شاد دیر
یکی بندهام نامور سام را
نشایم خور و خواب و آرام را
چو آگاهی آمد به سام دلیر
که شد پور دستان همانند شیر
به پیش اندرون سام گیهان گشای
فرو هشته از تاج پر همای
چو از دور سام یل آمد پدید
سپه بر دو رویه رده برکشید
همی گفت نندیشم از زال زر
نه از سام و نز شاه با تاج و فر
یکایک نهادند سر بر زمین
ابر سام یل خواندند آفرین
پر از خنده گشته لب زال و سام
ز گفتار مهراب دل شادکام
بجوی ای پسر چون رسد داوری
ز سام و ز زال آنگهی یاوری
چو آمد به درگاه سام سوار
پذیره شدش نوذر شهریار
که تا شاه مژگان به هم برنهاد
ز سام نریمان بسی کرد یاد
چو نامه بر سام نیرم رسید
یکی باد سرد از جگر برکشید
پیاده همه پیش سام دلیر
برفتند و گفتند هر گونه دیر
بترسید بیدادگر شهریار
فرستاد کس نزد سام سوار
چه باشد اگر سام یل پهلوان
نشیند برین تخت روشن روان
به سگسار مازندران بود سام
فرستاد نوذر بر او پیام
بدیشان چنین گفت سام سوار
که این کی پسندد ز من کردگار
ابر سام یل باد چندان درود
که آید همی ز ابر باران فرود
منوچهر از ایران اگر کم شدست
سپهدار چون سام نیرم شدست
خبر شد که سام نریمان بمرد
همی دخمه سازد ورا زال گرد
دگر سام رفت از در شهریار
همانا نیاید بدین کارزار
چنین گفت کز مرگ سام سوار
ندیدم روان را چنین سوگوار
ازایدر چو دستان بشد سوگوار
ز بهر ستودان سام سوار
بپویید نزدیک دستان سام
بیاورد ازان نامداران پیام
چو آمد به دستان سام آگهی
که برگشت گشواد با فرهی
پس از سام تا تو شدی پهلوان
نبودیم یک روز روشن روان
چنین گفت رستم به دستان سام
که من نیستم مرد آرام و جام
نبینی که با گرز سام آمدست
جوانست و جویای نام آمدست
کدامست کین را ندانم به نام
یکی گفت کاین پور دستان سام
سواری پدید آمد از تخم سام
که دستانش رستم نهادست نام
چنو گر بدی سام را دستبرد
به ترکان نماندی سرافراز گرد
فرستاد نزدیک دستان سام
که خلعت مرا زین فزون بود کام
چنین داد از نامداران پیام
که ای نامور با گهر پور سام
چو دستان سام اندر آمد به تنگ
پذیره شدندنش همه بیدرنگ
هیونی تکاور بر زال سام
بباید فرستاد و دادن پیام
چو کاووس را دید دستان سام
نشسته بر اورنگ بر شادکام
به رستم چنین گفت دستان سام
که شمشیر کوته شد اندر نیام
چنین داد پاسخ که من رستمم
ز دستان و از سام و از نیرمم
به بالای سام نریمان بود
به مردی و خوی کریمان بود
تو گفتی گو پیلتن رستمست
وگر سام شیرست و گر نیرمست
چو سام نریمان به گیتی نبود
سرش را نیارست گردون بسود
عناندار چون او ندیدست کس
تو گفتی که سام سوارست و بس
که مانندهی سام گرد از مهان
سواری پدید آمد اندر جهان
به توران و ایران نماند به کس
تو گویی که سام سوارست و بس
چو سهراب را دید با یال و شاخ
برش چون بر سام جنگی فراخ
چنین داد پاسخ که رستم نیم
هم از تخمهی سام نیرم نیم
نبیره جهاندار سام سوار
سوی مادر از تخمهی نامدار
برین تخمهی سام نفرین کنند
همه نام من نیز بیدین کنند
تو گفتی که سام است با یال و سفت
غمی شد ز جنگ اندر آمد بخفت
چو تابوت را دید دستان سام
فرود آمد از اسپ زرین ستام
ابا زال، سام نریمان بهم
بزرگان کابل همه بیش و کم
زواره فرامرز و دستان سام
بزرگان که هستند با جاه و نام
ز رستم سوی زال سام آمدند
گشاده دل و شادکام آمدند
پس از رستم زال سام سوار
ندیدم چو تو نیز یک نامدار
بغرید چون شیر و برگفت نام
که من رستمم پور دستان سام
چو دستان سام و چو گودرز و گیو
چو شیدوش و فرهاد و رهام نیو
مگر رستم زال سام سوار
که با او نسازد کسی کارزار
نبرده سواری گرامیش نام
به مانندهی پور دستان سام
به دست اندرون گرز چون سام یل
به پیش اندرون کشته چون کوه تل
شه نیمروز آنک رستمش نام
سوار جهاندیده همتای سام
زواره فرامرز و دستان سام
نباید که سازند پیش تو دام
زواره فرامرز و دستان سام
جهاندیده رودابهی نیک نام
بیامد دمان تا به ایوان رسید
رخ زال سام نریمان بدید
سوار جهان پور دستان سام
به بازی سراندر نیارد به دام
که من سام یل رابخوانم دلیر
کزو بیشه بگذاشتی نره شیر
بخندید از رستم اسفندیار
بدو گفت کای پور سام سوار
هنر بین و این نامور گوهرم
که از تخمهی سام کنداورم
همی گفت هرکس که این نامدار
نماند به کس جز به سام سوار
تنش تیره بد موی و رویش سپید
چو دیدش دل سام شد ناامید
همانا شنیدستی آواز سام
نبد در زمانه چنو نیکنام
به سام فریدون فرخنژاد
که تاج بزرگی به سر بر نهاد
دگر سام کو بود ما را نیا
ببرد از جهان دانش و کیمیا
جهاندار داند که دستان سام
بزرگست و بادانش و نیکنام
همان سام پور نریمان بدست
نریمان گرد از کریمان بدست
شکسته شود نام دستان سام
ز زابل نگیرد کسی نیز نام
زواره فرامرز و دستان سام
کسی را ز خویشان که دارند نام
بدو گفت رو پیش دستان بگوی
کزین دودهی سام شد رنگ و بوی
دگر گنج سام نریمان و زال
گشایم به پیش تو ای بیهمال
به سام نریمان کشیدی نژاد
بسی داشتی رزم رستم به یاد
کند تخمهی سام نیرم تباه
شکست اندرآرد بدین دستگاه
غمی گشت زان کار دستان سام
ز دادار گیتی همی برد نام
تو از تخمهی سام نیرم نهای
برادر نهای خویش رستم نهای
نکردست یاد از تو دستان سام
برادر ز تو کی برد نیز نام
به بالا و دیدار سام سوار
ازو شاد شد دودهی نامدار
چنین گفت کز تخمهی سام شیر
نزاید مگر زورمند و دلیر
بگفتند با زال سام سوار
که ای از بلند اختران یادگار
به یزدان و جان تو ای نامدار
به خاک نریمان و سام سوار
ز ایوان دستان سام سوار
شتر بارها برنهادند بار
فرستاد نزدیک دستان سام
بدادش ز هر گونه چندی پیام
همانا شنیدی که سام سوار
به مردی چه کرد اندران روزگار
همه گنج فرزند و دینار سام
کمرهای زرین و زرین ستام
پذیره شدش زال سام سوار
هم از سیستان آنک بد نامدار
که پیش تو دستان سام سوار
بیامد چنین خوار و با دستوار
چو فرزند سام نریمان ز بند
بنالد به پروردگار بلند
بدین خانهی زال سام دلیر
سزد گر نماند شهنشاه دیر
همه مهتران سام را خواستند
همان تخت پیروزه آراستند