غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«اشک» در غزلستان
حافظ شیرازی
«اشک» در غزلیات حافظ شیرازی
حافظ ز دیده دانه اشکی همی فشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
باغبان همچو نسیمم ز در خویش مران
کآب گلزار تو از اشک چو گلنار من است
یار من باش که زیب فلک و زینت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروین من است
چندان گریستم که هر کس که برگذشت
در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست
اشکم احرام طواف حرمت می بندد
گر چه از خون دل ریش دمی طاهر نیست
اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
می گریم و مرادم از این سیل اشکبار
تخم محبت است که در دل بکارمت
چشمی که نه فتنه تو باشد
چون گوهر اشک غرق خون باد
اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند
درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد
اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار
طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد
سواد دیده غمدیده ام به اشک مشوی
که نقش خال توام هرگز از نظر نرود
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
دارم امید بر این اشک چو باران که دگر
برق دولت که برفت از نظرم بازآید
ترک درویش مگیر ار نبود سیم و زرش
در غمت سیم شمار اشک و رخش را زر گیر
چه گویمت که ز سوز درون چه می بینم
ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز
غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند
پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز
گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع
در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع
اگر به رنگ عقیقی شد اشک من چه عجب
که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقیق
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم
دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم
نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم
حافظا شاید اگر در طلب گوهر وصل
دیده دریا کنم از اشک و در او غوطه خورم
بازکش یک دم عنان ای ترک شهرآشوب من
تا ز اشک و چهره راهت پرزر و گوهر کنم
من که از یاقوت و لعل اشک دارم گنج ها
کی نظر در فیض خورشید بلنداختر کنم
سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب
این همه از نظر لطف شما می بینم
اشک آلوده ما گر چه روان است ولی
به رسالت سوی او پاک نهادی طلبیم
ببار ای شمع اشک از چشم خونین
که شد سوز دلت بر خلق روشن
گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
غماز بود اشک و عیان کرد راز من
آن کو تو را به سنگ دلی کرد رهنمون
ای کاشکی که پاش به سنگی برآمدی
ز پرده کاش برون آمدی چو قطره اشک
که بر دو دیده ما حکم او روان بودی
درآمدی ز درم کاشکی چو لمعه نور
که بر دو دیده ما حکم او روان بودی
من این مراد ببینم به خود که نیم شبی
به جای اشک روان در کنار من باشی
اشک حرم نشین نهانخانه مرا
زان سوی هفت پرده به بازار می کشی
چون اشک بیندازیش از دیده مردم
آن را که دمی از نظر خویش برانی
سیل این اشک روان صبر و دل حافظ برد
بلغ الطاقه یا مقله عینی بینی
سعدی شیرازی
«اشک» در غزلیات سعدی شیرازی
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند
که احتمال نماندست ناشکیبا را
باران اشکم می رود وز ابرم آتش می جهد
با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را
کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن
تا همه خلق ببینند نگارستان را
تو شبی در انتظاری ننشسته ای چه دانی
که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت
ای کاشکی میان منستی و دلبرم
پیوندی این چنین که میان من و غمست
چو ابر زلف تو پیرامن قمر می گشت
ز ابر دیده کنارم به اشک تر می گشت
هیچ کس را بر من از یاران مجلس دل نسوخت
شمع می بینم که اشکش می رود بر روی زرد
تو قدر خویش ندانی ز دردمندان پرس
کز اشتیاق جمالت چه اشک می ریزند
چشم حسرت به سر اشک فرو می گیرم
که اگر راه دهم قافله بر گل برود
گناه توست اگر وقتی بنالد ناشکیبایی
ندانستی که چون آتش دراندازی دخان آید
چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبر ناشکیب
چون کنم کز جان گزیرست و ز جانان ناگزیر
تا تو را دیدم که داری سنبله بر آفتاب
آسمان حیران بماند از اشک چون پروین من
کاشکی صد چشم از این بی خوابتر بودی مرا
تا نظر می کردمی در منظر زیبای تو
دگر چون ناشکیبایی ببینم صادقش خوانم
که من در نفس خویش از تو نمی بینم شکیبایی
همی دانم که فریادم به گوشش می رسد لیکن
ملولی را چه غم دارد ز حال ناشکیبایی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
هر زمان گویم ز داغ عشق و تیمار فراق
دل ربود از من نگارم جان ربودی کاشکی
ناله های زار من شاید که گر کس نشنود
لابه های زار من یک شب شنودی کاشکی
عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی
یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی
سعدی از جان می خورد سوگند و می گوید به دل
وعده هایش را وفا باری نمودی کاشکی
آزمودم درد و داغ عشق باری صد هزار
همچو من معشوقه یک ره آزمودی کاشکی
نغنویدم زان خیالش را نمی بینم به خواب
دیده گریان من یک شب غنودی کاشکی
از چه ننماید به من دیدار خویش آن دلفروز
راضیم راضی چنان روی ار نمودی کاشکی
ور چو خورشیدت نبینم کاشکی همچون هلال
اندکی پیدا و دیگر در نقابت دیدمی
این تمنایم به بیداری میسر کی شد
کاشکی خوابم گرفتی تا به خوابت دیدمی
اگر قدم ز من ناشکیب واگیری
و گر نظر ز من ناتوان بگردانی
خیام نیشابوری
«اشک» در رباعیات خیام نیشابوری
آن جام بلورین که ز می خندان است
اشکی است که خون دل درو پنهان است
مولوی
«اشک» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
ای اشک روان بگو دلافزای مرا
آن باغ و بهار و آن تماشای مرا
در چشم آمد خیال آن در خوشاب
آن لحظه کزو اشک همی رفت شتاب
در کوی غم تو صبر بیفرمانست
در دیده ز اشک تو بر او حرمانست
رویم چو زر زمانه میبین و مپرس
این اشک چو ناردانه میبین و مپرس
اشکسته بخواهدم و چون سر بکشم
بر سر زندم که سر مکش چوب مباش
ماننده چنگ شده همه اشکالم
هر پرده که میزنی مرا مینالم
شبخیزی و نور چهره و زردی روی
سوز دل و اشک دیده و بیداری
همچون قدحم شکست وانگه پرکرد
آخر ز گزاف نیست اشکست کسی
مردی که فلک رخنه کند از دردی
مردی که خداش کاشکی ناوردی
اندر ره طبل اشکم و نای و گلو
این رنج ز نخ به ضرب دندان تا کی
فردوسی
«اشک» در شاهنامه فردوسی
بباید بدین بود همداستان
که من ناشکبیم بدین داستان
همی سوخت باغ و همی خست روی
همی ریخت اشک و همی کند موی
پلنگش بدی کاشکی مام و باب
مگر سایهای یافتی ز آفتاب
جهان آفرین بشنود گفت من
مگر کاشکارا شوی جفت من
نزادی مرا کاشکی مادرم
وگر زاد مرگ آمدی بر سرم
همی اشک بارید بر کوه سیم
دو لاله ز خوشاب شد به دو نیم
نگه کرد کاووس بر چهر او
بدید اشک خونین و آن مهر او
بدو گفت گیو ای شه سرفراز
سزد کاشکارا بود بر تو راز
نبودی بگیتی چنین کهترم
که هزمان بدو دیو و پیل اشکرم
باشکش بفرمود تا سی هزار
دمنده هژبران نیزه گزار
چو لهراسب و چون اشکش تیز چنگ
که از ژرف دریا ربودی نهنگ
مرا کاشکی پیش فرخ زریر
زمانه فگندی به چنگال شیر
کزو شادمانیم و زو ناشکیب
گهی در فراز و گهی در نشیب
چو دارا بدید آن ز دل درد او
روان اشک خونین رخ زرد او
همان خسرو و اشک و فریان و فور
همان نامور خسرو شهرزور
کنون ای سراینده فرتوت مرد
سوی گاه اشکانیان بازگرد
نخست اشک بود از نژاد قباد
دگر گرد شاپور خسرو نژاد
ز یک دست گودرز اشکانیان
چو بیژن که بود از نژاد کیان
چو بنشست بهرام ز اشکانیان
ببخشید گنجی با رزانیان
گیا چون سخن دان و دانش چو کوه
که همواره باشد مر او راشکوه
چو از دخت بابک بزاد اردشیر
که اشکانیان را بدی دار وگیر
بزرگی مر اشکانیان را سزاست
اگر بشنود مرد داننده راست
برون کرد یک پای خویش از رکیب
شد آن مرد بیدار دل ناشکیب
کجا اسپ شبدیز و زرین رکیب
که زیر تو اندر بدی ناشکیب
مرا کاشکی این خرد نیستی
گر اندیشه نیک و بد نیستی
شهنشاه در جنگ شد ناشکیب
همیزد به تیغ و به پای و رکیب