شماره ١٠٩: فغان گل ميکند هر گه بوحشت گام بردارم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
فغان گل ميکند هر گه بوحشت گام بردارم
سر دامان کوه از دلگرانى بر کمر دارم
ازيندشت غباراندود جز عبرت چه بردارم
شرارم چشم بر هم بستنى زاد سفر دارم
محبت تا کجا سازد دچار الفت خويشم
برنگ رشته تسبيح چندين رهگذر دارم
مده ايخواب چون چشمم فريب بستن مژگان
کزين بالين پر پرواز ديگر در نظر دارم
حيا چون شمع مى پردازدم آينه عزت
درين دريا بقدر آب گرديدن گهر دارم
نميگردد فلک هم چاره تعمير شکست من
برنگ موى چينى طرفه شام بى سحر دارم
بهر تقدير اگر تقدير دست جرأتم بندد
برنگ خون بسمل در چکيدنها جگر دارم
بلوح وحدتم نقش دوئى صورت نمى بندد
اگر آينه ام سازى همان حيرت ببر دارم
سراغ من خوشست از دست برهم سوده پرسيدن
رم وحشى غزال فرصتم گردى دگر دارم
ادب پيماى دشت عجز مژگان برنميدارد
تو سير آسمان کن من به پيش پا نظر دارم
بهاربى نشانم دستگاه دردسر کمتر
چو گل دوشى ندارم تا شکست رنگ بردارم
بنيرنگ لباس از خلوت رازم مشو غافل
که من طاوسم و اين حلقها بيرون در دارم
نگردد گوشه گيرى دام راه وحشتم (بيدل)
اشارت مشربم در کنج ابرو بال و پر دارم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید