شماره ١٠٨: فسرده در غبار دهر چون آينه زنگارم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
فسرده در غبار دهر چون آينه زنگارم
بخواب ديده اکنون سايه پيدا کرد ديوارم
چو کوهم بسکه افگنده است از پا سرگرانيها
بسعى غير محتاجم همه گر ناله بردارم
درين گلزار عبرت گوشه امنى نمى باشد
چو شبنم کاش بخشد چشم تر يک آشيان وارم
ندانم شعله جواله ام يا بال طاوسم
محبت در قفس دارد بچندين رنگ زنارم
باين رنگى که چون گل در نظر دارد بهار من
بگرد خويش گردانده است ياد او چه مقدارم
طپش آواره دست خيال کيستم يارب
که همچون سبحه مرکز ميدود بر خط پرکارم
بطوف کعبه و ديرم مدان بى مصلحت سيرم
هلاک منت غيرم مباد افتد بخود کارم
سپند من بخاکستر نشست از سعى بيتابى
رسيد آخر زگرد وحشت خودسر بديوارم
چه مقدار انجمن پرداز خجلت بايدم بودن
که عالم خانه آينه است و من نفس وارم
صداى شيشه ام آخر يکى صد کرد خاموشى
زقلقل بازماندم بيدماغى زد بکهسارم
بهم آورده بودم در غبار نيستى چشمى
برنگ نقش پا آخر بپا کردند بيدارم
برنگى در گشاد عقده دل خون شدم (بيدل)
که دندان در جگر گمگشت همچون دانه نارم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید