شماره ١١٠: فهم حقيقت من و ما را بهانه ام

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
فهم حقيقت من و ما را بهانه ام
خوابيده است هر دو جهان درفسانه ام
چون بوى غنچه ئى که فتد در نقاب رنگ
خون ميخورد بپرده حسرت ترانه ام
پاکست نامه سحر از گرد انتظار
قاصد اگر درنگ کند من روانه ام
بردوش آه محمل دل بسته است شوق
چون سبحه ميدود بسر ريشه دانه ام
زين بزم غير شمع کسى را نسوختند
دنياست آتشى که منش در ميانه ام
چندى طپيد شعله اميد و داغ شد
چون شمع بال سوخته بود آشيانه ام
عجزم چو سايه بر در دير و حرم نشاند
يک جبهه نياز و هزار آستانه ام
آشفته نيست طره وضع تحيرم
يارب بجنبش مژه مپسند شانه ام
در موج حيرتى چو گهر غوطه خورده ام
محو است امتياز کران و ميانه ام
عنقا به بى نشانى من ميخورد قسم
نامى بعالم نشنيدن فسانه ام
لبريزم آنقدر زتمناى جلوه
کز شرم گر عرق کنم آينه خانه ام
تا پر فشانده ام قفس و آشيان گمست
(بيدل) چو بوى گل بکمين بهانه ام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید