شماره ٢٧٢: مژده اى ذوق وصال آئينه بى زنگار شد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
مژده اى ذوق وصال آئينه بى زنگار شد
آب گرديد انتظار و عالم ديدار شد
خلق آخر در طلب واماندگى اظهار شد
بر ره خوابيد پا زد آبله بيدار شد
سايه وار از سجده طى کردم بساط اعتبار
کوه و دشت از سودن پيشانيم هموار شد
غير بيمغزى حصول اعتبار پوچ چيست
غنچه سر بر باد داد و صاحب دستار شد
حسن در خورد تنافل داشت سامان غرور
بس که چين اندوخت ابرو تيغ جوهردار شد
عالمى را الفت رنگ از تنزه باز داشت
دستها اينجا بافسون حنا بيکار شد
در غبار وهم و ظن جميعت دل باختم
خانه از سامان اسباب هوس بازار شد
از وجود آگه شديم اما بايماى عدم
چشمکى زد نقش پا تا چشم ما بيدار شد
رنج هستى اينقدر از الفت دل ميکشم
ناله را در نى گره پيش آمد و زنار شد
ننگ خست توام بيدستگاهى بوده است
رفت تا ناخن گشاد پنجه ام دشوار شد
خجلت غفلت قوى تر کرد بر ما رفع و هم
سايه تا برخاست از پيش نظر ديوار شد
محو او بايد شدن تا وارهيم از ننگ طبع
خار از همرنگى آتش گلى بى خار شد
(بيدل) افسون هوس ما را ز ما بيگانه کرد
بس که مرکز بر خيال پوچ زد پر کار شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید