شماره ١٦٦: عرض هستى زنگ برآئينه دل ميشود

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
عرض هستى زنگ برآئينه دل ميشود
تا نفس خط ميکشد اين صفحه باطل ميشود
آب ميگردد بچندين رنگ حسرتهاى دل
تا کف خونى نثار تيغ قاتل ميشود
در پناه دل توان رست از دو عالم پيچ و تاب
بر گهر موجى که خود را بست ساحل ميشود
بسکه ما حسرت نصيبان وارث بيتابيئيم
ميرسد بر ما طپيدن هر که بسمل ميشود
زندگانى سخت دشوار است با اسباب هوش
بى شعورى گر نباشد کار مشکل ميشود
اوج عزت در کمين انتظار عجز ماست
از شکستن دست در گردن حمايل ميشود
بر مراد يکجهان دل تا بکى گردد فلک
گر دو عالم جمع سازد کار يک دل ميشود
در ره عشقت که پايانى ندارد جاده اش
هر که واماند براى خويش منزل ميشود
گر بسوزد آه مجنون بر رخ ليلى نقاب
شرم مى بالد بخود چندانکه محمل ميشود
انفعال هستى آفاق را آئينه ام
هر که رو تابد زخود با من مقابل ميشود
کس اسير انقلاب نارسائيها مباد
دست قدرت چون تهى شد پاى در گل ميشود
اين دبستان من و ما انتخابش خامى است
لب بدندان گر فشارى نقطه حاصل ميشود
نشه آسودگى در ساغر ياس است و بس
راحت جاويد دارد هر که (بيدل) ميشود
عرق آلوده جمالى زنظر ميگذرد
کز حيا چون عرقم آب زسر مى گذرد
کيست از شوخى رنگ تو نبازد طاقت
آب ياقوت هم اينجا زجگر مى گذرد
خط مسطر نشود مانع جولان قلم
تيغ را جاده کند هر که زسر مى گذرد
موج ما بى نم ازين بحر پرآشوب گذشت
همچو نظاره که از ديده تر مى گذرد
نيست در گلشن اسباب جهان رنگ ثبات
همه از ديده ما همچو نظر مى گذرد
منزلى نيست که صحرا نشد از وحشت ما
غنچه در گل خزد آنجا که سحر ميگذرد
شوخى رشته نوميدى ما بسکه رساست
ناله تا بال گشايد زاثر مى گذرد
چون نفس خانه پرستيم و نداريم آرام
عمر آسودگى ما بسفر مى گذرد
در مقامى که قناعت بلد استغناست
کاروان چون طپش از موج گهر مى گذرد
بهوس ترک حلاوت ننمائى (بيدل)
نيست بى ناله اگر نى زشکر مى گذرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید