شماره ١٦٧: عريانى آنقدر ببرم تنگ ميکشد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
عريانى آنقدر ببرم تنگ ميکشد
کز پيکرم بجاى عرق رنگ ميکشد
آسان مدان بکارگه هستى آمدن
اينجا شرر نفس زدل سنگ ميکشد
فکر ميان يار زبس پيکرم گداخت
نقاش مو زلاغريم ننگ ميکشد
سامان زندگى نفسى چند بيش نيست
عمر خضر خمارى ازين بنگ ميکشد
زاهد خيال ريش رها کن گزين هوس
آخر تلاش شانه بسر چنگ ميکشد
با هيچکس مجوش که تمثال خوب و زشت
رخت صفاى آينه بر زنگ ميکشد
ايخواجه يک دو گام دگر مفت جهد گير
باريست زندگى که خر لنگ ميکشد
خلقى بگرد قافله فرصتى که نيست
چون صبح تلخى شکرى رنگ ميکشد
خون شدل دل از عمارت حرصى که عمرهاست
زين کوهسار دوش نگين سنگ ميکشد
خامش نواى حسرت ديدار نيستم
در ديده سرمه گر کشم آهنگ ميکشد
از حيرت خرام تو کلک دبير صنع
نقش خيال نيز همان دنگ ميکشد
(بيدل) چو بند نيشکر از فکر آن دهن
معنى فشار قافيه تنگ ميکشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید