گر چه خالى کردم از خون صد اياغ از تشنگى
دل همان در سينه سوزد چون چراغ از تشنگى
ساغر خون خوردنم چون لاله نم بيرون نداد
بس که دل در سينه من بود داغ از تشنگى
بحر اگر در کاسه ام ريزند مى گردد سراب
خشک شد از بس مرا مغز و دماغ از تشنگى
چشم احسان دارم از آهن دلان روزگار
آب را از تيغ مى گيرم سراغ از تشنگى
حال من دور از لب جان بخش او داند که چيست
چون سکندر هر که گرديده است داغ از تشنگى
شهپر طاوس مى بايد که باشد سبز و تر
نيست صائب هيچ (غم) گر سوخت داغ از تشنگى