شب که مغزم را به جوش آورد شور بلبلى
بود دامان دگر بر آتش من هر گلى
چشم عبرت بين نداري، ورنه هر شاخ گلى
محضر آماداى باشد به خون بلبلى
نيست بى خون جگر در گلشن عالم گلى
هست هر شاخ گلى محضر به خون بلبلى
يادم آمد طره مشکين آن رعناغزال
هر کجا بر شاخ گل پيچيده ديدم سنبلى
نيست ممکن خنده بر روز سياه من کند
در قفاى هر که افتاده است مشکين کاکلى
زينهار از لاله رخساران به ديدن صلح کن
کز نچيدن مى توان يک عمر گل چيد از گلى
قامت خم گشته مى گفتم حصار من شود
شد گذار کاروان درد و محنت را پلى
دست و دامان تهى رفتم برون صائب ز باغ
بس که مغزم را به جوش آورد شور بلبلى