شماره ٢٠٧: عرق به برگ گلت مى دود شتاب زده

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
عرق به برگ گلت مى دود شتاب زده
نگاه گرم که اين نقش را بر آب زده؟
چه خانه ها که رساند به آب، طوفانش
رخى که از نگه گرم شد گلاب زده
ز خنده اش جگر آفتاب مى سوزد
مرا لبى که نمک بر دل کباب زده
مگر حجاب شود پرده تو، ورنه نقاب
ز عارض تو کتانى است ماهتاب زده
نظر به آن خط مشکين که مى تواند کرد؟
که زهر بر دم شمشير آفتاب زده
ز داغ من جگر سنگ آب گرديده
ز درد من کمر کوه پيچ و تاب زده
نشاط روى زمين فرش آستان کسى است
که پشت پاى بر اين عالم خراب زده
گشاده روى به ديوان آفتاب رود
چو صبح هر که نفس از ره حساب زده
فغان که شبنم مغرور ما نمى داند
که خيمه در گذر نور آفتاب زده
بياض گردن او را ز نقطه ريزى خال
توان شناخت که گشته است انتخاب زده
کجاست فرصت دل برگرفتن از عالم؟
چنين که مى روم از خويشتن شتاب زده
تو فکر خويش کن اى شيخ، کار من سهل است
مرا شراب و ترا باطن شراب زده
مباد سايه بلبل کم از چمن، کامسال
نهشت برگ گلى گردد آفتاب زده
زبان دعوى خورشيد را تواند بست
ز عقده اى که بر آن گوشه نقاب زده
تلاش وصل بتان با حيا مکن صائب
که هست از دل خود روزى حجاب زده



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید